This document is posted to help you gain knowledge. Please leave a comment to let me know what you think about it! Share it to your friends and learn new things together.
Transcript
1
ـ 1325رضا، ميرزامحمد، على ــ ]2ويرايش [رضا ميرزامحمد. ــ ف علىالبالغه در ادب پارسى / تأليدر بارگاه آفتاب: نهج
.1386تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، ص. 373سيزده،
ISBN 964-426-142-9 فهرستنويسى بر اساس اطالعات فيپا.
Alireza Mirza Muhammad. At the court ofص. ع. به انگليسى:the Sun: Nahjul Balagha in the Persian Literature.
؛ همچنين به صورت زيرنويس.308ـ ]291[كتابنامه: ص. .2ق. نهج البالغه. تأثير بر ادبيات. 40قبل از هجرت ـ 23على بن ابى طالب(ع)، امام اول
فرهنگى. ب. على بن ابى ادبيات فارسى ــ مجموعها. الف. پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات ق. نهج البالغه. برگزيده فارسى ـ عربى. ج. عربى 40قبل از هجرت ـ 23طالب(ع)، امام اول،
BP9515/297 09/38ت17م98 5ن/م
م80 ـ 3530كتابخانه ملى ايران
البالغه در ادب پارسى)در بارگاه آفتاب (نهج
با تجديد نظر كلى و اصالحات و اضافات و ارجاعات رضا ميرزامحمدتأليف: دكتر على
ناشر: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى پوراهللا رحمتمدير نشر: رحمت
1380چاپ اول: بهار 1386چاپ دوم (با ويرايش جديد):
نسخه 2200ژ: تيرا آرا: مجيد نوروزىنگار و صفحهحروف
ناظر چاپ: سيدابراهيم سيدعلى ليتوگرافى، چاپ و صحافى: شركت چاپ فرشيوه
80ـ 03رديف انتشار: حق چاپ براى پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى محفوظ است.
اميرالمؤمنين(ع) يك الگوى كامل براى همه است. جوانى« پرشور و پرحماسه او، الگوى جوانان است؛ حكومت سراسر عدل و انصاف او، الگوى دولتمردان است؛ زندگى سراپا مجاهدت و
ليت او، الگوى همه مؤمنان است؛ آزادگى او، الگوىسراپا مسئو هاى ماندگارآميز و درسهمه آزادگان جهان است؛ سخنان حكمت
»او، الگوى عالمان و دانشمندان و روشنفكران است.
مقام معظم رهبرى
اىاهللا خامنهشمسى رهبر معظم انقالب اسالمى، حضرت آيت 1379در آستانه سال
لعالى ــ اين سال را سال اميرالمؤمنين على(ع) ناميدند. در پى آن شوراى عالىــ مد ظله ا هاى الزمريزىانقالب فرهنگى، ستاد بزرگداشت سال اميرالمؤمنين على(ع) را براى برنامه
امام على(ع) و عدالت،المللى تشكيل داد و از جمله مصوبات اين ستاد، برپايى كنگره بين اسفند در تهران 26ـ 23سال بود كه مقارن با عيد سعيد غدير در ايام در اين وحدت و امنيت
برگزار شد. پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى افتخار داشت و دارد كه در اين كنگره شركت
4
فعال داشته باشد و همزمان با برپايى اين كنگره تعدادى تأليفات در خصوص ابعاد مختلف الشأن، امام امامان، پيشواى پرهيزكاران، پشتيبان مستضعفان و نداىعظيمشخصيت اين امام
عدالت انسانى، منتشر نمايد. تأليف جناب آقاى در بارگاه آفتـاب (نهج البالغه در ادب پارسى)كتـاب حاضـر،
رضا ميرزامحمد، پنجمين اثرى است كه در اين راستا از سوى پژوهشـگاه علـومدكتر على شود. از خداوند متعال مسألت دارم كه اين تالشـانـى و مطالعات فرهنگى منتشر مىانس
فرهنگى متواضعانه را از پژوهشگاه علوم انسانى بپذيرد و اين اثر در نشر معارف علوى مؤثر واقع شود.
ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم
دكتر مهدى گلشنى
عات فرهنگىرئيس پژوهشگاه علوم انسانى و مطال
المللى امام على(ع)و دبير كنگره بين
22/2/1380
5
مقدمه
اگر كه عـرصـه عالـم پـر از علـى گـردد يكى به علم و شجاعت چو مرتضى نشود
اديب صابر)( قياس خداى را كه اصل خير و چشمه فيض و مهر داد است و جان و خرد راسپاس بى
كران بر خالصه كاينات، محمد مصطفى و عترت پاك ومالك و مراد، و سالم و تحيت بي همتا.تابناكش باد كه هستى فروزان جهان آرايند و سفينه نجات را ناخدايان بى
فضايل اميرمؤمنان على(ع)، اين بزرگمرد تاريخ را حد و حصرى نيست و يادكرد آنها همين بس كه گويند: سيصد آيتهرگز در توان آدم خاكى نگنجد. در قدرو مقام اين امام همام
يا قرآنپس جز اين سزاوار نباشد كه حضرتش از زبان وحى و ١در حقش نازل شده است. ،»تطهير«و آيات بينات » هل اتى«بزرگ پيامبر اسالم ستوده آيد، چنانكه سوره مباركه
،»منزلت«، »سفينه«، »ثقلين«و نيز احاديث شريف » اكمال«و » تبليغ«، »مباهله«، »مودت« توان نمودهايى روشن و آشكار در عظمت روح آنرا مى» واليت«و » مؤاخات«، »رايت«
برجسته انسان ملكوتى به شمار آورد، وگرنه كدام زبان را تاب وصف جمال اوست و كدام
.312، 1/201 فضائل الخمسة من الصحاح الستة. ١
6
انديشه را ياراى پرواز در آسمان كمال او.كه كرده وصف بزرگى او خداى و نبى چگونه وصف نمايم بزرگوارى را
انديش بى همال كيست كه دانايان گيتى را به شگفتى واداشته، خردمنداناين انسان ژرف بزرگان تاريخ را پاك سردرگم كرده است. هرجا سخن از عدالت جهان را مبهوت ساخته و دهد و هرگاه ستمى به وقوع پيوندد، آرزوىاختيار جان را نوازش مىاست، نام مبارك او بى
كند.انگيزش در ذهنها گل مىحضور دل توان چونان حكيمى نيك نفس و زيبا پسند دانستعلى، اين شاهكار آفرينش را گرچه مى
كه در اوج كمال، آراسته به فضايل انسانى بود و بسان معلم اخالقى توانا قلمدادش كرد كه جز انديشيد، اما فراتر از اينها، بايد عظمت حضرتش را بحق در توحيدبه مقام قرب و رضا نمى
خالص و عرفان ناب او جست كه خير و نيكبختى دو جهانى را برايش به ارمغان آورد، فضيلت الت را رنگ و بويى الهى بخشيد و آن وجود نازنين مقدس را نيز به قله قاف كرامتو عد
رسانيد، چه وى در پى دفع آفات نبود، بل به فكر رفع مقامات بود، بدين معنى كه چون خداى شناخت، هيچ نقشىديد و جز او را در جهان هستى مؤثر نمىتعالى را مالك حقيقى مطلق مى
ن ملكيت و تأثير قائل نبود و بر اين اساس، ديگر موجبى براى پيدايشبراى آدمى در اي حاالت نفسانى ناخوشايند و خرد ناپسندى چون كبر و غرور و عجب و حرص و طمع كه
يافت تا در پى عالج آنها برآيد.اندوهبار است و سخت دالزار، در وجود مبارك خويش نمى ضمير را به ياد حق پاك و تابناك نگاه دارد، به شوق تواند لوحبا چنين نگرشى است كه بشر مى
وصال يار از اغيار درگذرد، از در طاعت به منزلگاه قرب راه جويد، قوس صعودى كمال را با اطمينان قلبى در نوردد و در نهايت اخالص و مراقبت، شاهد رستگارى را تنگ در آغوش
گيرد. داى مجرد را آنچنان فضايل و مقاماتى است كهامام على(ع)، اين موحد از هرچه جز خ
هاى بيدار از درك آنها ناتوانند و چون زبان به وصف بگشايند، پاك در كار آنحتى انديشه عزيز درمانند، چنانكه رسول خدا فرمود:
اگر درختان همه به قلم تبديل شود و درياها همه به مركب، و آدمى و پرى نيز به شمارش و ١برخيزند، فضايل على بن ابى طالب را برنتوانند شمرد. نگارش
.2/56، قندوزى المودةينابيع. ١
7
تر كنند سرانگشت و صفحه بشمارندكه كتاب فضل ترا آب بحر كافى نيست
8
ز آن نورى ظهور يافت كه خداى تعالى پيامبرش را آفريد و ديرى نپاييد كهاميرمؤمنان ا توان به شهر بايكى مسندنشين نبوت آمد و ديگرى بر اريكه واليت تكيه زد. بدون على نه مى
صفاى حكمت نبوى گام نهاد و نه باب مكتب نورانى وحى را گشود. چون نيك بدو نظر كنى، كه بلند آسمان با آنهمه شكوه و جالل در برابرش بس حقير و اش يابىنگين بى قرين كعبه
غروب هدايتناچيز است، آن رادمردى كه انسانى كامل بود و عارفى به حق واصل؛ مهر بى اى بكر.بود و درياى موجزن واليت، و نيز اهل ذكر بود با انديشه
خواند كه در نهان وقش مىداند و شاهد صادكريم هم وى را اسوه ايمان و تقوا مى قرآن آشكار انفاق نمود و به وقت افطار ايثار فرمود. افسوس كه اين ميراث گرانبهاى هستى، با يك
جهان فضيلت در عين ظهور بسان شب قدر همچنان ناشناخته مانده است. ازعلى نخستين موحدى است كه به اسالم گراييد و به پيامبر اكرم ايمان آورد و با وى نم
گزارد. زاد خداى كه چون از دنياى دون روى برتافت، ايثار نيك بدو معنا يافت.همان خانه آور رحمت را بهترين ياور بود و امت مسلمان را مهربان پدر.همان بزرگ رهبر كه پيام عدالت دار علم اسما كه از او گلشن عشق و عرفان بارور و معطر آمد و چلچراغهمان آينه
دلفروز و منور. ها كه كفار و مشركان را از دم تيغ آبدار گذراند و مارقين و قاسطين وهمان شهسوار معركه
ناكثين را به خاك سياه مذلت نشاند. همان روح مطلق كه دانايى بردبار بود و اميرى هشيار و در مقام داورى، دادگرى نامدار. ر اسالم و ايمان و هجرت و جهاد پيشتاز بود و در راه حق همارههمان عقل سرخ كه د
سرافراز. اى كه فروغ هستى، نسيم عطوفت، گوهر مراد و سپيده اميد است و بى دل بستنهمان فرزانه
توان بر اورنگ عزت نشست.بدو هرگز نمى چون محمد صبور بود و چون يوسف زيبا و چون جبريل ارجمند. علم آدم، مناجات موسى، زهد يحيى، عبادت عيسى و ورع يونس را يكجا در او توانستى ديد.مى مانست و در پايدارى به نوح.در بردبارى به ابراهيم مى از اين گذشته، هيبت اسرافيل را با خود داشت و رتبت ميكائيل را.
9
بود كه ابوالريحانتين نام گرفت، خوش پرورنشين بود كه آسمانى آمد، گلبوتراب خاك چهره بود كه ديدارش را عبادت خواندند، صديق اكبر بود كه ارغوانى در دل محراب شكفت
آشفت.زد و از باطل سخت برمىو فاروق امت بود كه به حق لبخند مى خدا را ولى بود و مصطفى را وصى. قطب دين بود وقلب آل ياسين. بنى آدم بود و رسول اكرم را نفس و لحم و دم.فخر مؤمنان را امير آمد و خاتم پيمبران را وزير. نبى را خليفه بود و برادر، بل وارث و رفيق و ياور. رحمت عالميان را يار غار بود و بهترين دوستدار. ه آزادگى را در بندگى خداانديشيد و حق مدارى كناطقى كه جز به حق و عدالت نمى قرآن ديد.مى دين باورى كه مسلمانان را سرور، پارسايان را رهبر، خالفت را زيور، عدالت را محور و
بزرگ ساقى كوثر است. تر از آسمانها و زمين داشت و در اجراى حق و عدالت بسىآزاد مردى كه ايمانى وزين
سختگير و كوشا بود. المبيت جان فداى رسول كرد و اميد خصم را بر باد داد.در ليلهدريا دلى كه خداجويى كه به اذن حق پاى بر دوش مبارك حضرت ختمى مرتبت نهاد و با عزمى راسخ
پرستى را يكباره برانداخت.بتها را در هم شكست و سرنگون ساخت و بنياد شرك و كفر و بت
اندر خبر بود كه نبى شاه حق پرست ن سوى عرش در شب معراج رخت بستچو بر مسند دنا فتدلى نهاد پاى
دستى ز غيب آمد و بر پشت او نشست چون دست حق بد و اثر لطف دوست بود
از فرط شادمانى مدهوش گشت و مست گويند پا نهاد به دوش نبى على
از طاق كعبه خواست چو اصنام را شكست جاه و جالل بين كه يدالله پا نهاد
١آنجا كه حق نهاد به صد احترام دست
.21 آئينه آفتاب. اين شعر از ايرج ميرزاست. رك: ١
10
اش ايمان محض است و دشمنايگى با وى عينآرى، على وارسته گوهرى بود كه دوستى
كفر و زندقه و نفاق. دن باآزردنش بدفرجامى آرد، جدايى از او بذر دورويى در سينه كارد و خصومت ورزي
حضرتش سايه رحمت از سر بردارد. نه پيشينيان در خصال نيك از او سبقت جستند و نه آيندگان بدو خواهند رسيد. هاى نبرد هم لب از تكبير و تهليلزبانش پيوسته به ذكر حق گويا بود، تا آنجا كه در عرصه
بست.و تسبيح و تحميد فرونمى بدو مؤمن را از منافق باز توان شناخت، آن كه ستمديده را شبا روز جاودانه معيارى كه تنها گداخت.نواخت و جان ستمگر از شدت عدلش مىمى اش بوى گند غسلين مشامترديد، اطاعت از وى رستگارى به ارمغان آرد و از نافرمانىبى
جان بيازارد. رخصت او از صراط حق نشايدبى اشارت حضرتش در سفينه نجات نتوان نشست و بى
گذشت. نيكبخت آن كه به مهرش جان و دل بيفروخت و بدبخت آن كه در آتش دشمنى با او هستى
خود پاك بسوخت.
پرور امير سخن،ور از كلمات جانو ديگر آثار بهره غررو نهجاز سالها پيش كه به مطالعه هايى روشن از تأثير كالم گهربارو بيگاه نشانه طالب(ع) كامياب بودم، چون گاهعلى بن ابى
ديدم و بر گستره اين تأثير روزافزونحكمت آموزش را زيور بخش شعر و نثر پارسى مى يافتم، بر آن شدم كه با خوض و غور در متون ادب پارسى،بويژه در ادبيات عرفانى وقوف مى
تمام در رسيدن به هدفى كه در پيش هاى خويش در اين عرصه بيفزايم و با جديتبر يافته گرفتم و بر تالششدم، نيرو مىجستم، اميدوارتر مىداشتم، اهتمام ورزم. هرچه بيشتر مى
اى از يادداشتها فراهم آمد كه پس ازافزودم تا پس از ساليان دراز، مجموعهخويش مى رپذير بر حسب سالبازنگرى و گزينش و رعايت ترتيب تاريخى ابيات و عبارات فارسى تأثي
وفات گويندگان و تدوين احاديث تأثيرگذار به روش الفبايى همراه با ترجمه و نيز افزودن تعليقات و حواشى ضرورى در هيأت كتابى كه پيش روى داريد، شكل گرفت. البته، اين اثر
11
، اين١البالغهنهجچنانكه از نامش پيداست، تنها به بحث و تحقيق در تأثير فرازهايى از نظير و جاودان امام على(ع) اختصاص دارد و در واقع، بخشى است اندك از طرحيادگار بى
رود به فضل الهى در آينده نزديكجامع احاديث علوى تأثيرگذار درادب پارسى كه اميد مى كار تدوين آن پايان پذيرد و سرانجام، روزى به زيور طبع آراسته آيد. اكنون بايد توجه
ايم، چه نه اشرافاى فراتر از آن است كه ما بدان دست يافتهه دامنه اين پژوهش مقايسهداشت ك بر كالم بكر و شگرف و مفاهيم بلند و ژرف اميرمؤمنان چندان سهل و ميسور است و نه گشت و
گمان ميسر و مقدور، كه كمال اين تحقيق عمرشمار آثار منظوم و منثور پارسى بىگذار در بى لبد و چون نوشته آيد، مثنوى هفتادمن كاغذ شود.نوح ط
گفتنى است كه مشابهت در مفاهيم موجود ميان سخن امام على(ع) و ادب پارسى هرگز االمكان سعى شده كه به موارد محسوس ومعيار كار پژوهش در اين اثر نبوده است، بلكه حتى
ارت رود كه تأثيرگذارى دقيق وملموس از تأثير كالم آن حضرت در شعر و نثر پارسى اش قطعى جز بدين منوال قابل تأويل و تفسير نيست، وگرنه ميدان مشابهت در مفاهيم و مضامين
توان آثارى عديد و بس حجيم پديد آورد ـ با اهدا فى مبهمدار است كه مىآنچنان باز و دامنه د، خود به خود از حيزو موضوعاتى گنگ كه چون ديگر در حيطه ادبيات تطبيقى جايى ندار
انتفاع و اعتبار ساقط خواهد بود. در هر حال، نگارنده بسى خرسند و مسرور است كه پژوهش درازمدت خود رادر اين سال
بيند، سالى كه در ميانه دو غدير قرار دارد و مزين به نام خجسته اميرفرخنده پايان يافته مى رسد، سالى درخشانغاز گشته است و با غدير به پايان مىغدير، على است؛ سالى كه با غدير آ
افشان در بهار سبز عرفان، سالى نكو از بارش ابر كرامت، سالىاز فروغ پاك ايمان، سالى گل بهشتى در سايه سار طوباى واليت، سال آرزوهاى آفتابى، سال اميدهاى آسمانى، سال
هايى. هاى بهارى و سال بشكوه عشق و ايثار و رانديشه كند، واليت بر چمنزار وجود آدمى به باردر اين سال غدير زيباتر از هميشه گل مى دهد،شود، ارزشها يكى پس از ديگرى شكوفه مىنشيند، انديشه باطراوتى بهارى بارور مىمى
شويد، دل از نور محبت جانانه به وجدباران معرفت غبار غم و اندوه از رخسار جان مى
هاى الحديد كه به لحاظ كثرت كاربرد، با نشانهابن ابى البالغهشرح نهجصبحى الصالح و البالغه نهج. احاديث متن را دو مأخذ است: ١
» حكمت«و » رساله«، »خطبه«نيز نمايانگر عناوين » ح«و » ر«، »خ«از آنها ياد شده است. بر همين منوال، حروف » شرح نهج«و » نهج«اختصارى است.
12
نوازد.يد و نداى دلنشين آزادى روح آدمى را پاك مىآمى چه خوب است كه امسال در ايمان و معرفت، توحيد و عبادت، فضل و كرامت، عفاف و
عدالت، تعهد و امانت، تالش و همت، مهر و عطوفت، صفا و محبت، ايثار و شجاعت و نيز كردارى،نفسى، راستاورى، نيكبعلم و حكمت به امام على(ع) تأسى جوييم و در دين
نوازى،سوزى، يتيممحورى، ستمخواهى، دنياگريزى، فقرزدايى، حقزهدگرايى، فضيلت منشى و جوانمردى آن غديرى مرد نامتناهى را اسوه گيريم.پرورى، بزرگدانش
به پاياناكنون كه راقم اين سطور به فضل الهى و در نهايت دقت و امانت تأليف اين اثر را برده و در به ثمر رسيدن چنين پژوهشى خويشتن را قرين توفيق يافته است، ديگر بار خداى
گويد و اميدوار است كه فيض ربانى مدد فرمايد و نسيمتعالى را از سر اخالص سپاس مى شفاعت موالى متقيان بنده نواز آيد. آمين يا رب العالمين.
رضا ميرزامحمدعلى
هجرى شمسى 1379اسفند ماه 24ـ چهارشنبه گلشهر كرج هجرى قمرى 1421ذيحجه 18برابر با
13
14
آ، الف
.ـ 1 )861: خ 243نهج ( آخر الدواء الكى
ــ آخرين مرهم داغ نهادن باشد.
توان دست به كارهاى بزرگ و خطرناك زد،مراد آن است كه در وقت ضرورت مى هاى پيش پا افتاده كارى ساخته نباشد.جويىهاى ساده و چارهدورانديشىآنگاه كه از
هركجا داغ بايدت فرمود
چون تو مرهم نهى ندارد سود
)453 الحقيقةحديقه(سنايى،
گر كنم خيره ارنه خود سوزم
اند: آخرالدواء الكىگفته
)2/748 ديوان انورى(
شود به مرادچون ميسر نمى
اه و قربت وىخدمت صدرش
ام بر دلداغ حسرت نهاده
اند: آخرالدواء الكىگفته
)1/19امثال و حكم (ظهير فاريابى،
اگر من پنج روزى بالضروره زدم پىبه راه ناسزايى مى
مپنداريد كان بود اختيارى كه هست اندر مثل آخر دوا كى
15
مرا خورشيد دولت چون فروشد چراغى ساختم ناچار از وى
)519 ديوان ابن يمين فريومدى(
به صوت بلبل و قمرى اگر ننوشى مى عالج كى كنمت آخرالدواء الكى
)844 ديوان حافظ(
صبر است عالج دل خود كام كه با داغ
دارو شود آن زخم كه مرهم شدنى نيست
)80 ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى(
)617: ح 501 نهج( ١.آلة الرياسة سعة الصدرـ 2
افزار سرورى، بلندنظرى است.ــ دست
در اين معنا گويد:االخوان تحفهصاحب
چون نفوس از عاليق دنيوى مجرد شوند و از حظوظ فانى ترفع نمايند، امانى و آمال پس به فوات هيچ اندوه نخورند و به ايشان را نفريبد و اقسام عاجل از جاى خود نبرد؛
وجود آن شادمان نگردند و به خيانت و مالمت مردم مباالت ننمايند و به انتصار و انتقام )16االخوان تحفهبرنخيزند تا سرورى و رياست يابند. (
راقم اين سطور گويد:
مسند عزت گزين و مرد خطر باش اهل صفا، اهل علم، اهل هنر باش
ه و خشم و دروغ راهگشا نيستكين
خواهى اگر سرورى، بلندنظر باش
و هموراست:
.1/329 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
16
بردبارى سرورى را زيور است
سرورى با بردبارى خوشتر است
بردبارى گويمتسرورى بى
سر پيكر استانديشه، بىمغز بى
)77: ح 481 نهج( ١.٢ر، و عظيم الموردآه من قلة الزاد، و طول الطريق، و بعد السفـ 3
.6/164غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.5/305غررالحكم ؛280: ح 525البالغة نهج». من تذكر بعدالسفر استعد«. نظير حديثى ديگر از امام علىع با اين عبارت: ٢
17
ساز.ــ آه از توشه اندك و راه دراز و دورى سفر و منزلگاه خطر
اند:در اين باب نيكو سروده
خبرىتو زان منازل دور و دراز بى
اى برگ ره ز مركب و زاداز آن نساخته
چو هيچ ياد نكردى ز خاك مبدأ خويش
اى بنه آخر براى روز معادذخيره
)6/164غررالحكم (حاشيه
: هذا اميرالـ 4 مؤمنين، و ال اشاركهم فى مكاره الدهر، او اكونأأقنع من نفسى بان يقال
) . )45: ر 418 نهجاسوة لهم فى جشوبة العيش ــ آيا بدين بسنده كنم كه مردم مرا اميرمؤمنان خوانند و در رنجها و سختيهاى
ان را نمونه نباشم.كاميهاى زندگى ايشروزگار با آنان همدردى نورزم و در تلخ
خوشدل تهرانى در اين باره نيكو سرايد:
من آن نى ام كه كنم نفس خويش را راضى كه مؤمنان را باشم امير در عنوان
بايدبه مؤمنان بود آن كو امير، مى
شريك باشد در شادى و غم ايشان
)275ديوان خوشدل تهرانى (
.اتباع كل ناعق، يمـ 5 )147: ح 496نهج ( ١يلون مع كل ريح
العقولتحف؛ 1/618 كتاب الخصال؛ 462، خوارزمى المناقب؛ 2/132 غررالحكم. منابع ديگر: ١
.170ـ961
18
ــ آنان كه از پى هر بانگى دوند و با هر باد به سويى روند.
حكيم ناصرخسرو قباديانى در اين باب گويد:
رو، چون باد گردنده مباش بر طريق راست
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
)25 ديوان ناصرخسرو(
با باد جنوبى شوى جنوبى با باد شمالى شوى شمالى
)643(همان كتاب مولوى را بيت زير در اين معناست:
آن كه از بادى رود از جا خسى است زانكه باد ناموافق خود بسى است
)1/233نوى مثنوى مع(
)242التمثيل والمحاضرة ». (فالن يهب مع كل ريح«در امثال عربى آمده است:
نظير بيت ذيل كه مناسب اين مقال است:
إن مالت الريح هكذا و كذا مال مع الريح حيثما مالت
(همان مأخذ).إتعظوا بمن كان قبلكم، قبل ـ 6 )32: خ 76نهج ( ١أن يتعظ بكم من بعدكم
ــ از گذشتگان خود پند پذيريد، پيش از آنكه آيندگان از شما عبرت گيرند.
شيخ اجل، سعدى در اين معنا گويد:
ان پيشتر كه پسينيان به واقعه او مثلنيكبختان به حكايت و امثال پيشينيان پند گيرند، ز زنند.
».السعيد من وعظ بغيره«. نيز رك: كلمه ١
19
نرود مرغ سوى دانه فراز
چون دگر مرغ بيند اندر بند
پند گير از مصايب دگران تا نگيرند ديگران به تو پند
)202 گلستان سعدى(
20
چند باشى به اين و آن نگران
پند گير از گذشتن دگران
)555ديوان اوحدى (
بك هوناما، عسى ان يكون بغيضك يوماما، و ابغض بغيضك هونا ما، عسىاحبب حبيـ 7
)862: ح 522نهج ( ١ان يكون حبيبك يوما ما. روزى دشمن آيد و با دشمنت چندانــ با دوستت چندان مهر مورز، مبادا كه توزى مكن كه شايد روزى باب دوستى بگشايد.كينه
ابوالمعالى نصرالله منشى در اين باب گويد:
بسيار دوستى است كه به كمال لطف و يگانگى رسيده باشد و نما و طراوت آن بر و استزادت كشد؛ و بازامتداد روزگار باقى مانده، ناگاه چشم زخمى افتد و به عداوت
عداوتهاى قديم و عصبيتهاى موروث به يك مجاملت ناچيز گردد و بناى مودت و راى نه تألف دشمن فروگذارد واساس محبت مؤكد و مستحكم شود. و خردمند روشن
طمع از دوستى او منقطع گرداند و نه بر هر دوستى اعتماد كلى جايز شمرد و به وفاى او كليله و دمنهيد و از مكر دهر و زهر چرخ در پريشان گردانيدن آن ايمن شود. (ثقت افزا
)762ـ662
شيخ بزرگوار، سعدى شيرازى بر اين معنا چنين تأكيد ورزد:
هر آن سرى كه دارى با دوست در ميانه منه، چه دانى كه وقتى دشمن گردد و هر )180ـ179گلستان وقتى دوست شود. ( گزندى كه توانى به دشمن مرسان كه باشد كه
راقم اين سطور گويد:
با دوست مورز مهر چندان، شايد يك روز ترا دشمن خونى آيد
با دشمن خود بيا و كين توز مباش باشد وقتى ز مهر در بگشايد
نعمت نگاهداريد و چيزى مكنيد كه نعمت را از شما برماند، چه اگر نعمت از شما برمد و زايل شود، بازآوردن او ديگر بار دشوار و مشكل بود.
اى كه با نعمتى به سيرت بد
نعمت خويش را ز خود مرمان
كه نه هرچ او رميده شد ز كسى
بازآوردنش بود آسان
)42مطلوب كل طالب (
راقم اين سطور گويد:
مبادا گريزد ز دست تو نعمت كه ريزد به دامن ترا نار نقمت
بيا قدر نعمت بدان تا بماند و گر رفت كى بازت آيد به همت
.ـ 12 )31: ر 397نهج ( ١احسن كما تحب ان يحسن اليك
دارى با تو به نيكى رفتار كنند.ــ نيكى كن چنانكه دوست مى
پيشه كن امروز احسان با فرودستان خويش نندتا زبردستانت فردا با تو نيز احسان ك
)610ديوان ناصرخسرو (
اذا اقبلت الدنيا على أحد اعارته محاسن غيره، و اذا ادبرت عنه سلبته محاسنـ 13
. )9: ح 470نهج ( ٢نفسه
تنبيه الخواطر». آت إلى الناس ما تحب أن يؤتى إليك«امام علىع با اين عبارت: . نظير حديثى ديگر از١
.2/174و نزهة النواظر
غيرهإذا أقبلت الدنيا على عبد كسته محاسن «. اين حديث با اندك تفاوت نيز بدينگونه روايت شده است: ٢
.3/171غررالحكم ». و إذا أدبرت عنه سلبته محاسنه
35
ــ هر گاه دنيا به كسى روى آورد، خوبيهاى ديگران را بدو عاريت دهد و چون پشت كند، نيكوييهاى او را باز ستاند.
آورده است:گلستان شيخ اجل، سعدى در آغاز باب پنجم
را گفتند: سلطان محمود چندين بنده صاحب جمال دارد كه هر يكى حسن ميمندى
36
اند، چگونه افتاده است كه با هيچ يك از ايشان ميل و محبتى ندارد، چنانكهبديع جهانى با اياز كه حسنى زيادتى ندارد؟ گفت هر چه به دل فرود آيد، در ديده نكو نمايد.
هر كه سلطان مريد او باشد
د، نكو باشدگر همه بد كن
وانكه را پادشه بيندازد كسش از خيل خانه ننوازد
)122گلستان (
كسى به ديده انكار اگر نگاه كند
نشان صورت يوسف دهد به ناخوبى
و گر به چشم ارادت نگه كنى در ديو ايت نمايد به چشم كروبىفرشته
ــ چون نعمتها شما را در رسيد، با ناسپاسى آنها را از خود مرانيد.
شيخ ابوالفتوح رازى در ترجمه اين حديث آورده است:
تحقيق درچون اوايل نعمت به شما رسد، آخر آن را مرمانيد به اندكى شكر كردن. ( )2/445تفسير ابوالفتوح رازى
لمه گويد:رشيد وطواط در شرح اين ك
نعمتهايى كه به نزديك شما رسيده باشد، آن را شكر گوييد و سپاس داريد تا از آن نعمتها كه دور است و هنوز به شما نرسيده است، نوميد نگرديد و محروم نمانيد.
چون بيابى تو نعمتى ورچند
خرد باشد چو نقطه موهوم
شكر آن يافته فرو مگذار
]٢محروم تا نگردى دمى از آن[
)45مطلوب كل طالب ( راقم اين سطور را رباعى زير در همين معناست:
حق بر تو درى ز نعمت ار بگشايد
بگزار سپاس تا فزونتر آيد
،مائة كلمة؛ 272، خوارزمى المناقب؛ 188ميثم ، شرح ابنمائة كلمة؛ 3/361 غررالحكم: . منابع ديگر١
. »إذا وصلت إلـيكم الـنعم فـال تنفروهـا بقلـة الشـكر«. اين حديث با اندك اختالف بدينگونه نيز روايت شده است: 92 نوراالبصار؛ 26شرح عبدالوهاب .2/114 المودةينابيع
يابيم.. اين مصراع افزوده نگارنده است، چه در مأخذ اصلى، مصراع چهارم را محذوف مى٢
45
ناشكر مباش و نعمت از دست مده فسوس و حسرت بايد گر رفت، ترا
)34: خ 78نهج أرضيتم بالحياة الدنيا من اآلخرة عوضا؟ (ـ 19
ــ آيا به جاى زندگانى جاودان، به زندگى اين جهان شادمان و خرسنديد؟
46
چه كنى جنت و نعيم ابد
كرده عقبى ز بهر دنيا رد
)148 الحقيقةحديقه(سنايى،
دوست به دنيا نتوان داد زدستدامن
حيف باشد كه دهى دامن گوهر به خسى
)324غزليات سعدى (
.ـ 20 :429نهج ( ١أستر العورة ما استطعت يستر الله منك ما تحب ستره من رعيتك )53ر
ــ چندان كه توانى عيب مردم را بپوشان تا خداى تعالى هم عيبهاى ترا كه دوست دارى از چشم مردمان پنهان ماند، بر تو بپوشاند.
به شكر آنكه خدا عيب من نهفت از خلق
ز عيب خلق همان به كه چشم درپوشم
)619اى ديوان حكيم الهى قمشه(
.ـ 21 )477: ح 559نهج ( ٢اشد الذنوب ما استخف به صاحبه
ــ بدترين گناهان گناهى بود كه گنهكار آن را خرد و سبك انگارد.
خرد مشمار گنه را كه گناهى است بزرگ
گندمى كرد ز فردوس برون آدم را
ظر گذراند.از ن 2/195توان در غررالحكم مى» من رعيتك«. اين حديث را با حذف جمله ١
. نظير كلماتى ديگر از اميرمؤمنان348: ح 535 البالغةنهج»: استخف«به جاى » استهان«. و با لفظ ٢
علىع با اين عبارات: .2/427غررالحكم ». أشد الذنوب عندالله سبحانه ذنب استهان به راكبه «ــ همان مأخذ.». أعظم الذنوب عندالله سبحانه ذنب صغر عند صاحبه «ــ
47
)109كليات صائب تبريزى (
: اال�ول ال شىـ 22 ،١ء قبله؛ و االخر الغاية لهأشهد أن ال إله اال الله وحده ال شريك له بعيض،التقع اال�وهام له على صفة، و التعقد القلوب منه على كيفية، و ال تناله التجزئة و الت
».ء بعده...فال شى ء قبله و اآلخرالحمد لله االول فال شى«و » الحمدلله الذى لم تسبق له حال حاال فيكون أوال قبل أن يكون آخرا...«. نيز رك: ١
48
)85: خ 115نهج ( ١.٢والتحيط به اال�بصار و القلوب دهم كه جز خداى يكتاى بى همتا خدايى نيست. قديم ازلى است كهــ گواهى مى
پيش از او چيزى نيست و باقى ابدى است كه پايانى ندارد. نه صفاتش در وهم آيد و نه خرد چگونگى كنه ذاتش را درك نمايد. نه هرگز تجزيه و تبعيض پذيرد و نه هيچگاه
چشمها و دلها او را فرا گيرد.
خوانيم:در روشنايى نامه مى
به نام كردگار پاك داور كه هست از وهم و عقل و فكر برتر
همو اول همو آخر ز مبدا نه اول بوده و نى آخر او را
خرد حيران شده از كنه ذاتش
منزه دان ز اجرام و جهاتش
كجا او را به چشم سر توان ديد
چشم جان تواند جان جان ديد كه
وراى المكانش آشيان است چه گويم، هرچه گويم بيش از آن است
)517ديوان ناصرخسرو (
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى در اين معنا گويد:
چون برون است او ز هر چيزى كه هست
جز خيالى نيست زو چيزى به دست
تا چنان كان هست ننمايد ترا دانسته چون آيد ترا ديده و
هر چه بينى جز خيالى بيش نيست
».كمال االخالص له نفى الصفات عنه...«و » ه...الحمدلله الذى انحسرت األوصاف عن كنه معرفت«. نيز رك: ١
الحمدلله الذى ال يبلغ مدحته القائلون، واليحصى«. نظير كالمى ديگر از امام علىع با اين عبارت ٢
او از اين، اين از او جدا نبود گر نباشد چنين خدا نبود
در ديدن ذات او از صفت به
كى توانى به چشم سر ديدن؟
صفتش را به دل نشايد يافت
در صفاتش خلل نشايد يافت
)046ديوان اوحدى (
عقل و ادراك آفريده اوست ديدن عقل هم به ديده اوست
نتوان ديدنش به آلت چشم نيست بر ديدنش حوالت چشم
)056(همان كتاب
: صديقك، و صديق صديقك، و عدواصدقاؤك ثالثة، و ـ 23 اعداؤك ثالثة؛ فاصدقاؤك
) . : عدوك، و عدو صديقك، و صديق عدوك . و اعداؤك )295: ح 528ـ527نهج عدوك ،ــ دوستان تو سه كس باشند و دشمنانت سه كس. اما دوستان تو اينانند: دوست تو
دوست دوست تو و دشمن دشمن تو؛ و دشمنانت نيز اين كسانند: دشمن تو، دشمن دوست تو و دوست دشمن تو.
عنصرالمعالى در اين باره گويد:
)51قابوسنامه چرا دوست خوانى كسى را كه دشمن دوستان تو باشد؟ (
جمله دوستان باشند. و بترسانديشه كن از دوستان دوستان كه دوستان دوستان هم از از دوستى كه دشمن ترا دوست دارد كه باشد دوستى او از دوستى تو بيشتر باشد، پس باك ندارد از دشمنى با تو كردن از قبل دشمن تو. و بپرهيز از دوستى كه مر دوست ترا
)140 قابوسنامهدشمن دارد. (
ى خويش مخوان، چه آن كسدوستى كه دشمن ترا دشمن ندارد، وى را جز آشنا
51
)142قابوسنامه آشنا بود نه دوست. (
غزالى را در اين معناست:
هر كه كسى را دوست دارد، دوست وى را دوست دارد و دشمن وى را دشمن دارد.
مرعشى مناسب اين مقال است:تاريخ گيالن رباعى زير به نقل از
با دشمن من چو دوست بسيار نشست يدم دگر بار نشستبا دوست نشا
پرهيزم از آن عسل كه با زهر آميخت بگريزم از آن مگس كه بر مار نشست
)1/354امثال و حكم (
واعظ كاشفى را در اين معناست:
دوستان سه گروهند: دوستان خالص و دوست دوست و دشمن دشمن و دشمنان نيز دشمن.اند: دشمن ظاهر و دشمن دوست و دوست سه فرقه
از دشمن خود چنان نترسم
كز دشمن يار و يار دشمن
)240انوار سهيلى (
از دشمنان دوست حذر گر كنى رواست با دوستان دوست ترا دوستى نكوست
53
اندر جهانت بر دو گروه ايمنى مباد بر دوستان دشمن و بر دشمنان دوست
)1/629امثال و حكم (
چو با دشمنم دوستى افكنى
ا من اين دوستى دشمنىبود ب
)20/316امثال و حكم (اديب،
.إعادهـ 24 )20/340: شرح نهج( ١االعتذار تذكير بالذنب
، المناقـب؛ 21االمثـال تحفـه؛ 2/120جـواهراالدب؛ 31، شـرح عبـدالوهاب مائة كلمـة، 91نوراالبصار . منابع ديگر: با اختالف در يك لفـظ: ١
؛» للذنب«با لفظ 19مطلوب كل طالب ؛ 271خوارزمى ؛ » إعادة«بدون لفظ 149، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ » تذكير«به جاى » تكبير«با لفظ 2/114 المودةينابيع؛ » الذنب«با لفظ 29االعجاز وااليجاز
» .تذكيره«به جاى » اإلذكار«با لفظ 123جاويدان خرد
54
ه باشد.ــ عذرخواهى دوباره يادكرد گنا
الدين عثمان بن محمد قزوينى در ترجمه اين حديث گويد:شرف
)123 جاويدان خردعذرها بازسرگرفتن يادآوردن گناه بود. (
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
چون از گناهى يكبار عذر خواستى، ديگر بار به سر آن عذر مرو، چه تازه كردن عذر، گناه باشد.تازه كردن
عذر يكبار خواه از گنهى
كز دو بار است نقص جاه ترا
بر سر عذر باز رفتن تو تازه كردن بود گناه ترا
)20مطلوب كل طالب (
.إعجبوا لهذا اال�نسان، ينظر بشحم، و يتكلم بلحم، و يسمع بعظم، و يتنفس من خ ـ25 رم
)8: ح 470نهج ( گويد و باگوشتى سخن مىنگرد و با پارهــ از اين آدمى به شگفت آييد كه با پيهى مى
كشد.شنود و از شكافى نفس مىاستخوانى مى
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى با اشاره بدين حديث شريف گويد:
ز دودى گنبد خضرا كند او د اوز پيهى نرگس بينا كن
)1اسرارنامه (
مولوى را نيز در اين باب ابياتى است بدين شرح:
از دو پاره پيه اين نور روان زند بر آسمانموج نورش مى
گوشت پاره كه زبان آمد از او
رود سيالب حكمت همچو جومى
55
سوى سوراخى كه نامش گوشهاست
اش هوشهاستتا به باغ جان كه ميوه
)383ـ1/382مثنوى معنوى (
در يكى پيهى نهى تو روشنى اى غنىاستخوانى را دهى سمع
)1/431مثنوى (
خود چه باشد پيش نور مستقر
كر و فر اختيار بوالبشر
گوشت پاره آلت گوياى او
پيه پاره منظر بيناى او
مسمع او آن دوپاره استخوان مدركش دو قطره خون يعنى جنان
)3/118مثنوى (
يه آن مايه دارد نه زپوستنه زپ
روى پوشى كرد در ايجاد دوست
آن چه باد است اندر آن خرد استخوان خوانكو پذيرد حرف و صوت قصه
)3/331مثنوى (
.اعجز الناس من عجز عن اكتساب اال�خوان، و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم ـ62
)12: ح 470نهج ( تر از او آن بود كهترين مردم كسى باشد كه دوست نتواند گرفت و ناتوانــ ناتوان
دوستى به دست آرد و مهملش بگذارد.
بد كسى دان كه دوست كم دارد
56
زو بتر چون گرفت، بگذارد
)448الحقيقة حديقه(سنايى، گويد:ابوالمعالى نصرالله منشى در اين معنا
هر كه دوستى را به جهد بسيار در دايره محبت كشد و بى موجبى بيرون گذارد، از )277كليله و دمنه ثمرات مواالت محروم ماند و ديگر دوستان از وى نوميد شوند. (
. (ـ 27 )31: ر 395نهج إعلم ان مالك الموت هو مالك الحياة
ن كه جان از كالبد بيرون برد، همان كسى است كه زندگى را به ارمغانــ بـدان آ آورد.
57
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى در اين باب نيكو سرايد:
در اول تن سرشت و جانت او داد خرد بخشيدت و ايمانت او داد
در آخر جان و تن از هم جدا كرد ترا در خاك ره چون توتيا كرد
)6 خسرونامه(
. (ـ 28 )23: خ 56نهج إعملوا فى غير رياء وال سمعة
ــ با اخالص براى خدا كار كنيد نه براى نشان دادن به اين و آن و يا شنوانيدن به آدميان.
رشيدالدين ميبدى گويد:
نه رنگ رياىدلى كه از قيد عبوديت اغيار خالص يافت، آن دل مرحق را يكتا شد. )9/300االبرار االسرار و عدهكشفخلق دارد، نه گرد سمعت بر وى نشيند. (
اى را در اين باب ابياتى شيواست، آنجا كه گويد:عارف نامدار، اوحدى مراغه
هر نمازى و طاعتى كه تراست بوريايى نيرزد ار به رياست
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
نى كوشزان مكن ياد و در فزو
چون به طاعت نگه كنى گنه است
عاشق خويش بين چه مرد ره است
نيست اخالص جز خدا ديدن كردن كار و كار ناديدن
تن به طاعت چو خوپذير شود در دل اخالص جايگير شود
چون شد اخالص را نشانه پديد
نور صدق آيد از ميانه پديد
طاعتى را كه با ريا بنياد
شد بادبنهى، جمله باد با
58
تا سر مويى از ريا باقى است هرچه گويى تو محض زراقى است
)584ديوان اوحدى (
مال طاهر قمى را نيز ابيات زير در اين معناست:
خشوع و نيت اخالص روح اعمال است
عمل چو دور شد از روح طاعتش مشمار
59
رياء و سمعه بود زهر در مزاج عمل در عمل مگذاربيا و يك سر مو زين دو
به غير ياد خدا هر چه در دلت گذرد مرض شمار تو آن را و ناتمام عيار
)1/315اآلمال منتهى(
)38: ح 475نهج ( ١.٢أغنى الغنى العقلـ 29
نيازى خرد است.ــ با ارزشترين بى
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
ه اگر از مال هزينههر كه را خرد باشد، او توانگرترين همه مالداران بود از بهر آنك كنى، كم گردد و اگر از خرد هزينه كنى، خرد بيفزايد و هر روز به سبب تجربت زياد
گردد.
اى كه خواهى توانگرى پيوست تا از آن ره رسى به مهتريى
از خرد جوى مهترى زيراك نيست همچون خرد توانگريى
)41مطلوب كل طالب (
نگارنده را در اين معناست:
گوهر حكمت و ايمان خرد است
مايه راحت وجدان خرد است
بل كليد در فردوس برين بهترين ثروت انسان خرد است
؛58، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 67ميثم ، شرح ابنمائة كلمة؛ 2/370غررالحكم . منابع ديگر: ١
ــ قربانگاه خرد بيشتر آنجا بود كه برق طمع در آن پديدار شود.
اسدى طوسى در اين باب نيكو سرايد:
طمع را نهاد چنين است كار
بسا كس كه داد از طمع جان به باد
)1/437امثال و حكم (
هر آن سر كه او آز را افسر است به خاك اندر است ار زمه برتر است
اىبوى بنده آز تا زنده
اىاى، بندهپس آزاد هرگز نه
)4/1902(همان كتاب رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
بر او مستولى گردد، عقل او مقهور و خرد او مغلوب شود. هر كه طمع
آفت عقل مردم از طمع است تا توانى سوى طمع مگراى
چون طمع دست برد بنمايد
عقل مردم در اوفتد از پاى
)42مطلوب كل طالب (
دوبيتى زير از نگارنده در همين معناست:
با خرد چون ز پى آز دود بنده شود گر چه آزاده بود،
تا به جان برق طمع در گيرد آدمى را خرد از دست رود
64
.ـ 33 )38: ح 475 نهج( ١أكرم الحسب حسن الخلق
ــ گراميترين مايه افتخار خوشخويى است.
رشيد وطواط را در اين معناست:
مرد بد خوى بر همه عالم بى سبب سال و ماه در غضب است
نيكخويى گزين كه نزد خرد نيكخويى شريفتر ادب است
ـ و با اختالف در برخى از الفاظ: 272، خوارزمى المناقب؛ 69ميثم ، شرح ابنمائة كلمة. منابع ديگر: ١
. اكرم الحسب الخلق 2/374غررالحكم ؛ االدب حسن الخلقاكرم 22 االمثالتحفه، 57، شرح عبدالوهاب مائة كلمة
65
)39كل طالب مطلوب(
. ( ـ34 )157: خ 222نهج أال فما يصنع بالدنيا من خلق لالخرة
اند، با دنيا چه كار.ــ هان! كسى را كه براى آخرت آفريده
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى را بيت زير در اين معناست:
هر كه را ذوق دين پديد آيد ى لذيذ آيدشهد دنياش ك
)283 ديوان عطار(
)28: خ 71نهج ( ١أال و إنى لم أر كالجنة نام طالبها، و ال كالنار نام هاربها.ـ 35
ام جايى چون بهشت را كه جويندگانش سستى ورزند و مكانىــ هان! من هرگز نديده خبرى به سربرند.دوزخ را كه گريزندگان از آن در بىچون
خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست
خواب خود در چشم ترسنده كجاست
)2/410مثنوى معنوى (
. (ـ 63 )17: ر 374نهج أال و من اكله الحق فالى الجنة، و من اكله الباطل فالى النار
ــ هان! آن كه در راه حق جان سپارد، به فردوس برين پاى گذارد و آن را كه باطل نيست و نابود سازد، به آتش دوزخش دراندازد.
بهترين راه گزين كن كه دو ره پيش تو است
يك رهت سوى نعيم است و دگر سوى بالست
)64ديوان ناصرخسرو (
اال�لحاظ، و سقطات اال�لفاظ، و شهوات الجنان، و هفواتأللهم اغفر لى رمزات ـ 37
.2/331غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
66
. )78: خ 104نهج ( ١اللسان
مطلـوب كـل ؛ 96، شـرح عبـدالوهاب مائةكلمـة؛ » رمزات«به جاى » زالت«با لفظ 30 االعجاز وااليجاز. منابع ديگر با اختالف در يك لفظ: ١
مائةر: ـ و نيز با اختالف بيشت» لى«بدون لفظ 64طالب .272، خوارزمى المناقب؛ 213ميثم ، شرح ابنكلمة
67
اى را كه نبايد وآميز و سخنان بيهودهــ خداوندا، بر من ببخشاى نگاههاى اشارت آرزوهاى نابجا و لغزشهايى را كه در دل گذشت و بر زبان رفت و هرگز نشايد.
دو بيتى باباطاهر عريان: مناسب اين كلمات بلند است اين
از آن روزى كه ما را آفريدى به غير از معصيت چيزى نديدى
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر، شتر ديدى نديدى
)2/1018امثال و حكم (
رشيد وطواط در ترجمه اين كلمه به نثر و نظم گويد:
ما و لفظهاى ما رفته است و بر دلها وبار خدايا، بيامرز گناهانى را كه بر چشمهاى زبانهاى ما گذشته است.
اين گناهان كه ياد خواهم كرد
يا رب از ما به فضل درگذران
زدن چشم و زشتى گفتار راندن شهوت و خطاى زبان
)47ـ64مطلوب كل طالب (
.أللهم انك اعلم بى من نفسى، و انا اعلم ـ 38 )100: ح 485نهج ( ١بنفسى منهم
شناسى و من خويشتن را نيز از ايشان بيشترــ بار خدايا، تو مرا از خودم بهتر مى شناسم.مى
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب آورده است:
بزرگان به محفلى اندر همى ستودند و در اوصاف جميلش مبالغهيكى را از )59ـ58 گلستانكردند، سر برآورد و گفت: من آنم كه من دانم. (مى
.ـ 39 :شرح نهج( ١إلهى كفانى فخرا أن تكون لى ربا، و كفانى عزا أن أكون لك عبدا
. گروهى امام علىع را پيش رويش ستودند و آن حضرت چنين فرمود: ...١
68
20/255( ــ خدايا مرا اين سرافرازى بس كه تو پروردگارم باشى و همين ارجمندى بس كه من
تو باشم.بنده
ابى الخير با اقتباس از اين حديث شريف گويد:عارف نامدار، ابوسعيد فضل الله بن
اى آنكه گشاينده هر بند تويى بيرون ز عبارت چه و چند تويى
اين دولت من بس كه منم بنده تو اين عزت من بس كه خداوند تويى
)103 سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير(
. ـ 40 فسئل عليه السالم عن معنى قوله [اما انه ليس بين الحق والباطل اال اربع أصابع
: الباطل ان تقول سمعت، و الحق ان ]هذا، فجمع اصابعه و وضعها بين اذنه و عينه ثم قال.تق )141: خ 198نهج ( ٢ول رايت
از آن حضرت، درود بر [ــ هان! بدانيد كه ميان حق و باطل جز چهار انگشت نباشد. وى، پرسيدند كه معنى اين سخن چيست؟ انگشتان خود را جمع كرد و باال برد و ميان
آن كه بگويى : باطل آن است كه بگويى شنيدم و حق ]گوش و چشم نهاد، آنگاه گفت ديدم.
مولوى در ترجمه و تفسير اين كالم گهربار گويد:
كرد مردى از سخندانى سؤال
حق و باطل چيست اى نيكو مقال
گوش را بگرفت و گفت اين باطل است
چشم حق است و يقينش حاصل است
كفى « 2/111تنبيه الخواطر و نزهة النواظر ؛ ن لك عبدا و كفى بى فخرا أن تكون لى رباالهى كفى بى عزا أن أكو 2/120جواهراالدب . منابع ديگر: ١
. »بى عزا أن تكون لى ربا و كفى بى فخرا أن أكون لك عبدا
سئل«اند: . حديث مزبور را با اين عبارت نيز روايت كرده75/197بحاراالنوار . مأخذ ديگر: ٢
». ق و ماسمعته أذناك فأكثره باطلاميرالمؤمنينع: كم بين الحق والباطل؟ فقال: اربع أصابع، و وضع اميرالمؤمنين(ع) يده على أذنه و عينيه فقال: ما رأته عيناك فهو الح .1/623 كتاب الخصال
69
آن به نسبت باطل آمد پيش اين نسبت است اغلب سخنها اى امين
70
د خفاش احتجابزآفتاب ار كر
نيست محجوب از خيال آفتاب
)3/248مثنوى معنوى (
بين حق و باطل اى داراى هوش چار انگشت است يعنى چشم و گوش
باشد حق استآنچه مشهود تو مى
وآنچه مسموع است باطل مطلق است
)423ـ422ديوان خوشدل تهرانى (
همين مضمون را متنبى چنين بيان داشته است:
خذ ماتراه ودع شيئا سمعت به
فى طلعة الشمس مايغنيك عن زحل
)3/205ديوان المتنبى (
)98: خ 144نهج إن ابتليتم فاصبروا. (ـ 41
ــ هر گاه به باليى مبتال شديد، شكيبايى ورزيد.
چون روزگار بر تو بياشوبد
يك چند پيشه كن تو شكيبايى
)402ديوان ناصرخسرو (
گر شدى غرقه به درياى بال اى رفعت
كشتى صبر به چنگ آر كه ساحل دارى
)57ديوان رفعت سمنانى (
71
.ـ 42 )180 : خ259 نهج( ١إن احب ما انا الق الى الموت
ــ هرآينه ديدار مرگ را كه به سراغم آيد، بيش از هر چيز دوست دارم.
اند:در اين باره چه نيكو سروده
مرگ اگر مرد است آيد پيش من تا كشم خوش در كنارش تنگ تنگ
من از او جانى برم بى رنگ و بو او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ
)3/142كليات شمس (
».والله البن أبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى أمه«. نيز رك: حديث ١
72
إن اردت قطيعة اخيك فاستبق له من نفسك بقية يرجع اليها ان بدا له ذلك يوماـ 43
)31: ر 403نهج ما. ( ــ چنانچه خواستى از برادر و دوست خويش ببرى، جايى براى الفت و دوستى باقى
واند بازگشت.گذار كه اگر روزى بر وى آشكار آمد، بدان ت
كمند مهر چنان پاره كن كه گر روزى
شوى ز كرده پشيمان به هم توانى بست
)333ديوان محتشم كاشانى (
ان اعظم الحسرات يوم القيامة حسرة رجل كسب ماال فى غير طاعة الله، فورثهـ 44
:552نهج ( ١.٢ة الله سبحانه، فدخل به الجنة، و دخل اال�ول به النار رجل فانفقه فى طاع )429ح در روز رستخيز از آن كسى است كه مالى را جز از راه طاعت ــ بزرگترين حسرتها
خداى تعالى به دست آورد و ديگرى آن را به ارث برد و در راه خداى سبحان انفاق كرد. وى بدان انفاق به بهشت برين گام نهاد و نخستين كس در آتش دوزخ افتاد.
حكيم فردوسى را ابيات زير در اين معناست:
چه دارى فزونى بدهبخور هر
اى بهر دشمن منهتو رنجيده
هر آنگه كه روز تو اندر گذشت نهاده همه باد گردد به دشت
اكتسب ماال من غير طاعة الله فورثه رجال أنفقه فى إن أعظم الناس حسرة يوم القيامة رجل «ـ با اندك اختالف بدينگونه: 2/865غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
».فدخل به الجنة و دخل به االول النار طاعة الله . نظير احاديثى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارات:٢
.3/174غررالحكم ». إذا جمعت المال فأنت فيه وكيل لغيرك يسعد به و تشقى أنت«ــ حد رجلين: إما رجل عمل فيه بطاعة الله فسعد بما شقيت به، و إما رجل عمل فيه بمعصية الله فشقى بما جمعت له؛ال تخلفن وراءك شيئا من الدنيا فانك تخلفه ألــ
به روايتى ديگر . در ذيل همين مأخذ، اين سخن را641: ح 549البالغة نهج». فكنت عونا له على معصيته، و ليس أحد هذين حقيقا أن تؤثره على نفسك توان از نظر گذراند .مى .2/95النواظر تنبيه الخواطر و نزهه». ة قيل: فمن أعظم الناس حسرة، قال: من رأى ماله فى ميزان غيره فأدخله الله به النار و أدخل وراثه به الجن«ــ
73
به نيك و به بد روز تو بگذرد كسى ديگر آيد كزو بر خورد
)262الصدور راحه(
ابن يمين فريومدى در اين باب گويد:
هر كه در جمع مال سعى كند حالل و حرام تا به دست آرد از
كرد بايد به كام دل صرفش
كه بود زنده را منافع مال
ور بماند براى وارث خويش او برد وزر و وارثش اموال
)164 ديوان ابن يمين(
شاعر معاصر، زنده ياد استاد محمدحسين شهريار در ترجمه اين حديث به شعر گويد:
چه بد بود كه تو گردآورى به زحمت مال
گر همه ارثت به رايگان ببردكس د
وز آن بتر كه تو دوزخ خريده باشى و او به مال ارث تو فردوس جاودان بخرد
)1/156 ديوان شهريار(
. (ـ 45 )233: خ 354نهج إنا ال�مراء الكالم
ــ ما اميران سخن هستيم.
مرا بر سخن پادشاهى و امر آل ز من نيست بل كز رسول است و
)625ديوان ناصرخسرو (
سرودهشيخ الرئيس قاجار در پايان يكى از بندهاى مسمطى كه در مدح موالى متقيان است، با اشاره بدين حديث شريف گويد:
74
فروزه ايزدى طبع منير من است به هر سروش از سخن خرد مشير من است
پذير من استقوافى صعب و سخت قلم ير من استاگر ندانى چرا سخن اس
75
از آنكه اندر بيان على امير من است اش رهسپاراوست امير كالم من از پى
)32منتخب النفيس (
اين گفته مرتضى است بنيوش خوشتر زگفتار مرتضى نيست
بنيوش پندش كه يك سخندان همچون على شاه اوليا نيست
)391اى ديوان حكيم الهى قمشه(
نيز در همين معناست:دوبيتى زير از نگارنده
قوت روان البالغهنهجهست
كه از آن صيقلى شود ايمان
يادگار شگرف حيدر كو در سخن بود امير بل سلطان
. (ـ 64 :518نهج إن االيمان يبدو لمظة فى القلب، كلما ازداد االيمان ازدادت اللمظة )5ح اى دردل آشكار شود؛ هرچه ايمان بيفزايد، آن نقطه آشكارترچونان نقطهــ ايمان
آيد.
آورده است با دو ترجمه ١ابوالفتوح رازى اين حديث شريف را به صورتى كاملتر بدين شرح:
يد و نفاقافزايد، سپيدى بيفزاالف: ايمان بر دل عالمتى باشد سپيد؛ چندانكه ايمان مى افزايد تا همه دلافزايد، آن سياهى مىاى باشد سياه؛ چندانكه نفاق مىدر دل اول لمظه
سياه شود. و به خداى كه اگر دل مؤمن بشكافند، سپيد يابند و اگر دل منافق بشكافند، سياه )2/449 تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازىيابند. (
ق يبدو لمظة سوداء فى القلب فكلما ازداد النفاق نفاااليمان يبدو لمظة بيضاء فى القلب فكلما ازداد االيمان عظيما ازداد ذلك البياض حتى يبيض القلب كله و إن ال«. ١
.450ـ2/449تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى ». ازداد ذلك السوداء حتى يسود القلب كله
شود تا همه دل سفيد شود و نفاق پاره سياه باشد كه در دل پديد آيد؛سفيدى زيادت مى فزايد تا همه دل سياه شود. به خداى كه اگر دلفزايد، آن سياهى مىچندانكه نفاق مى
(همان مأخذسياه يابى آن را. مؤمن بشكافى، سپيد يابى آن را و اگر دل منافق بشكافى،2/450(
راقم اين سطور گويد:
رخسار سيه كجا و گلچهره ماه هرگز عمل نكو نماند به گناه
روشن چو سپيده دل ز ايمان آيد ورنه به خدا دل از نفاق است سياه
. فكل تقصير به إن جهده الجوع قعد به الضعف، و ان افرط بهـ 47 الشبع كظته البطنة
. )108: ح 487نهج ( ١مضر، و كل افراط له مفسد تاب گرداند، ناتوانى او را از پاى بنشاند و اگر سيرى از حدــ اگر گرسنگى آدمى را بى
انگارى بدو زيان رساند و هر زياده روى بهپس هر سهل بگذرد، پرخورى رنج آورد. اش كشاند.تباهى
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب نيكو گويد:
يكى از حكما پسر را نهى همى كرد از بسيار خوردن كه سيرى مردم را رنجور كند، گفت: اى پدر، گرسنگى خلق را بكشد.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد
نه چندان كه از ضعف جانت برآيد
)91گلستان (
.ـ 48 )68: خ 118نهج ( ٢إن الحسد يأكل االيمان كما تأكل النار الحطب
سوزاند.گرداند همچنانكه آتش هيزم را مىــ حسد ايمان را ضايع مى
.5/59غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
».الحسد يأكل الحسنات كما تأكل النار الحطب«. نظير حديثى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارت: ٢
.2/72 غررالحكم
78
غزالى در اين معنا گويد:
79
بدان كه حسد طاعات را به فساد آورد و بنده را بر خطيئات دارد و آن دردى است كه بسيارى از علما را هالك كرده است و در آتش برده. پس باليى كه شومى آن به
د كه علما را به آتش برد، سزاوار باشد كه از آن بپرهيزند. حسد حسنات راحدى باش )96العابدين منهاجبخورد همچنانكه آتش هيمه را خورد. (
خوانيم:مىتاريخ گيالن مرعشى در
حسد آنجا كه آتش افروزد
خرمن عقل و عافيت سوزد
)2/956امثال و حكم (
نويم كه در اين باره گفت:از مالحسين واعظ كاشفى بش
گرداند، چنانچه آتش هيزم را. حسدخورد، يعنى ناچيز مىحسد حسنات بنده را مى ترين صفت و خوارترين خصلت است و اصال از دنائت همت و خساست طبيعت درذليل
)178اخالق محسنى وجود آيد. (
.إن الدنيا دار فناء و عناء، و غـ 49 )114: خ 170نهج ( ١ير و عبر
ــ دنيا خانه فناست و جايگاه رنج و دگرگونى و عبرتها.
دار غم است و خانه پرمحنت محنت ببارد از در و ديوارش
)208اصرخسرو ديوان ن(
نيست خوشى در اين سرا، نيست به جز غم و عنا عيش در اين سرا مجو، عيش در آن سرا طلب
)71ديوان فيض كاشانى (
راقم اين سطور گويد:
الخواطر و نزهة النواظرتنبيه؛ 218 العقولتحفـ و با اندك اختالف: 2/236غررالحكم . منابع ديگر: ١2/861.
80
دنيا يكسر خانه اندوه و بالست نيرنگ سرا، زودگذر، دار فناست
آور، بلجانسوز و جگرخراش و رنج
پرواستبى در مكر و فريب و رهزنى
81
:347نهج ( ١إن دنيـاكم عنـدى ال�هـون مـن ورقة فى فم جرادة تقضمها.ـ 50 )224خ جود.زد من خوارتر از برگى است در دهان ملخ كه آن را مىــ دنياى شما ن
صفى عليشاه در اين باب گويد:
دو جهان از گدايى در عشق كمتر آيد ز يك پر كاهت
)46ديوان صفى عليشاه (
در كفم كم از كاهى است اين سپهر و مافيها ربايمش از جاخصم اگر بود كوهى مى
)130(همان كتاب دهد ونانكه پيداست، شاعر در بيت نخست موالى متقيان را مورد خطاب قرار مىچ
گويد.در بيت دوم از زبان آن حضرت سخن مى
.ـ 51 )132: خ 190نهج ( ٢إن الدنيا لم تخلق لكم دار مقام
آن جاودان بمانيد.اند تا در ــ دنيا را نيافريده
عقل چه آورد ز گردون پيام خاصه سوى خاص نهانى ز عام
گفت چو خود نيست فلك را قرار
نيست در او نيز شما را مقام
)305 ديوان ناصرخسرو(
».والله لوأعطيت األقاليم السبعة بما تحت أفالكها على أن أعصى الله فى نملة أسلبها جلب شعيرة ما فعلته«. نيز رك: ١
.2/662غررالحكم . مأخذ ديگر: ٢
82
نيا وان الدنيا و االخرة عدوان متفاوتان، و سبيالن مختلفان؛ فمن احب الدـ 52 نتوالها ابغض االخرة و عاداها، و هما بمنزلة المشرق والمغرب، و ماش بينهما كلما قرب م
83
)103: ح 486نهج . (١واحد بعد من االخر، و هما بعد ضرتان يكديگر. هر كس كه دنيا راــ دنيا و آخرت دو خصم نابرابرند و دو راه مخالف
دوست داشت و بدان مهر ورزيد، آخرت را دشمن انگاشت و نپسنديد. دنيا و آخرت بسان خاور و باختر است و هر كه ميان آن دو رود، با نزديكى به هر يك از ديگرى دور
شود و نيز چونان دو زنند ناهمسوى در نكاح يك شوى.
گويد:حكيم سنايى غزنوى در اين باره
دين و دنيا دو ضد يكدگرند هر كجا دين بود درم نخرند
)963الحقيقة حديقه(
هر كجا دين بود درم نبود روى و خوى نكو به هم نبود
)366 حديقه(
از سر گنج و مملكت برخاست دين و دنيا به هم نيايد راست
)56هفت پيكر (نظامى،
گر ترا دين بايد از دنيا مناز
و با هم راست نايد كژ مبازهر د
)130نامه مصيبت(عطار، الدين اسماعيل را در اين معناست:كمال
مراد دنيى و دين هر دو ضد يكدگرند
ى از الفاظ. اين حديث با عبارتـ با تفاوت در برخ 212العقول تحف، 2/656غررالحكم . منابع ديگر: ١النـواظر تنبيـه الخـواطر و نزهـه»: إن«به جـاى » إذا«ـ و با لفظ 93نوراالبصار ». الدنيا واآلخرة كالمشرق والمغرب إن قربت من أحدهما بعدت عن اآلخر«2/24.
84
ترا هوس كه به همشان چگونه دريابى
حصول لذت اين، فوت لذت آن است
يكى چو ترك كنى، ذون آن دگر يابى
)31ديوان خالق المعانى (
شهريار نيز به تأثير از اين حديث شريف گويد:
مثال دنيى و عقبى، دو زن در عقد يك شوهر يكى را گر همى خوانى، يكى ديگر همى رانى
85
و يا چون مشرق و مغرب كه خواهى هر دو را ليكن به هر يك رو كنى بايد از آن يك رو بگردانى
ببين مقصد كدامين و گذرگاهت كدامين است ان آخرت باقى است، دنياى دنى فانىجه
ــ خردمند به ادب پند و اندرز گيرد و چارپا جز با تازيانه خوردن تربيت نپذيرد.
ست اينكه گفتمت كافزون نخواهدبس ا
چو تازى بود اسب يك تازيانه
)381ديوان ناصرخسرو (
آدميان را سخنى بس بود گاو بود كش خله در پس بود
)1/62امثال و حكم (دهلوى، نگارنده را شعر زير در اين معناست:
به ادب، شمع فروزنده دل پند و اندرز پذيرد عاقل
ت آموزىچارپايان را دس
جز به شالق نيايد حاصل
)53: ر 429نهج إن فى الناس عيوبا الوالى أحق من سترها. (ـ 65
.2/552غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
88
ــ مردمان را عيبهاست كه سزاوارتر از هر كس به پوشيدن آنها فرمانرواست.
الشعراى بهار گويد:ملك
پوش خداوندعذرپذير است و جرم
بهترين صفت مير وين دو بود نيز
)96ديوان بهار (
89
)193: ح 503نهج ( ١إن القلب إذا أكره عمى.ـ 57
آيد.رغبتى به كارى وادار شود، كور ــ دل چنانچه با بى
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
چون دل رنجانيده شود در دانستن چيزى، كور گردد و آن چيز در نيابد. پس عنان دل در وقت تحصيل علم بدو بايد داد و بارى كه زيادت از طاقت او باشد، بر او نبايد نهاد
تا او عاجز و سرگردان و متحير و ناالن نماند.
دل به سوى علم مبربه ستم
كان ستم آتش دل افروزد
هيچ خاطر و گر چه تيز بود به ستم هيچ علم ناموزد
)30 مطلوب كل طالب(
إن قوما عبدواالله رغبة فتلك عبادة التجار و إن قوما عبدواالله رهبة فتلك عبادةـ 58
. العبيد، و إن قوما عبدواالله شكرا )237: ح 510نهج ( ٢فتلك عبادة األحرار ــ مردمانى خدا را به شوق بهشت پرستيدند، اين پرستش تاجران است و جماعتى
سپاس خدا را از ترس دوزخ پرستيدند، اين پرستش بردگان است و گروهى خدا را براى پرستيدند، اين پرستش آزادگان است.
من بنده عاصيم رضاى تو كجاست
تاريك دلم نور و صفاى تو كجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشى اين بيع بود لطف و عطاى تو كجاست
)104سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير (
اى را در همين معناست:الدين شفروهشرف
؛91نوراالبصار ؛ 64، شرح عبدالوهاب مائة كلمة»: إن«ـ و بدون لفظ 2/026غررالحكم . منابع ديگر: ١
.21االمثال تحفه
.2/578غررالحكم ـ و با اختالف جزئى: 41/14 بحاراالنوار. منابع ديگر: ٢
90
به طاعت نبخشى اگر رحمت اال
پس اين بيع خوانند لطف و عطا كو
)461 سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير(
91
شيخ اجل، سعدى شيرازى گويد:
ام نهعابدان جزاى طاعت خواهند و بازرگانان بهاى بضاعت، من بنده اميد آورده )54گلستان . (ام نه به تجارت إصنع بى ما أنت أهلهطاعت و به دريوزه آمده
خلق در ملك خداى از همه جنسى باشد
حاكمان خرده نگيرند كه ما رندانيم
گر كسى را عملى هست و اميدى دارد
ما گداييم در اين ملك نه بازرگانيم
)184مواعظ سعدى (
از ابن يمين بشنويم كه در اين باره نيكو سرود:
كنندخلق خدا كه خدمت دادار مى
كنندر سه قسم كه اين كار مىهستند ب
قسمى شدند از پى جنت خداپرست كنندو آن رسم و عادتى است كه تجار مى
قوم دگر كنند پرستش ز بيم او كنندو اين كار بندگانست، نه احرار مى
اندجمعى نظر از اين دو جهت قطع كرده
كنندبر كار هر دو طايفه انكار مى
يافتندچون غير خويش مركز هستى ن
كنندبر گرد خويش دور چو پرگار مى
رونداين است راه حق كه سوم فرقه مى
كنندسير و سلوك راه به هنجار مى
)381يمين ديوان ابن(
مالمحسن فيض را نيز اشارت بدين معناست:
هر كس به سوى سبزه و گلشن رود به سير ما را تو سير سبزه و گلزار ما تويى
92
به سود و زيان و متاع دربازاريان
سود و زيان ما تو و بازار ما تويى
)756ديوان فيض كاشانى (
عالم بارع، مال احمد نراقى را در اين باب تفسيرى است شيوا و دلنشين، آنجا كه گفت:
آموز از آن آزاد مردبندگى
كس خدا را بندگى چون او نكرد
هان و هان همراه آن آزاد رو ز مزدورى و آزاد شوبگذر ا
چيست آزادى در اين ره بندگى
بندگى شد شاهى و فرخندگى
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشيت است
امزين نكوتر اينكه چون من بنده
امكنم تا زندهبندگيها مى
خويشتن بينى در اينها اندر است
طاعت احرار از اينها برتر است
دانى كه چيست طاعت آزادگان
اين كه در نيت بجز معبود نيست
اندچون كه او را اهل طاعت ديده
اندطاعت او زين سبب بگزيده
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگى و حشمت است
بنده بايد بودن اما اى پسر طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
انى ز قيد بندگى گشتن ره
جويد از تو طاعت احرار را
93
نى ز سر كردن برون افسار را
)245ـ244مثنوى طاقديس (
.ـ 59 :252نهج ( ١إن لكم نهاية فانتهوا إلى نهايتكم و إن لكم علما فاهتدوا بعلمكم )617خ اى است، آن را رهنماى خودــ شما را انجامى است، بدان راه بريد و برايتان نشانه
».فاهتدوا«به جاى » فانتهوا«ـ با لفظ 2/528 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
94
گيريد.
مناسب مقام است اين بيت مولوى:
پس به هر دورى وليى قائم است تا قيامت آزمايش دائم است
ــ خداى تعالى را بندگانى است كه آنان را براى منافع بندگان مخصوص گرداند.
حكمت محض است اگر لطف جهان آفرين
اى، مصلحت عام راخاص كند بنده
)10گلستان (
: لدواللـ 16 .إن لله ملكا ينادى فى كل يوم نهج( ١موت واجمعوا للفناء وابنوا للخراب )132: ح 493 دهد: بزاييد براى مردن و گرداى است كه هر روز ندا سر مىــ خداى تعالى را فرشته
.2/505غررالحكم ؛ 18/252الحديد ، ابن ابىشرح نهج البالغة. منابع ديگر: ١
103
)762ديوان رفعت سمنانى (
.ـ 70 )42: خ 84نهج ( ١إن اليوم عمل والحساب وغدا حساب والعمل
ــ امروز روز كار است، نه روز شمار و فردا روز شمار است، نه مجال كار.
الدنيا عملفى«دو كلمه ديگر از امام علىع با اين عبارت: . نظير2/503غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.403، 4/402غرر . »فى اآلخرة حساب والعمل«؛ »والحساب
104
ناصرخسرو قباديانى را ابيات زير در اين معناست:
گيتى به مثل سراى كار است
تا روز قيام و نفخت صور
گر كار كنى عزيز باشى
فردا كه دهند مزد مزدور
ور ديو زكار باز داردت رنجور بوى و خوار و مدحور
)197ديوان ناصرخسرو (
واعظ كاشفى در اين باب گويد:
نوازىر كارسازى و دوستقدر روز عمل بداند و از آن فايده گيرد و د] آدمى بايد [ كوشد و آزار و ايذا به كس نرساند، وگرنه وقتى كه آن عمل از دست رود، جز حسرت و
ندامت در دست نماند.
چون توانستى ندانستى چه سود
١چون بدانستى توانستى نبود
)225ـ224اخالق محسنى (
)38: ح 475نهج ( ٢.٣أوحش الوحشة العجبـ 71
انگيزترين تنهايى خودپسندى است.ــ وحشت
وطواط در شرح اين كلمه گويد: رشيد
بين باشد، مردم از مجالست او بگريزند و از مؤانست او بپرهيزند و اوهر كه خويشتن
.2/596امثال و حكم . عالمه دهخدا اين بيت را با اندك تغيير از عطار دانسته است. رك: ١ ؛58، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 130، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ 2/372 غررالحكم. منابع ديگر: ٢
يان با اين عبارات:اى ديگر از موالى متق. نظير كلمه٣
.94العقول تحف؛ 113: ح 488البالغة نهج». الوحدة أوحش من العجب«ــ
.2/114 المودهينابيع»: أشد«ـ و با لفظ 6/380غررالحكم ». الوحشة أوحش من العجب«ــ
105
هميشه در وحشت وحدت بمانده بود.
بينى استگر ترا پيشه خويشتن
مردمان از تو مهر بردارند
مر ترا در مضايق وحشت جليس و انيس بگذارندبى
106
)40طالب مطلوب كل (
. (ـ 72 )20/293شرح نهج أول رأى العاقل آخر رأى الجاهل
ــ خردمند در آغاز كار آن بيند كه نادان در انجام.
مولوى در اين باب نيكو سروده است:
آنچه جاهل ديد خواهد عاقبت عاقالن بينند زاول مرتبت
)2/125مثنوى معنوى (
آخر را به دلعاقل اول بيند
اندر آخر بيند از دانش مقل
)2/192مثنوى (
)52: ح 478نهج ( ١.٢أولى الناس بالعفو أقدرهم على العقوبةـ 73
ــ سزاوارترين مردمان به بخشودن، تواناترين ايشان است به كيفر نمودن.
آمده است:ويس و رامين در
اگر پوزش نكو باشد ز كهتر نكوتر باشد آمرزش ز مهتر
)1/197امثال و حكم (
نظير اين بيت عربى:
ى فقد قدرت و خير الأعف عن
غررالحكم». أحسن العفو ما كان عن قدرة«. نظير حديثى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارت: ١2/435.
».عل العفو عنه شكرا للقدرة عليهإذا قدرت على عدوك فاج«. نيز رك: حديث ٢
107
عفو عفو يكون بعد اقتدار
)1/87(همان مأخذ )46: ح 479نهج ( ١.٢أهل الدنيا كركب يسار بهم و هم نيامـ 74
.1/77النواظر تنبيه الخواطر و نزهه. مأخذ ديگر: ١
لوا إذصاح بهم سائقهمإن أهل الدنيا كركب بيناهم ح«. نظير حديثى ديگر از موالى متقيان با عبارت ٢
.415: ح 548نهج البالغة ». فارتحلوا
108
ــ مردم دنيا به سوارانى مانند كه در خوابند و ايشان را به پيش رانند.
بردت گيتىنيك بنگر كه كجا مى
چو همى تازى بر مركب رهوارش
)211 ديوان ناصرخسرو(
ندخلق تا در جهان اسباب
اند و در خوابندهمه در كشتى
)120الحقيقة حديقه(سنايى،
اهل دنيا چون مسافر خفت و خوابى ديد و رفت در مسافرخانه دنيا شبى خوابيد و رفت
)1/143ديوان شهريار (
.اياكم والفرقة فان الشاذ من الناس للشيطان، كما أن الشاذ من الغنم للـ 75 نهج( ١ذئب )127: خ 184 ــ از تفرقه بپرهيزيد كه هر كه از جماعت جدا افتد، در چنگ شيطان رود، چنانكه
گوسفند چون از رمه دور ماند، طعمه گرگ بيابان شود.
ن باره گويد:مولوى با بيانى شيوا در اي
يار شو تا يار بينى بى عدد زآنكه بى ياران بمانى بى مدد
ديو گرگ است و تو همچون يوسفى دامن يعقوب مگذار اى صفى
گرگ اغلب آنگهى گيرا بود
كز رمه شيشك به خود تنها رود
آن كه سنت با جماعت ترك كرد
».من الناس«به جاى » عن أهل الحق«ـ با جمله 2/632غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
109
در چنين مسبع نه خون خويش خورد
)3/300مثنوى معنوى (
.ـ 76 )31: ر 405نهج ( ١اياك و مشاورة النساء فان رأيهن إلى أفن و عزمهن إلى وهن
گيرى ناتوان آيند.زدن با زنان كه آنان سست رايند و در تصميمــ بپرهيز از راى
خوانيم:مىويس و رامين در
.20/313الحديد ، ابن ابىشرح نهج البالغة؛ 2/321غررالحكم . منابع ديگر: ١
110
زنان نازك دلند و سست رايند
به هر خو چون برآريشان برآيند
)2/920امثال و حكم (
گويد:شيخ سعدى در آداب صحبت اشارتى بدين معنا دارد، آنجا كه مى
)190گلستان مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه. (
)96: ر 406 نهج( ١.٢احبة الفساق فإن الشر بالشر ملحقاياك و مصـ 77
كرداران بپرهيز كه بدى به بدى پيوندد.ــ از همنشينى با ناراست
حكيم سنايى غزنوى گويد:
طلب صحبت خسان نكنى
تكيه بر عهد ناكسان نكنى
گر تو نيكى بدان كنند بدت
كم كند صحبت بدان خردت
)159مثنويهاى حكيم سنايى (
نشين كه بدمانىبا بدان كم
ذير است نفس انسانىخوپ
)450 الحقيقةحديقه(
منشين با بدان كه صحبت بد گر چه پاكى ترا پليد كند
آفتاب ار چه روشن است او را
.2/289غررالحكم »: ملحق«به جاى » يلحق«ـ و با لفظ 3/199المودة ينابيع. منابع ديگر: ١
إحذر مصاحبة الفساق والفجار والمجاهرين بمعاصى«. نظير حديثى ديگر از امام علىع با اين عبارت: ٢
ديگر از امام على(ع) بدين شرح: ١مصراع دوم ناظر است به كلماتى
)1/148غررالحكم ». (العجب عنوان الحماقة«
)1/95غرر ». (العحب رأس الحماقة«
)1/113غرر ». (العحب رأس الجهل«
نخست موعظه پير صحبت اين حرف است كه از مصاحب ناجنس احتراز كنيد
)478ديوان حافظ (
پارسايى چو تو پاكيزه دل پاك نهاد بهتر آن است كه با مردم بد ننشينى
)950(همان كتاب
ياى سعادتبياموزمت كيم
ز همصحبت بد جدايى جدايى
)669(همان كتاب
واعظ كاشفى در اين باره آورده است:
و ذيل آن. »عجب المرء بنفسه أحد حساد عقله«. براى مزيد اطالع رك: حديث ١
113
صحبت مفسدان و بدفعالن
مردم نيك را تباه كند
هر كه با ديگ همنشين گردد جامه خويش را سياه كند
)198اخالق محسنى (
114
)38: ح 475نهج ( ١.٢ينفعك فيضرك اياك و مصادقة األحمق فانه يريد أنـ 78
ــ از دوستى نادان بپرهيز، چه او خواهد به تو سود رساند، ليك زيانكارت گرداند.
خوانيم:مىسعادتنامه در
ببر از جاهل ارچه خويش باشد كه رنج وى ز راحت بيش باشد
اكسز نادان و ز ناجنس و ز ن
به شب بگريز و منگر هيچ بر پس
مكن دل خوش به سود بيكرانش كه صد سودش نيرزد يك زيانش
)547 ديوان ناصرخسرو(
چه خوش گفت آن خردمند سخندان
كه روى از صحبت نادان بگردان
درخت انس نادان برنيارد حضورش جز كه دردسر نيارد
زيان پيدا كند گر سود خواهد ر بهبود يابدبدارد بر شر ا
)551(همان كتاب حكيم سنايى در اين باره گويد:
دوستيت مباد با نادان كه بود دوستيش كاهش جان
»:مصاحبة«ـ و با لفظ 18/157الحديد ، ابن ابىالبالغةشرح نهج؛ 2/290غررالحكم . منابع ديگر: ١
.2/115 المودةينابيع
ه ينفعـك و «. نظير حديثى ديگر از موالى متقيان با اين عبارت: ٢ ه يسـركاياك و مودة األحمق فانه يضـرك مـن حيـث يـرى أنـ ». يسـوءك و هـو يـرى أنـ
.2/319غررالحكم
115
)061مثنويهاى حكيم سنايى (
مولوى را ابيات زير در اين معناست:
دوستى ابله بتر از دشمنى است او به هر حيله كه دانى راندنى است
)1/357مثنوى معنوى (
مهر ابله مهر خرس آمد يقين كين او مهر است و مهر اوست كين
عهد او سست است و ويران و ضعيف گفت او زفت و وفاى او نحيف
گر خورد سوگند هم باور مكن
بشكند سوگند مرد كژسخن
)1/463مثنوى (
116
جاهل ار با تو نمايد همدلى
عاقبت زخمت زند از جاهلى
)3/355مثنوى (
الحديد در شرح اين كلمه گويد:ابن ابى
حياتك التصحبن الجهول
فال خير فى صحبة األخرق
يظن أخوالجهل أن الضال ل عين الرشاد فال يتقى
و يكسب صاحبه حمقه فيسرق منه واليسرق
وأقسم أن العدو اللبي ب خير من المشفق االحمق
)18/157نهج البالغة شرح (
.ـ 79 )227: ح 508نهج ( ١االيمان معرفة بالقلب و إقرار باللسان و عمل باألركان
ــ ايمان شناخت به دل، اقرار به زبان و فرمانبردارى با اندامهاست.
اى منظوم از اين حديث شريف چنين است:گونهرجمهت
دل بى علم كى رسد به يقين علم حاصل كن اى پسر در دين
عمل از تن بجوى و علم از دل زانكه ايمان چنين شود حاصل
چون زبان و دل اندرين تصديق
هر دو همداستان شوند و رفيق
تن تتبع كند به پاكروى
».اقرار«به جاى » قول«ـ با لفظ 1/23، متقى هندى كنزالعمال. مأخذ ديگر: ١
117
قوىشود ايمان از اين سه پشت
)571ديوان اوحدى (
أيهاالذام للدنيا المغتر بغرورها المخدوع بأباطيلها، أتغتر بالدنيا ثم تذمها؟ أنتـ 80 المتجرم عليها أم هى المتجرمة عليك؟ متى استهوتك أم متى غرتك؟ أبمصارع آبائك من
)131: ح 492نهج تك تحت الثرى؟ (البلى أم بمضاجع أمها اى، توهايش دلباختهاى و به نيرنگ و ياوهــ اى كسى كه به نكوهش دنيا پرداخته
118
گشايى؟ آيا تو دنيا را متهم به گناه انگارى ياخود فريفته دنيايى و زبان به عيبجويى آن مى ترا سرگردان ساخت و كى بهاين دنياست كه بايد متهم داندت به گنهكارى؟ دنيا كجا
ورطه فريبت انداخت؟ با خاكجاهاى پدرانت كه پوسيدند يا آرامگاههاى مادرانت كه روى در نقاب خاك كشيدند.
مولوى در نهايت دقت و ظرافت به اقتباس از اين حديث شريف پرداخته و با آوردن ت. وى گويد:اى شيوا و دلنشين ارائه كرده استمثيالتى جالب تفسيرگونه
همچنين دنيا اگر چه خوش شگفت
وفايى خويش گفتبانگ زد هم بى
اندرين كون و فساد اى اوستاد آن دغل كون و نصيحت آن فساد
امگويد: بيا من خوش پىكون مى
امو آن فسادش گفته: رو، من الشى
اى ز خوبى بهاران لب گزان بنگر آن سردى و زردى خزان
ى طلعت خورشيد خوبروز ديد
مرگ او را ياد كن وقت غروب
بدر را ديدى برين خوش چار طاق حسرتش را هم ببين اندر محاق
كودكى از حسن شد موالى خلق
بعد فردا شد خرف رسواى خلق
گر تن سيمين تنان كردت شكار
زاربعد پيرى بين تنى چون پنبه
اى بديده لوتهاى1 چربخيز ٢فضله آن را ببين در آبريز
ن مرخبث را گو كه آن خوبيت كوبر طبق آن ذوق و آ نغزى و بو
گويد او آن دانه بد من دام آنچون شدى تو صيد، شد دانه نهان
و آخر آن رسواييش بين و فساد١خوش ببين كونش ز اول با گشاد
خام را ٢زآنكه او بنمود پيدا دام راپيش تو بركند سبلت
گريختبه تزويرم فريفتور نه عقل من ز دامش مىپس مگو دنيا
.8/65فرهنگ لغات و تعبيرات مثنوى راخ، باوسعت، وسيع. . باگشاد: ف١
فرهنگ لغات، 2/1820معين فرهنگ فارسى . سبلت بركندن: حسرت دادن، عاجز كردن، بيچاره كردن. ٢
.5/624و تعبيرات مثنوى
120
طوق زرين و حمايل بين هلهغل و زنجيرى شده ست و سلسله
همچنين هر جزو عالم مى شمراول و آخر در آرش در نظر
تر او مطرودترتر او مسعودترهر كه آخربينهر كه آخربين
ينروى هر يك چون مه فاخر ببينچون كه اول ديده شد، آخر بب
)373ـ2/372مثنوى معنوى (
اين ابيات داللت دارد بر اينكه دنيا را دو جنبه وجودى و عدمى است كه اولى را كون گويند و دومى را فساد و مردمان بيشتر جنبه وجودى را درنظر دارند و از جنبه عدمى
جنبه عدمى دنياخواند و خبر و بركنارند. جنبه وجودى دنيا آدمى را به خود فرا مىبى راند. يكى بانگ بردارد: بيا كه من خجسته قدمم و ديگرى هشداربشر را از خود مى
دهد: برو كه من در واقع عين عدمم. موالنا طراوت بهار، طلوع دلپذير خورشيد، بدر تنان، اطعمه لذيذ مطبوع، شير نيرومند، هنرورى وتمام، شكوه جوانى، زيبايى سيمين
انگيزداند و پژمردگى پاييز، غروب غمهايى از جنبه وجودى دنيا مىجلوهبينى را نكته آفتاب، محاق، درد پيرى، فرسودگى فرتوتان، فضوالت بويناك، موش ناتوان، از
افزايد كه نبايدخواند؛ آنگاه مىكارافتادگى و كودنى را نمودهايى از جنبه عدمى دنيا مى هاى عينى محسوس بها خود با نشان دادن نمونهدنيا را فريبكار قلمداد كرد، چه دني
آدميان هشدار داده است كه فريفته ظواهر زودگذر نشوند و به عاقبت كارها نيك بينديشند.
121
122
ب ـ ت ـ ث
)224: ح 508نهج ( ١.٢باحتمال المؤن يجب السؤددـ 81
توان يافت.ــ با تحمل رنجها سرورى مى
حالج در اين باب گويد:
رنج نابرده كجا گنج به دستت آيد درد ناديده كجا روى مداوا بينى
)192 ديوان منصور حالج(
درد ناديده كى دوا بينى رنج نابرده كى شفا يابى
)239(همان كتاب حكيم ابوالقاسم فردوسى را ابيات زير در اين معناست:
بداريد كار جهان را به رنج كه از رنج يابد سرافراز گنج
)1/398امثال و حكم (
.13 جاويدان خرد. مأخذ ديگر: ١
بالتعب الشديد تدرك الدرجات الرفيعة والراحة«عبارت: . نظير حديثى ديگر از امام علىع با اين٢
.3/238غررالحكم . »الدائمة
123
به رنج اندر است اى خردمند گنج
رنجنيابد كسى گنج نابرده
)1/427(همان كتاب
تن آسان شود هر كه رنج آورد ز رنج تنش بار گنج آورد
)1/550 امثال و حكم(
كسى را كه كاهل بود گنج نيست
رنج نيستكه اندر جهان سود بى
)3/1210(همان كتاب
نه آسانيى ديد بى رنج كس نهاد ز ما نه بر اين است و بس
)4/1842(همان كتاب
كشورى در نهادند گنج به هر
نيابند گنج ار نبينند رنج
)4/5618(همان كتاب از اسدى طوسى بشنويم كه گفت:
تن رنج ناديده را ماژ1 نيست ٢كه با كاهلى ماژ انباز نيست
)1/553م امثال و حك(
.1/115دهخدا امثال و حكم . ماژ: خوشى و لذت. ١ . قافيه در اين بيت خالى از اشكال نيست.٢
124
گرت گنج بايد به تن رنج بر
كه در رنج تن يابى از گنج بر
)3/1281(همان كتاب
نشايد بهى يافت بى رنج و بيم كه بى رنج كس نارد از سنگ سيم
)4/1813(همان كتاب حكيم سنايى غزنوى در اين باب سرايد:
مرد چون رنج برد گنج برد مرغ راحت ز باغ رنج برد رنج بردار تا بيابى خنج1 رنج مار است خفته بر سر گنج
)472الحقيقة حديقه(
مجير بيلقانى را در اين معناست:
.1/1442معين فرهنگ فارسى . خنج: شادى، سود. ١
125
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
كه زير رنج بود گنجهاى پنهانى
)2/933امثال و حكم (
خوانيم:عطار مى اسرارنامهدر
از اين باب است چندين رنج بردن رنجى نخواهى گنج بردنكه بى
)4/1780امثال و حكم (
الدين محمد بلخى در اين باره نيكو گويد:جالل
هر كه رنجى ديد گنجى شد پديد هر كه جدى كرد در جدى رسيد
)3/130مثنوى معنوى (
ر اين معناست:شيخ اجل، سعدى شيرازى را د
هر آينه تا رنج نبرى گنج برندارى و تا جان در خطر ننهى بر دشمن ظفر نيابى و تا دانه پريشان نكنى خرمن برنگيرى. نبينى به اندك مايه رنجى كه بردم، چه تحصيل راحت
)112گلستان كردم و به نيشى كه خوردم چه مايه عسل آوردم. (
ىتا رنج تحمل نكنى گنج نبين
تا شب نرود صبح پديدار نباشد
)108غزليات سعدى (
شودنابرده رنج گنج ميسر نمى
مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد
)17مواعظ سعدى (
گنج خواهى در طلب رنجى ببر
126
بايدت تخمى بكارخرمنى مى
)34مواعظ (
تا نپاشى تخم طاعت دخل عيش برنگيرى، رنج بين و گنج ياب
)115اعظ مو(
اى گويد:اوحدى مراغه
طلبى، رنج ببراگر آن گنج گران مى
زحمت خارى باشدگل مپندار كه بى
)41ديوان اوحدى (
هر آن مفلس كه باشد طلب گنج تحمل بايدش كردن بسى رنج
127
)644(همان كتاب
بنده رنج باش و راحت بين
دفتر عشق خوان، فصاحت بين
)1/764و حكم امثال(اوحدى، همين مضمون را حافظ چنين به نظم درآورده است:
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب به راحتى نرسيد آن كه زحمتى نكشيد
)448ديوان حافظ (
عارف نامى، عبدالرحمن جامى در اين باره گويد:
گنج بى رنج نديده است كسى
گل بى خار نچيده است كسى
)3/1324و حكم امثال (
آگهى هست جاودان گنجى بايدت بكش رنجىگنج مى
)218هفت اورنگ (
آمده است:ناظر و منظور در مثنوى
بحمدالله كه گر ديديم رنجى در آخر يافتيم اين طور گنجى
ــ سبكبار باشيد تا زودتر به مقصد رسيد كه پيش رفتگانتان چشم به راه پس ماندگانتان هستند.
در اين باره نيكو سرايد: باباطاهر
شب تار و بيابان، دور منزل
خوشا آن كس كه بارش كمترك بى
)2/759امثال و حكم (
. نظير1/31النواظر تنبيه الخواطر و نزهه؛ 96/409 بحاراالنوار، 1/962غررالحكم . منابع ديگر: ١
.4/288غررالحكم ». عليك بالبشاشة فإنها حبالة المودة«حديثى ديگر از امام علىع با اين عبارت:
».من الن عوده كثفت أغصانه«. نيز رك: ٢
.3/291غررالحكم . مأخذ ديگر: ٣
132
شاعر نامى، حكيم نظامى را ابيات زير در اين معناست:
رخت رها كن كه گران رو كسى كز سبكى زود به منزل رسى
)132االسرار مخزن(
133
كيسه برانند در اين رهگذر
ترتر آسودههر كه تهى كيسه
)615(همان كتاب
دوزخ گوگرد شد اين تيره دشت اى خنك آن كس كه سبكتر گذشت
)861(همان كتاب شيخ اجل در اين باب گويد:
سبكبار مردم سبكتر روند
حق اين است و صاحبدالن بشنوند
)42بوستان (
از اميرخسرو بشنويم كه گفت:
گزين تا سهل تانى از جبل پرىسبكبارى
١كه گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان
)2/941امثال و حكم (
حافظ در بيان اين مضمون با ظرافت تمام گفته است:
ام آمد به گوشسن آزادهاز زبان سو
كاندر اين دير كهن كار سبكباران خوش است
)88ديوان حافظ (
در شاهراه جاه و بزرگى خطر بسى است سبكبار بگذرى ١آن به كزين گريوه
نيز رك: همان مأخذ». پلون«ذيل واژه 1/417برهان قاطع . پلوان: بلندى اطراف زمين زراعت باشد. ١ .417ـ1/641
134
)884(همان كتاب
. (تذكر قبل الوـ 68 )20/341شرح نهج رد الصدر
ــ پيش از درآمدن به هر كار راه برون شدن را به ياد آر.
خوانيم:مى سعادتنامهدر
به هر جايى كه خواهى درشدن را نگه كن راه بيرون آمدن را
.3/3297معين فرهنگ فارسى . گريوه: پشته بلند، گردنه، راه دشوار. ١
135
به هر كارى كه خواهى كرد مدخل نگه كن آخر كارش به اول
)551ديوان ناصرخسرو (
از شاعر نامى، حكيم نظامى بشنويم كه نيكو گفت:
تا نكنى جاى قدم استوار پاى منه در طلب هيچ كار
در همه كارى كه گرايى نخست رخنه بيرون شدنش كن درست
)133االسرار مخزن(
.ـ 87 )172: ح 18/639شرح نهج ( ١ترك الذنب أهون من طلب التوبة
ــ از گناه بر حذربودن آسانتر تا زبان به توبه گشودن.
آمده است:ويس و رامين در
باك بودنگنه ناكردن و بى
بسى آسانتر از پوزش نمودن
)3/1328امثال و حكم (
)157: خ 221نهج ( ٢.٣تزودوا فى أيام الفناء أليام البقاءـ 88
وزهاى ناپايدار براى روزهاى ماندگار توشه برگيريد.ــ در ر
رفتند همرهانت منشين بساز توشه
غررالحكم». أفضل من طلب التوبة ترك الذنب«ا اين عبارت: . نظير حديثى ديگر از امير مؤمنان علىع ب١2/372.
.3/294غررالحكم ». تزودوا من أيام الفناء للبقاء...«اى ديگر از امام علىع بدين شكل: . نظير كلمه٢
».الدنيا من الدنيا ما تحرزون به أنفسكم غداتزودوا فى«. نيز رك: ٣
136
مر معدن بقا را زين منزل فنايى
)064ديوان ناصرخسرو (
)46: خ 95نهج ( ١.٢الدنيا من الدنيا ما تحرزون به أنفسكم غداتزودوا فىـ 89
وت.ـ با اندك تفا 3/300و 2/339 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
».تزودوا فى أيام الفناء اليام البقاء«. نيز رك: ٢
137
ــ در دنيا از دنيا چندان توشه برگيريد كه فردا خودتان را بدان نگاه داريد.
فريدالدين عطار نيشابورى در اين معنا گويد:
رهى دور است، اما بعد مرگت رگتاز اينجا برد بايد زاد و ب
اگر درد است و گر درمان از اينجاست پايان از اينجاستكه زاد راه بى
)627خسرونامه (
. (ـ 90 )139: ح 494نهج تنزل المعونة على قدر المؤونة
ــ يارى خدا به اندازه رنج و تالش آدمى رسد.
اند:در اين باب نيكو سروده
هانخوريم، حريفان غم جما باده مى
روزى به قدر همت هر كس مقدر است
)879امثال و حكم (
توقواالبرد فى أوله و تلقوه فى آخره، فانه يفعل فى األبدان كفعله فى األشجار،ـ 91
. )128: ح 491نهج ( ١أوله يحرق و آخره يورق ــ در آغاز سرما خود را از آن مصون بداريد و در پايانش بدان روى آريد كه سرما با
روياند.سوزاند و در انتها برگ مىبدنها آن كند كه با درختان؛ در ابتدا مى
اشته است:الدين محمد بلخى مضمون اين حديث را چنين بيان دجالل
گفت پيغمبر2 ز سرماى بهار
تن مپوشانيد ياران زينهار
كندكĤن بهاران با درختان زانكه با جان شما آن مىكندمى
».كفعله فى االشجار«به جاى »كما يفعل فى االغصان«ـ با جمله 3/308غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
. مولوى اين روايت را به پيامبر نسبت داده است، در حاليكه چنين نيست و اصل آن از موالى متقيان٢
علىع است.
138
با باغ و رزانليك بگريزيد از سرد خزانكĤن كند كو كرد
)125ـ1/124مثنوى معنوى (
139
. منهم سجود اليركعون،ـ 92 ثم فتق ما بين السموات العال، فملأهن اطوارا من مالئكته اليغشاهم نوم العيون، و و ركوع الينتصبون، و صافون اليتزايلون، و مسبحون اليسامون،
. و منهم أمناء على وحيه، والسنة الىال سهو العقول، و ال فترة اال�بدان، و ال غفلة النسيان. و منهم الحفظة لعباده، و . و منهم رسله، و مختلفون بقضائه و امره السدنة ال�بواب جنانه
الثابتة فى اال�رضين السفلى اقدامهم، والمارقة من السماء العليا اعناقهم، والخارجة من) . )1: خ 41نهج اال�قطار اركانهم، و المناسبة لقوائم العرش اكتافهم
ــ آنگاه خداى تعالى ميان آسمانهاى بلند را گشود و از انواع فرشتگانش پر نمود: خيزند. گروهىكنند و گروهى در ركوعند و برنمىاند و ركوع نمىگروهى در سجده
ناپذير زبان به ذكر و تسبيحاند و گروهى خستگىصف ناگسسته برجاى ايستاده شى به سراغشان آيد و نه سستى و فراموشى. گروهى اميناناند، نه خواب و بيهوگشاده رسانند و حكم و فرمان الهى را براند كه سخن حضرت حق را به پيامبرانش مىوحى
اند و بهشتها را دربان. گروهى را گامها استواررانند. گروهى نگاهبان بندگانآدميان مى دامهاى ستبر از حد برونشان و دوشهايىگشته در زمين و گردنها بگذشته از سپهر برين با ان
متناسب براى برداشتن عرش رحمان.
مولوى مضمون اين حديث شريف را در بيت زير خالصه كرده و ارائه داده است:
خود ماليك نيز ناهمتا بدند
زين سبب بر آسمان صف صف شدند
)2/639مثنوى معنوى (
140
ج ـ ح ـ خ
. (جاذب الشيطاـ 93 )32: ر 640نهج ن قيادك
ــ عنان اختيارت را از كف شيطان در آر.
رجاء اصفهانى گويد:
باشد به جااى رجا اين يك دو روزى كز تو مى
خود بكن از قيد و بند محكم شيطان خالص
)224ديوان رجاء اصفهانى (
نگارنده را شعر زير در اين معناست:
نگ شيطانى اسيرتا به كى در چ
رو زمام اختيارت زو بگير
چون ترا خواند به خود سرباز زن
تا شوى مردانه بر جانت امير
او كه شد نوميد از مكر و دغل تو بيايى خوشدل و روشن ضمير
و هموراست اين رباعى:
شيطان مگذار تا مهارت گيرد
وقتى كه گرفت، اختيارت گيرد
مان و حياتبر باد دهد اميد و اي
دوزخ صفت آرام و قرارت گيرد
141
. فخذ بالحزمـ 94 .الحذر كل الحذر من عدوك بعد صلحه، فان العدو ربما قارب ليتغفل )53: ر 442نهج (
من چه بسا نزديكىــ زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتى بر حذر باش كه دش جويد و غافلگير نمايد، پس دورانديشى پيشه كن.
صائب تبريزى در اين باره نيكو سرود:
چون شود دشمن ماليم احتياط از كف مده
مكرها در پرده باشد آب زير كاه را
)76كليات صائب تبريزى (
.ـ 95 )20/341شرح نهج ( ١الحذر اليغنى من القدر
ــ احتياط دفع قضا و قدر نكند.
موالنا پس از اقتباس از اين كلمه در شرح و تأويل آن گويد:
جمله گفتند اى حكيم باخبر
الحذر دع ليس يغنى عن قدر
در حذر شوريدن شور و شر است كل بهتر است رو توكل كن تو
با قضا پنجه مزن اى تند و تيز تا نگيرد هم قضا با تو ستيز
)57ـ1/65مثنوى معنوى (
.ـ 96 )614: ح 495نهج ( ٢حصنوا اموالكم بالزكاة
خت زكات مصون نگاه داريد.هاى خود را با پرداــ دارايى
».لمقدار على التقدير حتى تكون اآلفة فى التدبيريغلب ا«. نيز رك: ١
.78/06 بحاراالنوار؛ 221العقول تحف؛ 3/405غررالحكم . منابع ديگر: ٢
142
مولوى را شعر زير در اين معناست:
جوشش و افزونى زر در زكات
عصمت از فحشا و منكر در صالت
143
ات را پاسبانآن زكاتت كيسه
و آن صالتت هم ز گرگانت شبان
)3/647مثنوى معنوى (
:481نهج ( ١.٢مة و لو من اهل النفاقالحكـمة ضالـة المؤمـن، فخـذ الحكـ 97 )80ح ــ حكمت گمشده مؤمن است. حكمت را فراگير گرچه از دورويان باشد.
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
رده خويش بود.مؤمن هميشه طالب حكمت بود، چنانكه كسى طالب گم ك
هر كه چيزى نفيس گم شودش بسته دارد به جستنش همت
جان آن كس كه مؤمن پاك است
هم بر آن سان طلب كند حكمت
)33مطلوب كل طالب (
مولوى را ابيات دلنشين زير در اين معناست:
زانكه حكمت همچو ناقه ضاله است همچو دالله شهان را داله است
)1/338عنوى مثنوى م(
، شرح ابن مائة كلمة؛ 1/81النواظر الخواطر و نزههتنبيه؛ 272، خوارزمى المناقبـ و با حذف ذيل روايت: 2/99بحاراالنوار . منابع ديگر: ١
. حديث مزبور با اين عبارات نيز از امام 21ل االمثاتحفه؛ 2/114المودة ينابيع؛ 32مطلوب كل طالب ؛ 50، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 80ميثم علىع روايت شده است:
.2/238 امالى الشيخ الطوسى؛ 78/34و 2/97بحاراالنوار ». الحكمة ضالة المؤمن فاطلبوها ولو عندالمشرك تكونوا أحق بها و أهلها«ــ
.2/58غررالحكم ».ه المنافقينالحكمة ضالة كل مؤمن فخذوها و لو من أفوا«ــ
.4/277غرر ».ضالة العاقل الحكمة فهو أحق بها حيث كانت«ــ همان مأخذ.». الحكيم الحكمة فهو يطلبها حيث كانتضاله «ــ .3/440غررالحكم ». خذالحكمة أنى كانت فان الحكمة ضالة كل مؤمن«ــ
».خذالحكمة أنى كانت، فإن الحكمة تكون فى صدر المنافق فتلجلج فى صدره...«. نيز رك: ٢
144
كاله حكمت كه گم كرده دل است
پيش اهل دل يقين آن حاصل است
)1/379مثنوى (
چو ضاله مؤمن است قرآنحكمت
هر كسى در ضاله خود موقن است
145
)1/409مثنوى (
پس چو حكمت ضاله مؤمن بود
آن زهر كه بشنود موقن بود
)1/449مثنوى (
زين سبب كه علم ضاله مؤمن است عارف ضاله خود است و موقن است
)3/533مثنوى (
از عبدالرحمن جامى بشنويم كه نيكو سرود:
حكمت نويافته هرجا بود
گمشده خاطر دانا بود
طلبگرچه بيايد به رهش بى
گيردش از خاك به دست ادب
گوهر گنجينه جان سازدش
در صدف سينه نهان سازدش
)401هفت اورنگ (
لحمد لله الذى انحسرت اال�وصاف عن كنه معرفته، و ردعت عظمته العقول، فلماـ 98
)155: خ 216نهج ( ١.٢تجد مساغا الى بلوغ غاية ملكوته اش خردها راسپاس خداى را كه وصفها از حقيقت شناخت او فرو ماند و بزرگىــ
طرد گرداند و سرانجام، راهى به نهايت ملكوت او نيافتند.
حالج را ابيات زير در اين معناست:
واليحصىالحمدلله الذى اليبلغ مدحته القائلون، «. نظير كالمى ديگر از امام علىع با اين عبارت: ١
)69: خ 140نهج ( ١.٢ء دونهو الباطن فال شى ــ سپاس خداى را كه اول است و چيزى پيش از او نيست و آخر است و چيزى پس
از او نباشد. آشكار است و از او آشكارتر چيزى نيست و ناپيداست و از او ناپيداتر يافت نشود.
باب نيكو سرايد: حكيم سنايى در اين
كنم به نام خداابتدا مى
آن كه هست از صفات نقص جدا
اولى آخر، آخرى اول نه ابد خالى است از او نه ازل
در ازل بوده و نبوده وجود در ابد باشد و بود موجود
)83مثنويهاى حكيم سنايى (
حى و قيوم و قادر و قاهر
اول اول، آخر آخر
)123(همان كتاب از شاعر نامى، حكيم نظامى بشنويم كه گفت:
. نظير كلماتى ديگر از موالى متقيان با اين عبارت:١
.361: خ 232البالغة نهجزل والباقى بالأجل... الظاهر اليقال: مم؟ والباطن اليقال: فيم؟ هواألول لم ي«ــ ».الحمدلله األول قبل كل أول واآلخر بعد كل آخر، وبأوليته وجب أن الأول له و بĤخريته أن الآخر له«ــ
.101: خ 614نهج
.152: خ 212نهج ». له... الظاهر البرؤية والباطن ال بلطافةالحمدل«ــ
.56: خ 69نهج ». كل ظاهر غيره باطن و كل باطن غيره غير ظاهر«ــ
».تسبق له حال حاال فيكون أوال قبل أن يكون آخرا...الحمدلله الذى لم«و »ء قبله واآلخر الغاية له...له: األول الشىأشهد أن الاله إالالله وحده ال شريك«. رك: ٢
166
اول و آخر به وجود و صفات هست كن و نيست كن كاينات
اول او اول بى ابتداست آخر او آخر بى انتهاست
167
)4، 3االسرار مخزن(
عارف نامدار، شيخ فريدالدين عطار گويد:
چون جهان را اول و آخر تويى
اطن و ظاهر تويىجزء و كل را ب
اى ز پيدايى خود بس آشكار چون تو هستى، چون بود كس آشكار
)7نامه مصيبت(
يكى اول كه پيشانى1 ندارد يكى آخر كه پايانى ندارد
هرتر ز اطن كه ظايكى ظاهر كه باطن از ظهور استيكى ب نور است نه هرگز كبريايش را بدايتنه ملكش را سرانجام و نهايت
)1اسرارنامه (
جهان از تو پر و تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در ميان نه
نهان و آشكارايى هميشه نه در جا و نه بر جايى هميشه
خموشى تو از گويايى تست
نهانى تو از پيدايى تست
)3ن كتاب (هما
جهاندارى كه پيدا و نهان است
نهان در جسم و پيدا در جهان است
چو ظاهر شد، ظهور او جهان بود
.1/909معين فرهنگ فارسى . پيشان: پيش پيش، كه از آن پيشتر چيزى نباشد، مقابل پايان. ١
168
چو باطن شد، بطونش نور جان بود
ز پنهانيش در باطن چو جان ساخت زپيداييش در ظاهر جهان ساخت
چه ظاهر آن كه از باطن ظهور است
چه باطن آن كه ظاهرتر ز نور است
)1رونامه خس(
اى ز پيدايى خود بس ناپديد جمله عالم تو و كس ناپديد
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
اى نهان اندر نهان، اى جان جان
)8الطير منطق(
شبسترى آمده است: اليقينحقدر
ازگار واى پيداتر از هر پيدايى و اى آشكارتر از هر هويدايى، پيدايى تو با پنهانى س
169
پنهانى تو چون پيدايى آشكار؛ نه پيدايى ترا از پنهانى ميان و نه پنهانى ترا از پيدايى كران. )285مجموعه آثار شيخ محمود شبسترى (
تر استاظهار ظاهر كرد و او ظاهرتر است از هر ظاهر، و اخفاى باطن كرد و او باطن )294(همان مأخذ از هر باطن، كه ظهور و بطون او حقيقى است.
خوانيم:مىجام جم در مثنوى
دور و نزديك و آشكار و نهان كردگار جهانيان و جهان
در نهان نهان نهفته رخت در عيان همچو گل شكفته رخت
)764ديوان اوحدى (
عالمى زان جمال شيدا گشت كه نه پوشيده شد، نه پيدا گشت
گشت ظاهر كه دل در او بندى
باطن كه در نپيوندىماند
)056(همان كتاب جامى در اين باره گويد:
اى ظهور تو با بطون دمساز وى بروز تو با كمون همراز
اولى و ترا بدايت نى آخرى و ترا نهايت نى
ظاهرى با كمال يكتايى
باطنى با وفور پيدايى
)6هفت اورنگ (
ان داشته است:همين مضمون را مالاحمد نراقى چنين بي
اى خدا، اى هم تو پيدا هم نهان
170
هم مكانها از تو پر هم المكان
)271مثنوى طاقديس (
من چه گويم ظاهر و باطن تويى اى خدا هم اول و آخر تويى
)344طاقديس (
.خالطوا الناس مخالطة ان متم معها بكوا عليكم، و ان عشتـ 102 نهج( ١م حنوا اليكم )10: ح 470
».عشتم«به جاى » غبتم«ـ با لفظ 3/452غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
171
ــ با مردم چنان معاشرت كنيد كه اگر مرديد، بر شما بگريند و اگر زنده مانديد، بر شما مهر ورزند.
اين عمر به ابر نو بهاران ماند
ن مانداين ديده به سيل كوهسارا
اى دوست چنان بزى كه بعد از مردن انگشت گزيدنى به ياران ماند
)32سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير (
حكيم سنايى غزنوى در اين باب گويد:
چرا نه مردم دانا چنان زيد كه به عمر
چو سرش درد كند دشمنان دژم گردند
چنان نبايد بودن كه گر سرش ببرند
و دوستان خرم گردندبه سربريدن ا
)5610ديوان سنايى (
تو چنان زى كه بميرى برهى نه چنان چون تو بميرى برهند
)6610(همان كتاب
چنان زندگانى كن اى نيك راى
از آن پس كه توفيق دادت خداى
كه خايند زاندوهت انگشت و دست
چو اندر زمينت آيد انگشت پاى
مكن در جهان زندگانى چنانك نى به مرگ تو دارند راىجها
)1097(همان كتاب
172
چنان زى كه ذكرت به تحسين كنند
چو مردى نه بر گور نفرين كنند
نبايد به رسم بد آيين نهاد كه گويند لعنت بر آن كاين نهاد
)57بوستان سعدى (
پنج روزى كه حيات است چنان بايد زيست با خاليق كه كم و بيش ثنايى ارزد
چو رسد نيز چنان بايد رفت وقت رفتن
كه ز بيگانه و از خويش دعايى ارزد
)377ديوان ابن يمين (
ياد دارى كه وقت زادن تو همه خندان بدند و تو گريان
173
آن چنان زى كه وقت رفتن تو همه گريان شوند و تو خندان
)4/2025امثال و حكم (
اند:و به عربى آن را چنين سروده
لذى ولدتك أمك باكيايا ذاا
والناس حولك يضحكون سرورا
إحرص على عمل تكون به متى يبكون حولك ضاحكا مسرورا
)2/43االدب مجانى(
خذ الحكمة انى كانت، فان الحكمة تكون فى صدر المنافق فتلجلج فى صدرهـ 103
)79: ح 481نهج ( ١.٢ى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدر المؤمنحت را هر جا باشد، فراچنگ آر كه حكمت گاهى در سينه منافق دو چهرهــ حكمت
اش بجنبد تا بيرون رود و با همگونهاى خود در سينه مؤمن قرار گيرد.بود، پس در سينه
پس كالم پاك در دلهاى كور رود تا اصل نورنپايد مىمى
)1/462مثنوى معنوى (
. لم خرج من الدنيا خميصا،ـ 104 يضع حجرا على حجر، حتىو ورد االخرة سليما
. )061: خ 229نهج ( ٣مضى لسبيله، و اجاب داعى ربه ــ پيامبر از دنيا گرسنه بيرون رفت و پاكدين به آخرت درآمد؛ سنگى بر سنگى ننهاد
».الحكمة ال تحل قلب المنافق إال و هى على ارتحال«. نظير حديثى ديگر از امام علىع با عبارت ١
.2/81 غررالحكم
».الحكمة ضالة المؤمن، فخذالحكمة...«. نيز رك: ٢
.3/064غررالحكم . مأخذ ديگر: ٣
174
را وداع گفت و دعوت پروردگارش را پذيرفت.تا دار فانى
ستدنيا كه در او مرد خدا گل نسرشته
نامرد كه ماييم چرا دل بسرشتيم
)137مواعظ سعدى (
175
.ـ 105 )83: خ 110نهج ( ١خلف لكم عبرا من آثار الماضين قبلكم
ــ خداى تعالى براى عبرت شما آثار پيشينيان را بر جاى نهاد.
خاقانى در اين باب نيكو سروده است:
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان ت دانايوان مدائن را آيينه عبر
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گويد كه تو از خاكى و ما خاك توايم اكنون
گامى دو سه برما نه و اشكى دو سه هم بفشان
)358ديوان خاقانى شروانى (
شاعرى ديگر در بيان اين مضمون گويد:
چشم عبرت بين چرا در قصر شاهان ننگرد
چسان از حادثات دور گردون شد خراب تا
كند بر قصر كسرى عنكبوتپرده دارى مى
زند بر قلعه افراسيابجغد نوبت مى
)3/449حاشيه غررالحكم (
آيات ذيل نيز ناظر بدين معناست: ذلككم تركوا من جنات و عيون، و زروع و مقام كريم، و نعمة كانوا فيها فاكهين، ك«
]28ـ25)/44دخان ( [». وأورثناها قوما آخرين
.ـ 106 :شرح نهج( ٢الخلق عيال الله و أحب الناس إلى الله أشفقهم على عياله
نيز در برخى از مصادر مضبوط» كم لتعتبروا بهاخلف لكم عبر من آثار الماضين قبل«. اين سخن با عبارت ١
.3/448غررالحكم است. رك:
.4/336غررالحكم ».كلكم عيال الله و الله سبحانه كافل عياله «اى ديگر از موالى متقيان با اين عبارت: . نظير كلمه٢
176
20/340( ــ آفريدگان خاندان خدايند و محبوبترين مردمان نزد خدا مهربانترين آنان به
خانواده خويش است.
مولوى در اين باب گويد:
ما عيال حضرتيم و شيرخواه گفت: الخلق عيال لالله
)1/58مثنوى معنوى (
گيرى تا به پيلهمچنين از پشه
ه و حق نعم المعيلشد عيال الل
)1/142مثنوى (
اوليا اطفال حقند اى پسر غايبى و حاضرى بس با خبر
غايبى منديش از نقصانشان كو كشد كين از براى جانشان
گفت اطفال منند اين اوليا
در غريبى فرد از كار و كيا
)2/7مثنوى (
نهج( ١ر معروفة، ال تدوم احوالها، وال يسلم نزالها.دار بالبالء محفوفة، و بالغدـ 107 )622: خ 348 وفايى شناخته شده است؛ نهگرداگردش را فرا گرفته و به بىاى است كه بال ــ دنيا خانه
خود بر يك حال پايدار ماند و نه مردم آن از سالمت برخوردار شوند.
مال احمد نراقى در اين باره گويد:
اين حديث نيز با اندك تفاوت از امام علىع روايت شده است. رك: ». معروفة«به جاى » موصوفة«ـ با لفظ 4/14غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.2/436غررالحكم
177
اى است پر از رنج و بالهان! زندگانى چند روزه دنيا شما را فريب ندهد كه دنيا خانه اى است مكار؛ حاالتش متزلزل واى است ناپايدار و عجوزهپيرايهو محنت و عنا و
منقلب و ساكنانش مشوش و مضطرب.
178
آنچه ديدى برقرار خود نماند
و آنچه بينى هم نماند برقرار
)334السعادة معراج(
حاج ميرزا حبيب خراسانى را بيت زير در اين معناست:
ى وفاستاين جهان و زادگانش هر چه ديدم ب
وفايى خوشتر استوفايان بىالجرم با بى
)72ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
الغدر«اى ديگر از امام على(ع) كه فرمود: مصراع دوم موافق است با مضمون كلمه
)2/4غررالحكم ». (ألهل الغدر وفاء عندالله سبحانه
179
180
د ـ ر ـ ز
. ( الدنيا حلمـ 108 )20/632: شرح نهجواآلخرة يقظة و نحن بينهما أضغاث أحالم
ــ دنيا خواب را ماند و آخرت بيدارى را و ما در ميان آن دو چونان خوابهاى ايم.آشفته
اين جهان پاك خواب كردار است
آن شناسد كه دلش بيدار است
)5رودكى (
اين معناست:امام محمد غزالى را سخن زير در
الله عليه ــ يكى را گفت: درمى دوست دارى اندر خوابابراهيم ادهم ــ رحمه يادينارى اندر بيدارى؟ گفت: دينارى اندر بيدارى. گفت: دروغ گويى كه دنيا خواب
)527كيمياى سعادت است و آخرت بيدارى و تو آنچه در دنياست دوست دارى. (
اين حديث شريف گويد:مولوى با اقتباس از
محتشم چون عاريت را ملك ديد طپيدپس بر آن مال دروغين مى
بيند كه او را هست مالخواب مى
ترسد از دزدى كه بربايد جوال
چون ز خوابش برجهاند گوش كش
پس ز ترس خويش تسخر آيدش
181
)2/149مثنوى معنوى (
نيارد ياد كاين دنيا چو خوابمى
و اختر را سحابفرو پوشد چمى
)2/493مثنوى (
گر چه خفته گشت و شد ناسى ز پيش
كه گذارندش در آن نسيان خويش
باز از آن خوابش به بيدارى كشند كه كند بر حالت خود ريشخند
خوردم به خوابكه چه غم بود آنكه مى
چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم كه آن غم و اعتالل
فريب است و خيال فعل خواب است و
همچنان دنيا كه حلم نايم است خفته پندارد كه اين خود دايم است
)2/494مثنوى (
نماند جاودانمملكت كĤن مى
اى دلت خفته تو آن را خواب دان
)3/249مثنوى (
ورزد:صائب تبريزى بر اين معنا چنين تأكيد مى
ديده هر كه نشد باز در اين عبرتگاه رش همه در خواب پريشان گذردروزگا
)1/619فرهنگ اشعار صائب (
182
.ـ 109 )72: ر 426نهج ( ١الدنيا دار دول
ــ دنيا سرايى است بى ثبات و ناپايدار.
».دار«ـ بدون لفظ 93نوراالبصار . مأخذ ديگر: ١
183
دولت دنياپرستان عاقبت بى دولتى است
الدنيا دول گوش جان بگشا و بشنو هر دم
)152ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
.ـ 110 )133: ح 493نهج ( ١الدنيا دار ممر ال دار مقر
ــ دنيا محل عبور و گذار است نه جاى آرام و قرار.
اسدى در اين باب نيكو سرايد:
به ديگر جهان را از اين جاى كوش چو كوشيدى اين را مرآن راى كوش
از ايدر بخواهى شدن بى گمان خان است و آنجات مانكه اينجات
شود زنده اين جهان مرده زود
بدان سر توان زنده جاويد بود
)1/624امثال و حكم (
گيتى سراى رهگذران است اى پسر
زين بهتر است نيز يكى مستقر مرا
)6ديوان ناصرخسرو (
شيخ ابوالفتوح رازى در اين معنا گويد:
از ممرتان زادى برگيريد براى مقرتان و پرده خود دنيا رهگذر است و آخرت قرارگاه؛ )2/453تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى مدريد نزديك آن كه سر شما بر او پوشيده نيست. (
. نظير احاديثى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارات:١
.203: خ 320نهج البالغة ». انما الدنيا دار مجاز و اآلخرة دار قرار«ــ
.3/87غررالحكم ».نيا دار ممر و اآلخرة دار مستقرانما الد«ــ
نهج البالغة». إن الدنيا لم تخلق لكم دار مقام، بل خلقت لكم مجازا لتزودوا منهااالعمال إلى دار القرار «ــ .2/266غررالحكم ـ و با اندك تفاوت: 132: خ 190
.6/441غررالحكم ». الفناء أن يعمل لدار البقاءينبغى لمن عرف دار «ــ
184
صائب تبريزى را بيت زير در اين معناست:
معموره دنيا نبود جاى اقامت هر خانه كه آيد به نظر خانه زينى است
)1/197ئب فرهنگ اشعار صا(
185
.ـ 111 نهج( ١الدهر يخلق اال�بدان، و يجدد االمال، و يقرب المنية، و يباعد اال�منية )72: ح 480 يكها را به فرسودگى كشاند و آرزوها را تازه گرداند و مرگ را نزدــ روزگار تن
كند و اميدها را دور و دراز سازد.
ميرزا حبيب خراسانى در اين باره گويد:
آرزويش جوان شود با آز آدميزاده هرچه گردد پير
)17ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
بر وى درازتر شود اين آرزو و آز چندان كه مردمى بزيد در جهان دراز
اپند ستوده عرب است آنكه مرد ر
گردد جوان چو پير شود آرزو و آز
تنيدبر رشته دراز امل خواجه مى
ناگه گسيخت رشته كه آمد اجل فراز
)142(همان كتاب
گفت آن ستوده شاه كه دنياپرست مرد
چون پير شد، جوان شودش حرص با امل
)153(همان كتاب
. رأى الشيخ احب الى من جلدـ 112 )68: ح 482نهج ( ٢الغالم
ــ تدبير پير را از دليرى جوان بيشتر دوست دارم.
آمده است:تاريخ سالجقه كرمان در
.2/55غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
؛» جلد«به جاى » مشهد«با لفظ 68: ذيل ح 482نهج البالغة ـ و نيز 4/93غررالحكم . منابع ديگر: ٢
.2/119جواهراالدب »: رأى«به جاى » روى«ـ و با لفظ رأى الشيخ خير من مشهدالغالم 30ـ29 التمثيل والمحاضرة؛ 27االعجاز وااليجاز
186
هرچه در آينه جوان بيند
پير در خشت پخته آن بيند
)4/1920امثال و حكم (
الدين محمد را ابيات زير در اين معناست:موالنا جالل
187
آنچه تو در آينه بينى عيان
ت بيند بيش از آنپير اندر خش
)1/625مثنوى معنوى (
آنچه بيند آن جوان در آينه بيند همهپير اندر خشت مى
)3/208مثنوى (
از پس صد سال آنچ آيد از او بيند معين مو به موپير مى
اندر آيينه چه بيند مرد عام كه نبيند پير اندر خشت خام
)3/388مثنوى (
انبيند جوآنچه در آيينه مى
پير اندر خشت بيند پيش از آن
)3/488مثنوى (
از حافظ شيرازى بشنويم كه در اين باره نيكو سرود:
جوانا سرمتاب از پند پيران
كه رأى پير از بخت جوان به
)822ديوان حافظ (
اند:در اين باب نيز گفته
به رأيى لشكرى را بشكنى پشت ن كشتبه شمشير از يكى تا ده توا
188
)21/132البراعة منهاج(
نظير بيت ذيل كه مناسب اين مقال است:
إن األمور إذا األحداث دبرها دون الشيوخ ترى فى بعضها خلال
)1/50امثال و حكم (
.ـ 113 )31: ر 404نهج ( ١رب بعيد اقرب من قريب، و قريب ابعد من بعيد
ــ بسا دور كه از نزديك نزديكتر است و نزديك كه از دور دورتر.
خيام در اين باب گويد:
.4/71غررالحكم »: من كل قريب«ـ و با لفظ 3/197المودة بيعينا. منابع ديگر: ١
189
بيگانه اگر وفا كند خويش من است
ور خويش جفا كند بدانديش من است
است گر زهر موافقت كند ترياق
ور نوش مخالفت كند نيش من است
)1/490امثال و حكم (
شيخ اجل، سعدى شيرازى را سخن زير در اين معناست:
برادر كه در بند خويش است، نه برادر و نه خويش است.
هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد فداى يك تن بيگانه كاشنا باشد
)84، 83گلستان (
.رـ 114 )31: ر 402نهج ( ١ب ساع فيما يضره
سى كه به زيان خويش كوشد.ــ بسا ك
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هر كه در كارى بكوشد، واجب نيست كه از آن منفعت يابد، چه بسيار باشد كه بكوشد و عاقبت از آن كار زيان بيند.
اى بسا كس كه طالب كارى است
كه در آن كار باشدش خذالن
ناصح او شود از آن غمگين او شود از آن شادانحاسد
)27مطلوب كل طالب (
مولوى با اقتباس از اين حديث گويد:
، خوارزمىالمناقب؛ 91نوراالبصار ؛ 461، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ 4/59غررالحكم . منابع ديگر: ١
.43، شرح عبدالوهاب مائة كلمة»: ساع«پس از » يسعى«ـ و با افزوده شدن 21االمثال تحفه؛ 29 االعجاز وااليجاز ؛272
190
اسب تازى برنشست و شاد تاخت خونبهاى خويش را خلعت شناخت
اى شده اندر سفر با صد رضا خود به پاى خويش تا سوءالقضا
)1/14مثنوى معنوى (
ابن هرمة در اين باب نيكو سروده است:
191
م من طالب يسعى ألمرو ك
وفيه هالكه لو كان يدرى
)4/75موسوعة امثال العرب (
.ـ 115 )31: ر 402نهج ( ١ربما كان الدواء داء، و الداء دواء
ــ بسا كه دارو درد افزايد و از درد كار دارو آيد.
همان كه درمان باشد به جاى درد شود و باز درد همان كز نخست درمان بود
)14رودكى (
باب گويد:حكيم سنايى غزنوى در اين
هر چه در خلق سوزى و سازى است اندر آن مرخداى را رازى است
اى بسا شير كان ترا آهوست وى بسا درد كان ترا داروست
)261الحقيقة حديقه(
نظير مضمون اين بيت عربى كه از متنبى است:
لعل عتبك محمود عواقبه فربما صحت االجسام بالعلل
)3/210ان المتنبى ديو(
. نظير كلماتى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارات:١
.4/80كم غررالح ».ربما كان الداء شفاء؛ ربما كان الدواء داء«ــ
الحديـد بـى، ابـن االبالغـةشـرح نهـج؛ 21االمثـال تحفـه؛ 2/114المـودة ينابيع؛ 91نوراالبصار ؛ 49، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 172ابن ميثم . العاقل من اتعظ بغيره 1/339غررالحكم ـ و با اختالف در برخى از الفاظ: 20/289
».إتعظوا بمن كان قبلكم، قبل أن يتعظ بكم من بعدكم«. نيز رك: ٢
207
ــ نيكبخت كسى است كه از ديگران پند و عبرت گيرد.
ين كلمه گويد:رشيد وطواط در شرح ا
نيكبخت آن كس است كه چون ديگرى را پند دهند و از كردار ناشايسته و گفتار نابايسته باز دارند، او از آن پند عبرت گيرد و نصيب خويش بردارد و به گرد امثال آن
كردار بد و گفتار ناپسند نگردد.
نيكبخت آن كسى بود كه دلش آنچه نيكى در اوست، بپذيرد
ران را چو پند داده شودديگ
او از آن پند بهره برگيرد
)32مطلوب كل طالب (
اين نگر كه مبتال شد جان او ست و او شد پند توتا در افتاده
)1/417مثنوى معنوى (
آمده است:تاريخ جهانگشاى جوينى در
. (نيكبخت آن كس تواند بود كه به ديگرى اعتبار گيرد، و السعيد م امثالن اتعظ بسواه )1/251و حكم
عاقل از كارها كران گيرد
عبرت از كار ديگران گيرد
)76الصدور راحه(
شيخ اجل را ابيات زير در اين معناست:
جز نيكبخت پند خردمند نشنود
اين است تربيت كه پريشان مكن دلى
)79مواعظ سعدى (
208
نصيحت نيكبختان گوش گيرند ان پند درويشان پذيرندحكيم
)149مواعظ (
مگر كز خوى نيكان پند گيرند وزانجام بدان عبرت پذيرند
209
)210 مواعظ(
نيكخواهان دهند پند وليك
نيكبختان بوند پند پذير
)4/1874امثال و حكم (
نظير مضمون بيت زير كه از متنبى است:
ولو لم تبق لم تعش البقايا الماضى لمن بقى اعتبار و فى
)2/211ديوان المتنبى (
. (ـ 123 )332: ح 533نهج السلطان وزعة الله فى ارضه
ــ حاكمان پاسبانان خدا در زمين اويند.
شيخ اجل سعدى در اين باره نيكو سرايد:
پادشه پاسبان درويش است گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت اوست
)64گلستان (
.ـ 124 )31: ر 405نهج ( ١سل عن الرفيق قبل الطريق، و عن الجار قبل الدار
ــ پيش از آنكه پاى در راه نهى بپرس كه همراهت كيست و پيش از آنكه خانه تهيه كنى بنگر كه در جوار چه كسى خواهى زيست.
به ره چون روى هيچ تنها مپوى
.4/137غررالحكم »: سل«ـ و با تكرار 3/197المودة ينابيع؛ 98، 86العقول تحف. منابع ديگر: ١
210
نخستين يكى نيك همره بجوى
)1/249امثال و حكم (اسدى،
چرا همراه بد جستى و بدخواه
اهتو نشنيدى كه همراهست و پس ر
(فخرالدين اسعد گرگانى، همان مأخذ) عنصرالمعالى در اين باره آورده است:
211
اگر خواهى كه خانه خرى، در كويى خر كه مردم مصلح باشند و به كناره شهر مخر و اندر بن بارو مخر و از بهر ارزانى، خانه ويران مخر. اول به همسرايه نگه كن كه كيست كه
دار سفر مكننماز و ناباكثم الدار. و با مردم ناساخته و جاهل ديدار و بى اند: الجارگفته )173، 121قابوسنامه اند: الرفيق ثم الطريق. (كه گفته
احمد جام نامقى در تفسير اين حديث به روشى عرفانى گويد:
نگه شريعت؛ الجاراند: الرفيق ثم الطريق ــ يعنى: محمد، آو اين هر يكى را معنى گفته ثم الدار ــ يعنى: خداى، آنگه بهشت. و مقصود از اين حديث آن است كه هر كارى را فرا خورد آن ياران بايد و جايگاه بايد و همسايه بايد و قرين آن در خورد آن بايد و هر چه در آن كار بايد هم فراخور يكديگر بايد تا آن كار راست آيد. و يار مساعد و مشفق
قدرى آن و خسارت آن بديده باشد و قدرنباشد مگر كسى كه عيب دنيا بديده باشد و بى مؤمن متوكل و قانع و زاهد بديده باشد و قدر خداى و رسول داند، آنگه او يارى را
شايد؛ اگر آواز يارى آرد در آن درست باشد و هرچه نه چنين باشد، نگر از ايشان يارى ه به يارى تباه كنند، بيش از آن بود كه با صالح آرند. الهى تو ماطلب نكنى كه ايشان آنچ
را باصالح آر و ياران و قرينان نيك به ارزانى دار و از ياران و قرينان بد نگاه دار تا از آن گويد: يا ليت بينى و بينك بعد المشرقين فبئسقوم نباشيم كه حق سبحانه و تعالى مى
) . )197ـ619ئبين التاانسالقرين
حكيم سنايى غزنوى را ابيات زير در اين معناست:
با رفيقان سفر مقر باشد بى رفيقان مقر سقر باشد
اند هشيارانبس نكو گفته
خانه را راه و راه را ياران
راه بى يار نيك نتوان رفت ١ورنه پيش آيدت هزار آگفت
)481الحقيقة حديقه(
ماند نفستا مرا از عمر مى
مذهبم الجار ثم الدار بس
.1/54اطع برهان ق. آگفت: آزار و رنج و محنت و آفت. ١
212
)197نامه مصيبت(عطار،
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلى دارى برو دلدار جو
)3/444مثنوى معنوى (
خوانيم:مىجام جم در مثنوى
تا ندانى كه كيست همسايه ارت تلف مكن مايهبه عم
مردمى آزموده بايد وراد كه به نزديكشان نهى بنياد
خانه در كوى بختياران كن
دوستى با لطيف كاران كن
)521ـ520ديوان اوحدى (
از شاعر نامى، عبدالرحمن جامى بشنويم كه گفت:
هر كه دارد ز خصلتى مايه اثر آن رسد به همسايه
ركرد گويى بدين حديث اشعا
آن كه الجار گفت ثم الدار
)81هفت اورنگ (
جبله رودى در اين باب گويد:
اى فرزند، بر تو باد كه هرگز بى رفيق و تنها سفر نكنى، و رفيق راه را آزموده بايد كه )57التمثيل جامعاو را شناسى و دانى. (
خواهم بهشتبى وصال او نمى
رابايد مدار بعد از جار مى
213
)06ديوان فيض كاشانى (
)189: خ 280هج ن( ١سلونى قبل ان تفقدونى.ـ 125
خواهيد از من بپرسيد، پيش از آنكه مرا نيابيد.ــ هر چه مى
فريدالدين عطار نيشابورى گويد:
كنزالعمال؛ 1/341فرايدالسمطين ؛ 23، شيخ مفيد االرشاد؛ 149، 4/148غررالحكم . منابع ديگر: ١
بر كليد در نجات است و هر كه صبر كند تشبه به اولواالعزم كرده باشد كه صاحبانص
240
)32نامه سلطانى فتوتاند. (شريعت
هر كه در تيرباران حوادث سپر صبر در سر كشد، هر چند زودتر خدنگ اميدش به شايد.هدف مراد برسد، زيرا كه صبر مفتاح فرج است و در خانه راحت جز بدين كليد نگ
كليد در گنج مقصود صبر است
در بسته آن كس كه بگشود، صبر است
)13اخالق محسنى (
ورزد:شيخ بهايى بر اين معنا چنين تأكيد مى
دست از مال مردم كوتاه كن، صبر و قناعت را تحمل نما و بردبارى را پيشه كن تا اثر بر» الصبر مفتاح الفرج«و نسيم فضل حديث ١»فاصبر صبرا جميال«پرتو شعشعه آيه
)121كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهايى روزنه دل و دماغ تو المع و ساطع گردد. (
خوانيم:مىالتمثيل جامعدر
صبر آن است كه همه تلخيها را فروخورى و روى ترش نكنى كه صبر كليد درجات ل فالح و سبب رضاى معبود است و رسيدن به مراد و مقصود. پساست و وسيله حصو گرداند بهصبرى كردن بنده در مصائب او را از ثواب ابدى محروم مىجزع و فزع و بى
شمار است واى عزيز، بدان كه منافع صبر بسيار و اجر آن بى». الصبر مفتاح الفرج«حكم ثابت دارد و جناح نجاح را به اميد هركس قدم صبر و شكيبايى در باديه محنت و تعب
مند شود.فالح بگستراند، از انوار تجلى فراخور صبر خود در باديه بهجت و سرور بهره )562، 362، 062التمثيل جامع(
اختر طوسى با اقتباس از اين حديث گويد:
ز سر نكته الصبر مفتاح الفرج آگه يىچو ايوب ار شوى پويى ره صبر و شكيبا
)662گلزار حسينى (
رفعت آمده است:سراالسرار در مثنوى
.70/5وره معارج . س١
241
بدان كاين صبر مفتاح فرجهاست
فرجها جمله از اين صبر پيداست
)463ديوان رفعت سمنانى (
اند:در اقتباس از اين حديث شريف نيكو سروده
صابرى كرديم تا بند فرج بگشاد صبر
ر مفتاح الفرجراست گفت آن كس كه گفت الصب
)255امثال و حكم (
.ـ 131 )6: ح 496نهج ( ١صدر العاقل صندوق سره
ــ سينه خردمند گنجينه اسرار اوست.
پرده درد هرچه در اين عالم است راز ترا هم دل تو محرم است
»:المال تزول بزوالهمنفعه«ـ و با عبارت 462، خوارزمى المناقب؛ 4/210غررالحكم . منابع ديگر: ٢
.170العقول تحف؛ 1/618كتاب الخصال
242
است كه با رويكرد آن روى آورد و با رفتن آن ــ انديشه درست دولت را همراه برود.
عقل و دولت قرين يكدگر است
هر كه را عقل نيست دولت نيست
».يقبل باقبالها«ـ بدون جمله 4/199غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
243
)2/1107امثال و حكم (سعدى،
آمده است:تاريخ گيالن در
خرد نزديك دولت كس فرستاد
خواهم كه با من يار باشىكه مى
جوابش داد دولت گفت هرجا
تو خود ناچار باشى كه من باشم
(همان مأخذ)
.ـ 134 )87: خ 119نهج ( ١الصورة صورة انسان والقلب قلب حيوان
ــ چهره چهره انسان است و دل دل حيوان.
به صورتهاى نيكو مردمانند گ بيابانبه سيرتهاى بد گر
)632ديوان ناصرخسرو (
حكيم سنايى را ابيات زير در اين معناست:
هوس علم نفس و عقلت نيست اى سراسيمه هيچ فعلت نيست؟
تو نه در خورد حال همدميى آدمى صورتى نه آدميى
)84مثنويهاى حكيم سنايى (
از برون و درون مردم بد صورت آدم است و سيرت دد
)061اب (همان كت
.3/192 المودةينابيع؛ 4/643غررالحكم . منابع ديگر: ١
244
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب نيكو سرايد:
بس آدمى كه ديو به زشتى غالم اوست ور صورتش نمايد زيباتر از پرى
)75مواعظ سعدى (
علم آدميت است و جوانمردى و ادب ور نه ددى به صورت انسان مصورى
)75مواعظ (
)622: ح 508نهج ( ١.٢الطامع فى وثاق الذلـ 135
مطلوب كل ؛ 22االمثال تحفه؛ 272،خوارزمى المناقب؛ 91نوراالبصار ؛ 30 االعجاز وااليجاز؛ 58، شرح عبدالوهاب مائة كلمة. منابع ديگر: ١
»:الطامع«بعد از » أبدا«ـ و با افزوده شدن لفظ 41 طالب .1/377غررالحكم
».معأكثر مصارع العقول تحت بروق المطا«. نيز رك: حديث شريف ٢
245
ــ آزمند در بند خوارى گرفتار است.
دل مرد طامع بود پر ز درد به گرد طمع تا توانى مگرد
)2/822 امثال و حكم(فردوسى،
اسير عشق تو گشتم به طمع يارى تو به روى هر كس طمع آورد همى خوارى
)398ديوان قطران تبريزى (
باديانى را ابيات زير در اين معناست:حكيم ناصرخسرو ق
سوى چشمه شوربختى شتابد
١كرا آز باشد دليل و نهازش
)229ديوان ناصرخسرو (
گرت نبايد كه شوى خوار و زار
گوش طمع سخت بگير و بمال
دست طمع كرد ميان ترا دالپيش شه و مير دو تا همچو
سيل طمع برد ترا آبروى
پاى طمع كوفت ترا فرق و يال
ذل بود بار درخت طمع نيك بپرهيز از اين بدنهال
)253ـ252(همان كتاب
طعام ذل و خوارى خورد بايد
كسى را كش برآرد آز دندان
.4/4648معين فرهنگ فارسى . نهاز: پيشوا، سرور. ١
246
رسن در گردن يوزان طمع كرد طمع بسته ست پاى باز پران
كسى را كز طمع جنبيد علت
داند كردنش سقراط درمانن
طمع پاالن و بار منت آمد
تو ماندى زير بار و زشت پاالن
)324(همان كتاب
طمع بسيار كردن خوارى آرد
اش غمخوارى آردنتيجه خوارى
247
مدار از كس طمع هر دم به چيزى شود خوار از توقع هر عزيزى
طمع آرد به روى مرد زردى
ىطمع را سر ببر گر مرد مرد
)549 ديوان ناصرخسرو(
امام محمد غزالى گويد:
؛ آن كه طمع كند و صبر نكند هم خوار١طمع تيغ حرص است و خوارى تبع طمع كيمياى سعادتشود و هم رنجور و به اين ملوم باشد و اندر خطر عقاب آخرت بود. (
543( ر اين باره نيكو سروده است:حكيم سنايى غزنوى د
حرص بگذار و ز آز دست بدار
حرص و آز است مايه تيمار
)432الحقيقة حديقه(
مرد خرسند مير كوى بود كه طمع زنگ آبروى بود
)443حديقه (
آز بگذار تا نياز آرى كĤز آرد به رويها خوارى
)2/1075امثال و حكم (
ه گويد:رشيد وطواط در شرح اين كلم
هر كه طمع افزونى كند، هميشه در مقام ذلت و موقف قلت باشد.
تا توانى مگرد گرد طمع
.2/1075، دهخدا امثال و حكم. ١
248
اى دارىاگر از عقل بهره
زانكه پيوسته مردم طامع بسته باشد به رشته خوارى
)41مطلوب كل طالب (
كه طمع الغر كند زرد و ذليل
نيست او از علت ابدان عليل
)3/230نوى مثنوى مع(
برد از رخ مرد آبطمع مى
سيه روى شد تا گرفت آفتاب
249
)2/1075امثال و حكم (سعدى،
از مال احمد نراقى بشنويم كه در اين باره گفت:
اعتبار است. گاهى خود را بندههر طامعى ذليل و خوار و در نظر مردم خفيف و بى نمايد كه از متاعو زمانى خود را برده خسى مىخواند كه از پس مانده او خورد كسى مى
آورد، اما خود را خوار و خفيفاو چيزى برد. طامع بيچاره مالى را به چنگ مى )403 السعادةمعراجكند. (مى
. (ـ 613 هجنطوبى لمن ذل فى نفسه، و طاب كسبه، و صلحت سريرته، و حسنت خليقته )123: ح 490 ــ خوشا آن كس كه فروتنى ورزيد و كسب و كارى حالل داشت و پاك نهاد و
خوشخوى بود.
مولوى را ابيات ذيل در اين معناست:
اى خنك آن را كه ذلت نفسه واى آن كس را كه يردى رفسه
)2/621مثنوى معنوى (
اى خنك آن را كه ذلت نفسه از سركشى شد چون كه او واى آنك
)2/440مثنوى (
گفت آن كه هست خورشيد ره او
حرف طوبى هر كه ذلت نفسه
سايه طوبى ببين و خوش بخسب
سر بنه در سايه بى سركش بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعى است
مستعد آن صفا را مهجعى است
)2/647مثنوى (
250
گر معلم1 گشت اين سگ هم سگ است
باش ذلت نفسه كو بد رگ است
)3/554مثنوى (
گويند.» كلب معلم«فته و تربيت شده، و در اصطالح به سگ تربيت يافته . معلم: تعليم يا١
251
ع ـ غ
. (ـ 137 )91: خ 134نهج عالم السر من ضمائر المضمرين
ت.ــ خدا داناى اسرار پنهانى مردمان اس
راز دلها خداى داند و بس من كى آگه شوم ز راز نهان
)662ديوان فرخى سيستانى (
هيچ پوشيده از تو پنهان نيست عالم السر والخفيات
)153مواعظ سعدى (
علم تو محيط است به اسرار ضماير هاپيداست به دانايى تو جمله نهان
)110ديوان المع (
ر تو آگهىز اسرار قلب و سر سرائ
بر قلب و سر قلب تو سر مسترى
)259ديوان رفعت سمنانى (
.ـ 138 )103: خ 149نهج ( ١العالم من عرف قدره
.1/324 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
252
ــ دانا كسى است كه قدر خود را بشناسد.
عاقل آن باشد كه او غافل نگردد از حدش نجاند به مردى باورستگر زياد و كم نگ
)543ديوان المع (
.ـ 139 )20/342: شرح نهج( ١عبدالشهوة أذل من عبدالرق
ــ بنده شهوت از برده زر خريد خوارتر است.
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هر كه در بند شهوت باشد، او از آن كس خوارتر باشد كه در بند بندگى باشد، زيرا كه وقت وقت خداوند را بر بنده درم خريده خويش مهر آيد و اعزاز كند او را؛ اما هرگز
هيچ كس را به هيچ وقت بر كسى كه در بند شهوت باشد، مهر نيايد و او را اعزاز نكند.
هر كه او بنده گشت شهوت را هست نفس خسيس و طبع لئيم
بنده شهوت است در خوارى بتر از بنده خريده به سيم
)62مطلوب كل طالب (
تا بود خواجه بنده شهوت بنده خويش را بود بنده
)27ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
عجبا لسعد و ابن عمر! يزعمان أنى أحارب على الدنيا أفكان رسول الله ــ صلىـ 140 ا أن رسول الله ــ صلى الله عليه وآله ــالله عليه و آله ــ يحارب على الدنيا؟! فإن زعم
حارب لتكسير األصنام و عبادة الرحمن، فإنما حاربت لدفع الضالل و النهى عن الفحشاء
؛41، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 117، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ 4/352غررالحكم . منابع ديگر: ١
) . :شرح نهجوالفساد؛ أفمثلى يزن بحب الدنيا؟! والله لو تمثلت لى بشرا سويا لضربتها بالسيف
254
)329ـ20/328 كنم! آيا پيامبر اكرم ــپندارند من براى دنيا نبرد مىــ شگفتا از سعد و ابن عمر كه مى
جنگيد؟! اگر پندارند كه پيامبر ــ دروددرود خدا بر او و خاندانش باد ــ به خاطر دنيا مى كرد،خدا بر او و خاندانش باد ــ براى شكستن بتها و پرستش خداوند رحمان مبارزه مى
بدانند كه من نيز براى از ميان بردن گمراهى و بازداشتن از گناه و زشتى و تباهى مبارزه توان به دوستى دنيا متهم داشت؟! سوگند به خدا، اگرام. حال آيا كسى چون مرا مىكرده
دنيا بسان انسانى تمام بر من نمودار آيد، به شمشير ضربتى سخت بر او خواهم زد.
الدين محمد با اقتباس از اين حديث شريف گويد:جالل موالنا
آن كه او تن را بدين سان پى كند حرص ميرى و خالفت كى كند
زآن بظاهر كوشد اندر جاه و حكم تا اميران را نمايد راه و حكم
تا اميرى را دهد جانى دگر تا دهد نخل خالفت را ثمر
جهد پيغمبر به فتح مكه هم
دنيا متهم كى بود در حب
آن كه او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بر بست روز امتحان
چونكه مخزنهاى افالك و عقول
چون خسى آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مكه و شام و عراق كه نمايد او نبرد و اشتياق
آن گمان و ظن منافق را بود كوقياس از جان زشت خود كند
شر بينى عزيزان را بهتا تو مى
دان كه ميراث بليس است آن نظر
گر نه فرزند بليسى اى عنيد
پس به تو ميراث آن سگ چون رسيد
من نيم سگ، شير حقم حق پرست
255
شير حق آن است كز صورت برست
شير دنيا جويد اشكارى و برگ
شير موال جويد آزادى و مرگ
)243ـ1/242مثنوى معنوى (
.عجبت لعامر ـ 141 )612: ح 491نهج ( ١دار الفناء، و تارك دار البقاء
.2/71االدب مجانى؛ 4/633غررالحكم . منابع ديگر: ١
256
ــ در شگفتم از كسى كه دنياى ناپايدار را آباد دارد و آخرت ماندگار را واگذارد.
سعدى در اين باب نيكو گويد:
كنددار الفنا كراى مرمت نمى
شتاب تا عمارت دارالبقا كنيمب
)139مواعظ سعدى (
عجبت للبخيل يستعجل الفقر الذى منه هرب، و يفوته الغنى الذى اياه طلب،ـ 142
: ح491نهج ( ١.٢فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء، و يحاسب فى االخرة حساب اال�غنياء612( شتابد كه از آن سخت گريزان است و مكنتى راــ از بخيل در شگفتم كه به فقرى مى
دهد كه هماره در جستجوى آن است. پس در دنيا چون تهيدستان به سراز دست مى دهد.برد و در آخرت چون توانگران حساب پس مىمى
احمد جام نامقى گويد:
كسى كه رنج بسيار بر گيرد و مال فراهم آرد و در گنج نهد و برخيزد و فرا درها خواهد، در اين جهان رنج درويشى ببايد ديد و در آن جهان عذاب گنجرود و نان مىمى
)114التائبين انسداران ببايد كشيد. (
مين معناست:ابوالفتوح رازى را كالم زير در ه
اش چون زندگانى درويشان باشد وكند در دنيا، زندگانىبخيل استعجال درويشى مى
غررالحكم : »عجبت للشقى البخيل يتعجل الفقر...«ـ و با اختالف در صدر حديث، بدينگونه: 1/26النواظر تنبيه الخواطر و نزهه. منابع ديگر: ١4/634.
. اين حديث شريف به طور ملخص نيز از امام علىع به شرح ذيل روايت شده است:٢
، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 134، شرح ابن ميثم مائة كلمة. »فى الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فى اآلخرة حساب األغنياء البخيل مستعجل الفقر يعيش «ــ ؛ » اآلخرة«به جاى » العقبى«با لفظ 114التائبين انس؛ 47مطلوب كل طالب ؛ » اآلخرةفى«بدون لفظ 30 االعجاز وااليجازـ و نيز 46
» للفقر«با لفظ 2/450تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى ؛ » للفقر«با لفظ 272، خوارزمى المناقب؛ » عيشة«و » يستعجل«با الفاظ 92 نوراالبصارو يحاسب فى يعيش البخيل فى الدنيا عيش الفقراء 2/120جواهراالدب ؛ » مستعجل الفقر«بدون 2/114المودة ينابيع؛ » اآلخرة«به جاى » القيامة«و
. اآلخرة حساب األغنياء
257
)2/450تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى در قيامت حسابش حساب توانگران باشد. (
رشيدالدين وطواط در شرح اين كلمه گويد:
دارد، در اين جهانمال نگاه مىكشد و بخيل به تعجيل درويشى را به خويشتن مى چون درويشان زندگانى كند، نه او را از مال لذتى و نه از عمر راحتى، و در آن جهان
چون توانگران رنج حساب كشد به دقيق و جليل آنچه پنهان كرده است و به كثير و قليل آنچه نگاهداشته است و نخورده و پيش نفرستاده.
هـست مرد بخيـل ره داده
فقر را سوى خويشتن به شتاب
اين جهان همچو مفلسان به معاش و آن جهان چون توانگران به عذاب
)47مطلوب كل طالب (
از ابن يمين فريومدى بشنويم كه نيكو سرود:
فاقه را كرده باشد استقبال هر كه ممسك بود به وقت حيات
زيد چو درويشاندر جهان مى
اتبينوا تا رسد زمان وف
زو حساب توانگران خواهند چون درآيد به عرصه عرصات
)348ديوان ابن يمين (
بس كس كه يافت خست و امساك پيشه كرد بر نفس ناستوده و اهل و عيال خويش
عذرش بر آن دنائت و خست همين بود دائم ز بيم فقر نگهداشت مال خويش
گذراند ز بيم فقرعمرى به فقر مى
بى خبر آمد ز حال خويش مسكين نگر چه
258
)437ديوان ابن يمين (
عالم ربانى، مال احمد نراقى در اين باره گويد:
رود و هيچ بخيلى را در عالماز بخل و امساك عرض و آبروى آدمى بر باد فنا مى دوستى نيست. اهل و عيالش چشم به مرگ او گشاده و فرزندانش ديده بر راه وفات او
259
اند و آن مسكين بيچاره با وجود مكنت، به سختى و با چندين وسعت، به تنگىنهاده گذراند. زندگانى او در دنيا چون فقرا و محاسبه ومؤاخذه او در عقبى، محاسبه ومى
مؤاخذه اغنياست. در دنيا ذليل و خوار است و در عقبى به عذاب اليم گرفتار. ، با اندك تصرف)407السعادة معراج(
)612: ح 491نهج ( ١عجبت لمن انكر النشاة اال�خرى، و هو يرى النشاة اال�ولى.ـ 143
بيند وزنده شدن در سراى ديگر راــ در شگفتم از كسى كه آفرينش نخست را مى پذيرد.نمى
مولوى در اين باب نيكو سرايد:
آنچنان كز نيست در هست آمدى هين بگو چون آمدى مست آمدى
)2/73مثنوى معنوى (
تو زجايى آمدى وز موطنى آمدن را راه دانى هيچ نى
)3/70مثنوى (
)212: ح 507نهج ( ٢.٣عجب المرء بنفسه احد حساد عقلهـ 144
».إن لم تعلم من أين جئت، لم تعلم إلى أين تذهب«. نظير حديثى ديگر از امام علىع با اين عبارت: ١
.20/292الحديد ، ابن ابىالبالغةشرح نهج
.92نوراالبصار . مأخذ ديگر: ٢
. نظير كلماتى ديگر از امام علىع با اين عبارات:٣
»:دليل«به جاى » يدل «ـ و با لفظ 34 االعجاز وااليجاز ».إعجاب المرء بنفسه دليل على ضعف عقله«ــ .90العقول تحف
.232، 1/95غررالحكم ». العجب رأس الحماقة«ــ
.1/113غرر ». العجب رأس الجهل«ــ
.1/148 غرر». العجب عنوان الحماقة «ــ
.1/311غرر ». إعجاب المرء بنفسه حمق« ــ
260
.1/357 غرر». األلباباإلعجاب ضد الصواب و آفه «ــ
.2/109 غرر ».إعجاب المرء بنفسه برهان نقصه و عنوان ضعف عقله«ــ
.3/109 غرر». آفة اللب العجب«ــ
261
ــ خودپسندى يكى از حسودان خرد آدمى است.
حافظ در اين باره نيكو سرايد:
حبت مدارنيكنامى خواهى اى دل با بدان ص
خودپسندى جان من برهان نادانى بود
)424ديوان حافظ (
از ١»اياك و مصاحبة الفساق فإن الشر بالشر ملحق«مصراع نخست ناظر است به حديث امام على(ع) كه در جاى خود بدان اشارت رفت.
.عرفت الله سبحانـ 145 :511نهج ( ٢ه بفسخ العزائم، و حل العقود، ونقض الهمم )250ح دهد،ــ خداوند سبحان را از آنجا شناختم كه تصميمهاى قطعى را تغيير مى
شكند.كند و همتها را در هم مىگشايى مىمشكل
حكيم سنايى با اقتباس از اين حديث شريف گويد:
اى فرو بنددخـداى كار چو بر بنده
به هر چه رنج برد دردسر بيفزايد
چـو خويشـتنىوگـر نيـاز برد نـزد هم
از آن نياز اسـير و ذليل باز آيد
چو اعتقاد كند كز كسش نيايد هيچ
خداى رحمت پس آنگهيش بنمايد
به دست بنده زحل و زعقد چيزى نيست خداى بندد كار و خداى بگشايد
.96: ر 406نهج البالغة . ١
». عرف الله بفسخ العزائم و حل العقود و كشف الضر والبلية عمن أخلص له النية«. اين حديث با اختالف و اضافه نيز بدينگونه روايت شده است: ٢
.4/357غررالحكم
262
)1072ـ1071ديوان سنايى (
ز قدرت ملك العرش يك نشان اين است
شدكه كارها به خالف مراد ما با
)2/6109امثال و حكم (عبدالواسع جبلى، انورى را نيز قطعه زير در اين معناست:
اى فرو بنددخداى كار چو بر بنده
به هر چه دست زند رنج دل بيفزايد
وگر به طبع شود زود نزد همچو خودى ز بهر چيزى خوار و نژند باز آيد
چو اعتقاد كند كز كسش نبايد چيز
واالى خويش بنمايدخداى قدرت
به دست بنده ز حل و زعقد چيزى نيست خداى بندد كار و خداى بگشايد
)2/376ديوان انورى (
الدين محمد بشنويم كه در اين باره سرود:از موالنا جالل
هست دست راست اينجا ظن راست كو بداند نيك و بد را كز كجاست
نيزه گردانى است اى نيزه كه تو گردى گهى گاهى دو توت مىراس
)1/307مثنوى معنوى (
اين حروف حالهات از نسخ اوست عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
)2/157مثنوى (
263
او دلت را بر دو صد سودا ببست بى مرادت كرد پس دل را شكست
چون شكست او بال آن راى نخست
چون نشد هستى بال اشكن درست
)2/255مثنوى (
264
مها و قصدها در ماجراعز
آيد تراگاه گاهى راست مى
تا به طمع آن دلت نيت كند بار ديگر نيتت را بشكند
ور بكلى بى مرادت داشتى دل شدى نوميد، امل كى كاشتى
اشور نكاريدى امل، از عورى
اشكى شدى پيدا بر او مقهورى
مراديهاى خويشعاشقان از بى
خويشبا خبر گشتند از موالى
مرادى شد قالوز بهشتبى
حفت الجنة شنو اى خوش سرشت
كه مراداتت همه اشكسته پاست
پس كسى باشد كه كام او رواست
)2/255مثنوى (
اندرين فسخ عزايم وين همم در تماشا بود در ره هر قدم
به از دينار و گوهر علم و حكمت ن است و چشم بيداركزو دل روش
)144ديوان ناصرخسرو (
راقم اين سطور گويد:
تا توانى بكوش در ره علم خيز و بشتاب سوى درگه علم
دانش از مال به بود، زيرا دهد ترا مه علمروشنى مى
266
: مطبوع و مسموع، وال ينفع المسموع اذا ـ 147 ١.٢لم يكن المطبوعالعلم علمان )338: ح 534نهج (
ــ دانش دو گونه است: دلپذير و شنيدنى، و شنيدنى سود ندهد اگر دلپذير نباشد.
سرايد: مولوى در شرح اين حديث شريف نيكو
عقل دو عقل است اول مكسبى كه درآموزى چو در مكتب صبى
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر از معانى وز علوم خوب و بكر
عقل تو افزون شود بر ديگران ليك تو باشى ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشى اندر دور و گشت لوح محفوظ اوست كو زين درگذشت
عقل ديگر بخشش يزدان بود چشمه آن در ميان جان بود
چون ز سينه آب دانش جوش كرد
نه شود گنده نه ديرينه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم كو همى جوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصيلى مثال جويها اى از كويهاكان رود در خانه
راه آبش بسته شد، شد بينوا ٣از درون خويشتن جو چشمه را
)394ـ2/393مثنوى معنوى (
».والينفع المطبوع إذا لم يك مسموع«... جايى برخى از الفاظ در جمله اخير، بدينگونه: ـ با جابه 2/138غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
پايـان همـين مقـال شده است، چنانكـه در» علم«جايگزين » عقل«. اين حديث شريف نيز در قالب شعر به امام علىع منسوب است كه در آن لفظ ٢
توان آن را از نظر گذراند. بر اين اساس، مراد از علم و عقل در اينجا يكى است و در ترادف آنها ترديد نيست.مى
.44كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهايى ن ابيات را در ديوان خود آورده است. رك: . شيخ بهايى اي٣
267
الدين حسين خوارزمى را سخن ذيل در اين معناست:كمال
اند: يكى آنكه راهنماى راه سعادت آخرت و فوزاهل حقايق عقل را دو قسم داشته متوجهان حضرت وهاب كريم باشد و اين را عقل معاد و عقل درجات نعيم و پيشواى
ايمانى و عطيه ربانى خوانند و روح عقالنى و غريزى نيز گويند. دوم آنكه از تقويت تجربه و طريق اكتساب حاصل شود و اين را عقل معاش و عقل مكتسب گويند و
268
ناعات و امور دنياوى،رهنمون باشد بر اسباب معاش و معامالت و تجارت و حرف و ص چون با يكديگر زندگى كردن و از تنعم دنيا بر قدر خود برخوردارى گرفتن و مشكالت علوم عقليه و اشكاالت اشكال هندسيه حل كردن؛ پس در مملكت وجود هر كه اين دو عقل كارفرمايى كند و در سلوك راه عبوديت و معيشتش پيشوايى نمايد، دنيا و آخرتش
شود، بلكه مشارق و مغارب آفاق از بركت او پرنور گردد و به فوات عقلمعمور ينبوع االسرارنخستين، ايمان فوت شود و به نقصان دوم جوهر گرانمايه جان تلف گردد. (
)1/88فى نصايح االبرار مال ادهم خلخالى در اين باره گويد:
لى بايد تا گره از كار بگشايد. ازعلم حقيقى با علم قال كمتر جمع شود و دانش حا سيد الموحدين، اميرالمؤمنين مروى است كه علم دو نوع است: مسموع كه به شنيدن بدان رسند و مطبوع كه از طبع بجوشد و بيرون آيد. هرگاه كه علم مطبوع در وجودى تحقق
رحيم و ندارد، علم مسموع فايده و نفع ندهد. اميد آن و مراد چنان است كه خداوند مند و خرسند گرداندرحمان ظاهر و باطن همگنان را از علوم صوريه و معالم معنويه بهره
)65ـ55لطايف المواقف و همه را به اقصى مراتب كمال و اعال مدارج حال برساند. (
طالب است:نظير ابيات زير كه منسوب به امام همام على بن ابى
رأيت العقل عقلين و مسموع فمطبوع
والينفع مسموع إذا لم يك مطبوع
كما ال ينفع الشمس
وضوء العين ممنوع
)92 ديوان االمام على(
.عند تناهىـ 148 )351: ح 536نهج ( ١الشدة تكون الفرجة
ــ چون سختى به نهايت رسد، گشايش فراز آيد.
. اين حديث شريف با اندك تفاوت از امام علىع نيز بدينگونه روايت شده است:١
.4/319 غررالحكم». ناهى الشدائد يكون توقع الفرج عند ت«ــ
269
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد يعنى گشاد و كر و فر
)2/214مثنوى معنوى (
سعدى شيرازى در اين معنا گويد:
)619گلستان ارد. (شدت نيكان روى در فرج د
ابيات زير نيز بدين حديث اشارت دارد:
به نهايت كه رسد عقده گشايد از كار گره رشته چو از سر گذرد، باز شود
)4/319حاشيه غررالحكم (
تو صابر باش در غم روزكى چند نماند هيچكس جاويد در بند
گشايد بند چون دشوار گردد
بخندد شمع چون بيمار گردد
)3/1312امثال و حكم (
.ـ 149 )65:ح 478نهج ( ١الغنى فى الغربة وطن، والفقر فى الوطن غربة
ــ توانگرى به غربت چون در وطن آسودن است و تنگدستى در وطن چون به غربت ودن.آواره ب
شيخ اجل، سعدى در اين باب نيكو سرايد:
منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست هرجا كه رفت خيمه زد و خوابگاه ساخت
و آن را كه بر مراد جهان نيست دسترس در زاد و بوم خويش غريب است و ناشناس
ـ به شكل دو كلمه مستقل. 374، 1/373غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
ــ فرصت چون ابر بگذرد، پس اوقات نيك را غنيمت شمريد.
وقت غنيمت شمر ورنه چو فرصت نماند ٢ناله كرا داشت سود، گريه كى آمد به كار
)4/1891امثال و حكم (مجد همگر، فخرالدين على صفى در ترجمه اين كلمه گويد:
گذرد چون گذشتن ابر كه مكث و آرام ندارد، پس اى بندگانفرصت و وقت مى )061لطايف الطوايف خداى غنيمت شماريد فرصتهاى خير را. (
رشيد ياسمى در اين باب نيكو سرود:
فرصت شمار باقى ايام و كار كن فرصت دگر به دست نيايد اگر گذشت
ـ بدون جمله دوم. 1/298غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.752تاريخ گزيده اند. رك: ملك محمود تبريزى دانسته . برخى اين بيت را از آن٢
272
روزى اگر به خير گذارى هزار بار بهتر ز سالهاست كه در خواب و خور گذشت
)52ديوان رشيد ياسمى (
نادت بفراقها، و نعت نفسها و اهلها؛ فمثلت لهمفمن ذا يذمها و قد آذنت ببينها، و ـ 151 ببالئها البالء، و شوقتهم بسرورها الى السرور راحت بعافية، و ابتكرت بفجيعة، ترغيبا و
) . )131: ح 493نهج ترهيبا مى زند و حال آنكه آواز جدايى سر داد و زبان به ــ چه كسى دم از نكوهش دنيا
مفارقت گشاد؛ به ياد كرد فناى خود پرداخت و مردمان را از مرگشان با خبر ساخت؛ با محنت خود محنت دوزخ را مجسم كرد و به شادى خود شادى بهشت را درنظر آورد و
تاق سازد و بيم درشب هنگام آسايش بخشيد و سپيده دمان در غم و اندوه كوشيد تا مش دل اندازد.
مولوى در اين معنا نيكو گويد:
آيد به ضداز جهان دو بانگ مى
تا كدامين را تو باشى مستعد
آن يكى بانگش نشور اتقيا و آن يكى بانگش فريب اشقيا
)2/373مثنوى معنوى (
)66: ح 479نهج ( ١.٢اهلهافوت الحاجة اهون من طلبها الى غير ـ 152
ــ حاجت روا نشدن آسانتر است از نياز پيش ناكسان بردن.
عنصرالمعالى در اين باب گويد:
ان كم ازاز گرسنگى بمردن به از آنكه به نان فرومايگان سيرشدن. به خويشاوند
. نظير كلماتى ديگر از موالى متقيان با اين عبارات:4/429غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.2/440غررالحكم ». أشد من الموت طلب الحاجة من غير أهلها«ــ
.2/407غرر ». أصعب المرام طلب ما فى أيدى اللئام«ــ
.4/351 غرر ».ذل الخضوععز القنوع خير من «ــ
».مرارة اليأس خير من الطلب إلى الناس«. نيز رك: ٢
273
زنهار خواستن. ١خويش محتاج بودن مصيبتى عظيم دان كه در آب مردن به كه از فزع )52قابوسنامه (
ليكن مرا به گرسنگى صبر خوشتر است بر يافتن ز دست فرومايگان طعام
)162ديوان ناصرخسرو (
انورى در اين باره نيكو سرايد:
بودن اندر عذاب چون جرجيس يا شدن در جحيم چون ابليس
بهتر است از سؤال كردن و طمع وايستادن به پيش مرد خسيس
)2/596ديوان انورى (
مرا از شكستن چنان باك نايد كه از ناكسان خواستن موميايى
)2/067(همان كتاب شيرازى را حكايات و ابيات زير در اين معناست: شيخ اجل، سعدى
بقالى را درمى چند بر صوفيان گرد آمده بود در واسط، هر روز مطابقت كردى و سخنان با خشونت گفتى. اصحاب از تعنت وى خسته خاطر همى بودند و از تحمل چاره
تر است كه بقال را بهنبود. صاحبدلى در آن ميان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسان درم.
ترك احسان خواجه اوليتر
كاحتمال جفاى بوابان
به تمناى گوشت مردن به كه تقاضاى زشت قصابان
.299قابوسنامه . فزغ: اين واژه تلفظى است از وزغ به معنى غوك. رك: ١
274
)92گلستان سعدى (
المثل به آب روى دانا نخرد كه مردن بهاند: آب حيات اگر فروشند فىحكيمان گفته علت به از زندگانى به مذلت.
خورى از دست خوشخوى اگر حنظل
به از شيرينى از دست ترشروى
)93گلستان (
275
نخورد شير نيم خورده سگ
ور بميرد به سختى اندر غار
تن به بيچارگى و گرسنگى بنه و دست پيش سفله مدار
)95گلستان (
يكى را تب آمد ز صاحبدالن كسى گفت شكر بخواه از فالن
بگفت اى پسر تلخى مردنم جور روى ترش بردنم به از
)961بوستان سعدى (
گرم روزى نماند تا بميرم
به از نان خوردن از دست لئيمان
)618مواعظ سعدى (
آمده است:تاريخ گزيده در
تحمل درويشى بهتر از بذل از ناكسان كه در اين عز قناعت است و در آن خوارى )1/542امثال و حكم قبول منت. (
از ابن يمين فريومدى بشنويم كه خوش گفت:
تا توانى التماس از كس مكن خاصه از ناكس كه آن عين خطاست
گر دهد، مانى به زير منتش
ور ندادت آبرويت را بكاست
گر كشد نفست بالها صبر كن
زانكه عز صبر به از ذل خواست
)335ديوان ابن يمين (
276
هشب دراز به تاريكى ار نشينم ب
كه از چراغ لئيمان به من رسد تابش
جگر ز آتش حرمان كباب اوليتر
كه از سقايه دونان كنند سيرابش
)440(همان كتاب
دست اگر در دهان شير كنى وز پى قوت لقمه بردارى
تر استنزد ابن يمين ستوده
زانكه حاجت به سفلگان آرى
)535(همان كتاب
ن يمينشورباى چشم خود خوردن بر اب
به كه بايد خورد سكباى رخ هر ناكسى
)653(همان كتاب
277
ورزد:المع درميانى بر اين معنا چنين تأكيد مى
خون دل از چشم خود گر وام سازى بهتر است
كز براى آب حيوان رو كنى بر ديگران
پاره دل گر كنى بر آتش حسرت كباب بهر قوت خويش بهتر باشد از نان شهان
جوى منت مكش از درگه دونان دهريك
باشى بهر نانآسا گر گريبان چاكگندم
رخ بتاب از خلق و گر نان خواهى از منان طلب بهر يك نان قوت خود تا كى ز دونان امتنان
.22االمثال تحفه»: فيه«به جاى » فمه«ـ و نيز با لفظ 272، خوارزمى المناقب؛ 92 نوراالبصار
نشين با اختالف جزئى نيز چنين روايت شده است:. اين كلمه دل٢
.617: خ 253 البالغةنهج. »إن قلب المنافق من وراء لسانه«ــ
284
آن همه بر سر زبان وى است
)44مطلوب كل طالب (
ه دل در صالح و فساد آن انديشداحمق هرچه يابد و فرا زبان او آيد، بگويد آنگه ب و خطا و خلل كه واقع شده باشد، ادراك نتواند كه ديگر آن نگويد و دل او تابع زبان و
285
طايع هذيان او باشد.
مرد احمق گه سخن گفتن دل خود تابع زبان دارد
هرچه يابد بگويد و آنگاه دل بر آن قول گفته بگمارد
)48 مطلوب كل طالب(
آمده است:اريخ سالجقه كرمان تدر
دل اگر با زبان نباشد يار كارهر چه گويد زبان بود بى
)2/819امثال و حكم (
فخرالدين على صفى در اين معنا گويد:
تفكر سخن گويد و هرچه بهمشورت دل و بىدل نادان در پس زبان اوست، يعنى بى لطايفدل احمق جاهل پيرو زبان اوست. (تأمل به زبان آورد، پس دلش رسد، بى
)061الطوايف
.ـ 158 )409: ح 548نهج ( ١القلب مصحف البصر
جاى گزيند.ــ آنچه ديده بيند در دل
باباطاهر در اين باب نيكو سرايد:
ز دست ديده و دل هر دو فرياد كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
)4/1921امثال و حكم (
اگر چشمان نكردى ديده بونى
به جاى» الفكر«ـ و با لفظ 2/412فرائدالآلل فى مجمع االمثال ؛ 2/454االمثال مجمع. منابع ديگر: ١ .1/273غررالحكم ؛ »البصر«
286
چه دونه دل كه خوبان در كجا بى
)1/202امثال و حكم (
ز ديدار باشد هوا خاستن استنز چشم است ديدن ز دل خو
)2/898امثال و حكم (اسدى،
همه مهرى زنا ديدن بكاهد اگر ديده نبيند دل نخواهد
287
)4/2003امثال و حكم (فخرالدين اسعد گرگانى،
عنصرالمعالى گويد:
)81قابوسنامه نخست چشم بيند، آنگه دل پسندد. (
چشمش چو بديد ديده دل جست ز من
خواهدىهر چيز كه ديده ديد دل م
)4/1925امثال و حكم (كاتبى،
ماننده آيينه و آبند اين قوم تا در نظرى در دلشان جادارى
)1/130امثال و حكم (ابوالحسن فرهانى،
كشد دل به كمنداين ديده شوخ مى
خواهى كه به كس دل ندهى ديده ببند
)2/752امثال و حكم (
.قلة العيال احد اـ 159 )141: ح 495نهج ( ١ليسارين
ــ كم عيالى دوم توانگرى باشد.
عنصرالمعالى گويد:
)119قابوسنامه عيال نابكار آينده گرد مكن كه كم عيالى دوم توانگرى است. (
نگريست كه كداميك به خواهش نفسآمد، مىــ هرگاه او را دو كار پيش مى ورزيد.نزديكتر است، با آن مخالفت مى
سعدى در اين باره گويد:
گلستانآزارتر برآيد. (چون در امضاى كارى متردد باشى، آن طرف اختيار كن كه بى 181(
شيخ محمود شبسترى را بيت زير در اين معناست:
دانم به هر حالى كه هستىنمى
خالف نفس وارون كن كه رستى
)26گلشن راز (
رباعى زير از نگارنده در اين معناست:
هرگاه ترا دو كار آيد پيدا بنگر كه بود كدام همسوى هوا
و »نظر«ـ با الفاظ 19/183الحديد ، ابن ابىالبالغةشرح نهج؛ 4/406غررالحكم . منابع ديگر: ١ ».فيخالفه«
297
بگريز از آن، كه خواهش نفس ترا به در كند بى پروااز راه خدا
.ـ 361 نهج( ١كان لى فيما مضى اخ فى الله، و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه )289: ح 652 ــ در گذشته مرا برادرى دينى بود كه خردى دنيا درنظرش وى را در چشم من بزرگ مود.نمى
شيخ اجل در اين باب نيكو گويد:
دل مبند اى حكيم بر دنيا كه نه چيز است جاه مختصرش
پيش از آن كز نظر بيفكندت اى برادر بيفكن از نظرش
خرد بينش به چشم اهل تميز
كه بزرگى بود بدين قدرش
)180مواعظ سعدى (
. كان يقول ما يفعل و ال يقولـ 146 )289: ح 526نهج ( ٢ما ال يفعل
نمود.گفت چيزى را كه بدان عمل نمىگشود و نمىكرد دهان مىــ بدانچه مى
و بيت حافظ در اين باب شاهكار است:اين د
كنندواعظان كاين جلوه در محراب و منبر مى
كنندروند آن كار ديگر مىچون به خلوت مى
مشكلى دارم ز دانشمند مجلس بازپرس كنندتوبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى
.4/636غررالحكم . مأخذ ديگر:١
ـ با جابجايى الفاظ نخستين 19/183الحديد ، ابن ابىالبالغةشرح نهج؛ 4/396غررالحكم . منابع ديگر: ٢
».كان يفعل ما يقول...«جمله، بدينسان:
298
)388ديوان حافظ (
299
.كفاك ادبا لنفسك اجتناب ـ 156 )412: ح 548نهج ( ١ما تكرهه من غيرك
آموزى همين بس كه آنچه را از ديگران ناپسند شمارى، فروگذارى.ــ ترا در ادب
شيخ اجل، سعدى در اين باره نيكو گويد:
چه از ايشان در نظرم ناپسندادبان؛ هرلقمان را گفتند ادب از كه آموختى، گفت: از بى آمد، از فعل آن پرهيز كردم.
نگويند از سر بازيچه حرفى
كزان پندى نگيرد صاحب هوش
و گر صد باب حكمت پيش نادان بخوانند آيدش بازيچه در گوش
)76گلستان (
رباعى زير از نگارنده نيز در اين معناست:
نگرى به راه و رفتار كسانچون مى
ز ادب از بى ادبيهاى خسانآمو
از آنچه ز ديگران خوشايندت نيست بگريز و دگر به هيچ كس شر مرسان
)229: ح 508نهج ( ٢.٣كفى بالقناعة ملكاـ 166
ندى را بسنده است.ــ قناعت دولتم
حكيم ناصرخسرو قباديانى گويد:
االعجاز؛ » اجتناب«بدون واژه 2/40النواظر الخواطر و نزههتنبيه؛ 97العقول تحف. منابع ديگر: ١
كفـى أدبـا 563: ح 538نهـج البالغـة ؛ كفاك تأديبا لنفسك ما كرهته من غيـرك 90 العقولتحف؛ كفى أدبا لنفسك ما كرهته من غيرك 35وااليجاز
. لنفسك تجنبك ما كرهته لغيرك
.4/965غررالحكم . مأخذ ديگر: ٢
».الكنز أغنى من القناعة«و »القناعة مال الينفد«. نيز رك: ٣
300
كسى كو قانع است او شهريار است
گلى دارد كه او بى زخم خار است
)514ديوان ناصرخسرو (
خنك بارى بود بار قناعت
كجا باشد چو بازار قناعت
طمع دارى سگ هر تيره كيشى
چو ببريدى طمع سلطان خويشى
)549(همان كتاب
301
گر بود گوهر خردمندى
پادشاهى است كنج خرسندى
)100مثنويهاى حكيم سنايى (
ملك قناعت مراست پيش چنين تخت و تاج ملك سمرقند چيست و افسر خاقان او
)663ديوان خاقانى شروانى (
سعدى را ابيات زير در اين معناست:
مطلب گر توانگرى خواهى جز قناعت كه دولتى است هنى
)72گلستان (
قناعت كن اى نفس بر اندكى كه سلطان و درويش بينى يكى
چرا پيش خسرو به خواهش روى
چو يكسو نهادى طمع خسروى
)861بوستان (
گنج آزادگى و كنج قناعت ملكى است
كه به شمشير ميسر نشود سلطان را
)114مواعظ (
ابن يمين فريومدى در اين باب سرايد:
ى نزد اهل معرفت آزادگى استپادشاه
هر كه بند آرزو بگشاد از دل پادشاست
302
)333ديوان ابن يمين (
گوشه عزلت و قناعت را
بارگاه امير نام كنيم
)472(همان كتاب
برو به ملك قناعت درآ و ايمن باش خواهىز كردگار جهان خواه هرچه مى
)540(همان كتاب
نستمطالب ملك قناعت چو شدم، دا
كه ز سر هرچه زيادت بود آن دردسر است
)2/907امثال و حكم (ابن يمين،
درويش را كه ملك قناعت مسلم است درويش نام دارد و سلطان عالم است
)2/800امثال و حكم (ناصر بخارى،
303
گر چو ما راه قناعت سپرى
به حرمگاه قناعت گذرى
)542هفت اورنگ (
بشنويم كه در اين باره گفت:از واعظ كاشفى
بدانچه حواله تو شده راضى باش و طلب افزونى مكن كه صفت حرص شوم است و عاقبت حريصان مذموم و هر كه نقد قناعت به دست دارد، پادشاه وقت خود است و هر
)480انوار سهيلى كه به مذلت حرص گرفتار شد در پايه ديو و دد. (
ه دنيامرا نيست تخت تسلط ب
ولى هست تاج قناعت به قسمت
)2/549ديوان شهريار (
راقم اين سطور گويد:
هر كس كه به آز پاى بند است گر هست امير در كمند است
عاقل آن باشد كه گيرد عبرت از مرگ ياران در بالى محترز
304
)1/192مثنوى معنوى (
مرگ همسايه مرا واعظ شده كسب و دكان مرا بر هم زده
)3/629ثنوىم(
خوانيم:مى جام جمدر مثنوى
چند باشى به اين و آن نگران
پند گير از گذشتن دگران
واعظت مرگ همنشينان بس اوستادت فراق اينان بس
گر دلت را ز مرگ ياد شود
كى به اين ساز و برگ شاد شود
305
مرگ و مردن برابر دل دار ياد گور و لحد مقابل دار
خبر نشدىپدرت مرد و با
ور نشدىمادرت رفت و ديده
داغ فرزند و هجر همساالن شوى ناالن!همه ديدى، نمى
)655ـ555 ديوان اوحدى(
:543 نهج(١.٢الكالم فى وثاقك ما لم تتكلم به؛ فاذا تكلمت به صرت فى وثاقه ـ186 )381ح تو در بند آن گرفتارــ سخن در بند توست تا دهان بدان نگشايى و چون گشودى،
آيى.
حكيم فردوسى را دو بيت زير در اين معناست:
سخن تا نگويى بود زير پاى
چو گفتى ورا بر سر توست جاى
)2/952 امثال و حكم(
سخن تا نگويى تويى شاه آن
چو گفتى شود شاه تو آن زمان
(همان مأخذ) سعدى در ترجمه اين حديث نيكو سرايد:
ن تا نگويى بر او دست هستسخ
.2/123 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
ديث ديگر از اميرمؤمنان على(ع) با اين عبارات:. نظير دو ح٢
.4/614غرر » سرك أسيرك فإن أفشيته صرت أسيره«ــ
.3/142غرر ».إذا تكلمت بالكلمة ملكتك و إذا أمسكتها ملكتها«ــ
306
چو گفته شود يابد او بر تو دست
)179 بوستان(
.ـ 196 )56: خ 96نهج ( ١كل عزيز غيره ذليل، و كل قوي غيره ضعيف
اعتبار.دستى جز او ناتوان و بىو پست و خوار است و هر قوىــ هر عزيزى جز ا
در هر دو جمله.» غيراهللا سبحانه«ـ با لفظ 4/535،653 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
307
عزت ترا شايسته ذلت اليق ما
كس را به عالم جز تو نبود اقتدارى
)631اى قمشهديوان حكيم الهى(
راقم اين سطور گويد:
الهى هر عزيزى جز تو خوار است اعتبار استبه جز تو هر قوى بى
شكوفدمىبه ياد سبز تو دل
ز شوق روى تو دل بيقرار است
الكلمة إذا خرجت من القلب وقعت فى القلب و إذا خرجت من اللسانـ 170
. (لم )20/287 شرح نهج:تجاوز اآلذان ــ سخن چون از دل برون آيد، الجرم بر دل نشيند و چون بر زبان جارى شود، از
گوشها درنگذرد.
پرى را سخن بود شد جايگير سخن كز دل آيد بود دلپذير
)2/954امثال و حكم (نظامى،
هرچ از زبان رود، نرسد بيش تا به گوش در دل نرفت هر سخنى كان ز جان نخاست
)17 ديوان خالق المعانى(
در اين معنى سخن بايد كه جز سعدى نيارايد بر دل كه هرچ از جان برون آيد نشيند الجرم
)189غزليات سعدى (
اوحدى در اين معنا نيكو سرايد:
308
سخنى كان ز اهل درد آيد
همچو جان در ضمير مرد آيد
سخنى كان به دل فرو نايد
دان كه از حكمتى نكو نايد
)2/957امثال و حكم (
سخن گر از دل زيبا نخاست زيبا نيست
ورش قوافى مطبوع و لفظها زيباست
)2/955امثال و حكم (بهار،
309
. ـ171 )56: خ 96نهج ( ١كل مسمى بالوحدة غيره قليل
انتها.ــ هرچه جز او را واحد نامند، اندك و تنهاست و او در عين وحدت بى
رى در اين باب نيكو گويد:شيخ فريدالدين عطار نيشابو
عدد گر در حقيقت از احد خاست ولى آنجا نيامد جز احد راست
شكى دانيقين دان اينچه رفت و بى
هزار و يك چو صد كم يك يكى دان
نهايت سايه انداختوجودى بى
نزول سايه چندين مايه انداخت
)3 خسرونامه(
در آن وحدت دو عالم را شكى نيست حقيقى جز يكى نيست كه موجود
خداست و خلق جز نور خدا نيست
ولى زو نور او هرگز جدا نيست
حقست و نور حق چيزى دگر نيست
ببايد گفت حق جز حق دگر كيست
اگر آن نور را صورت هزار است نگار استولى در پرده يك صورت
اگر باشد در عالم ور نباشد همه او باشد و ديگر نباشد
)6 (همان كتاب
دانم اگر هيچچه گويم چون نمى
كه اويست و همويست و دگر هيچ
».غيراهللا سبحانه«ـ با لفظ 4/534 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
310
چرا گويم كه چون او هست كس نيست
چو او هست و جز او نيست اينت بس نيست
آيد احد در ديده تونمى
احد آمد عدد در ديده تو
)8(همان كتاب آمده است:جام جم در مثنوى
311
احديت نشان ذاتش دان
ر صفاتش دانصمديت د
احد است او نه از طريق شمار صمد است او ولى ندارد يار
)046 ديوان اوحدى(
نور خورشيد از آنكه شد چيره ديدنش ديده را كند خيره
جستجويش به كو و كى نكنند
بكش اين پاى تات پى نكنند
احد است او نه از طريق عدد احدى فارغ از تكلف حد
)056(همان كتاب
)153: خ 214نهج ( ١.٢كما تزرع تحصدـ 172
ــ هرچه كارى دروى.
رادويانى در اقتباس از اين حديث شواهد شعرى ذيل را ارائه داده است:
ى رويدنيك افگن تخم تات نيك
٣تخم بد افگن هميشه خار انبويد
.4/236 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
. نظير كلماتى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارات:٢
از هركه دهد پند شنودن بايد با هركه بود رفق نمودن بايد
بد كاشتن و نيك درودن نايد زيرا كه همه كشته درودن بايد
)1/405 امثال و حكم(
315
گستر برندق است و حق زى مرد حقاين سخن ح
هرچه كارى بدروى و هرچه گويى بشنوى
)4/1923امثال و حكم (سنايى،
كنى امروز درواى مىآنچه دى كاشته
طمع خوشه گندم مكن از دانه جو
)1/51امثال و حكم (ظهير،
پروردبرزگر آن دانه كه مى
آيد روزى كه از او برخورد
)68سرار االمخزن(نظامى،
سايلش گفتا ببايد كشت زود
هيچ كس ناكشته هرگز كى درود
)4/2019امثال و حكم (عطار، مولوى در اين باره نيكو سرايد:
آنچه كارى بدروى آن آن تست ورنه اين بيداد بر تو شد درست
)2/613مثنوى معنوى (
جمله دانند اين اگر تو نگروى
روىكاريش روزى بدهرچه مى
)2/274 مثنوى(
بافى همه ساله بپوشزآنكه مى
كارى همه ساله بنوشزآنكه مى
316
)3/203مثنوى (
درخت و برگ برآيد ز خاك اين گويد كه خواجه هرچه بكارى ترا همان رويد
)2/213 كليات شمس(
شيخ اجل، سعدى شيرازى را ابيات زير در اين معناست:
ىچو دشنام گويى دعا نشنو
بجز كشته خويشتن ندروى
)180بوستان (
دوستان عيب و مالمت مكنيد كانچه خود كاشته باشم دروم
)235غزليات (
پورياى ولى گويد:
317
باشاگر با خويش نيكى نيك مى
پاشچو خواهى كشت تخم نيك مى
كه تا از هريكى هفصد برويد
اگر بد كاشتى هم بد برويد
)1/159 امثال و حكم(
از اوحدى بشنويم كه خوش گفت:
گفتم ز كار غيبى ما را يكى خبر كن
گفت: اوحدى، چه گويم آن بدروى كه كارى
)76 ديوان اوحدى(
هرچه كارى همان درود توان در زيانكارگى چه سود توان؟
)524(همان كتاب آمده است:تاريخ گزيده در
روز جزا بدى مكن كه در اين كشتزار
كارىبه داس دهر همان بدروى كه مى
)1/408 امثال و حكم(
ابن يمين فريومدى را ابيات زير در اين معناست:
دانست شاه عهد كه در كشتزار عمر تخمى كه كشت حاصل آن بايدش درود
)53 يمينديوان ابن(
تو نيز كشته خود بدروى كه در حق من اندنچه كاشتهاند بزرگان هر آدروده
318
)380(همان كتاب
طريق دهقنت آمد گزيده
كه دهقان ندرود جز آنكه كارد
)400(همان كتاب
اهل عالم همه كشاورزند هرچه كارند همچنان دروند
)405(همان كتاب
اى بر آن بدروى به صبرتخمى كه كشته
من بعد هرچه بايدت اى دل برو بكار
)410(همان كتاب
319
حافظ در اين معنا نيكو گويد:
من اگر نيكم وگر بد تو برو خود را كوش هركسى آن درود عاقبت كار كه كشت
)615ديوان حافظ (
تخم وفا و مهر در اين كهنه كشتزار آنگه عيان شود كه رسد موسم درو
)679ديوان حافظ (
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو د و هنگام درويادم از كشته خويش آم
)798(همان كتاب
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر كاى نور چشم من بجز از كشته ندروى
)954(همان كتاب اهللا ولى در اين باره سرود:شاه نعمت
كارىتخم نيك و بدى كه مى
هرچه كارى بدان كه بردارى
)865 اهللا ولىنعمتديوان شاه(
ه گندم كارگفته بودم ترا ك
چون تو جو كاشتى برو بدرو
هرچه كارى بدان كه بردارى خواه گندم بكار و خواهى جو
كنى، يابىنيك و بد هرچه مى
320
سخن بد مگو و هم مشنو
)526(همان كتاب جامى در اين معنا نيكو گويد:
بسيط روى زمين مزرع مكافات است اى كه در او افكنى همان دروىكه دانه
)2/166 ديوان جامى(
واعظ كاشفى گويد:
بدى مكن كه در اين كشتزار زود زوال كارىبه داس دهر همان بدروى كه مى
)229 اخالق محسنى(
321
زير از ميرداماد بيانگر مضمون اين حديث است: ١رباعى
از هركه دهد پند شنودن بايد با هركه بود رفق نمودن بايد
بد كاستن و نيك فزودن بايد زيرا كه همى كشته درودن بايد
)148 شرح حال ميرداماد و ميرفندرسكى(
معناست: رجاء اصفهانى را شعر ذيل نيز در همين
هرگز نشنيديم در آفاق سراسر يك دانه فشانند كه جز كشته دهد بر
كردند بسى جهد و نشد كام ميسر
هر تخم كنى كشت همان بدروى آخر
)125 ديوان رجاء اصفهانى(
هرچه كارى برش همان دروى وآنچه گويى جواب آن شنوى
)231 الحقيقةتعليقات حديقه(
ف أوانى الفخار بامتحانها بأصواتها فيعلم الصحيح منها من المكسور،كما تعرـ 173
. )20/294شرح نهج: ( ٢كذلك يمتحن اإلنسان بمنطقه فيعرف ما عنده ه تشخيصــ همچنانكه ظرفهاى سفالين را از صدايش شناسند و درست را از شكست
دهند، آدمى را به سخن آزمايند و دانند كه در چه پايه است.
رشيدى سمرقندى با اقتباس از اين حديث گويد:
توان. اين رباعى جز مصراع سوم، مابقى همانند شعر ابوالفرج رونى است كه در ذيل همين حديث مى١
دو مقايسه به عمل آورد.اش كرد و ميان آن مالحظه
».المرء مخبوء تحت لسانه«. نيز رك: ٢
322
كسى كزو هنر و عيب باز خواهى جست
بهانه ساز و به گفتارش اندر آر نخست
سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرند
به بانگ گردد پيدا شكستگى ز درست
)3/1212 و حكمامثال (
مولوى در اين معنا نيكو سرايد:
گر منافق زفت باشد نغز و هول
واشناسى مرورا در لحن و قول
323
خرىها را مىچون سفالين كوزه
كنى اى مشترىامتحانى مى
زنى دستى بر آن كوزه چرامى
تاشناسى از طنين اشكسته را
)2/45مثنوى معنوى (
يگ است راستيا زبان همچون سر د
١چون بجنبد تو بدانى چه اباست
از بخار آن بداند تيزهشديگ شيرينى ز سكباج2 ترش دست بر ديگ نوى زد چون فتىوقت بخريدن بديد اشكسته را
را در حين زپوزور نگويد، دانمش اندر سه روز گفت: دانم مرد
)3/655 مثنوى(
آمده است: االبرارربيعنظير سخن ذيل كه به تأثير از اين حديث شريف در كتاب
كما أن اآلنية تمتحن بأطنانها فيعرف صحيحها من منكسرها، فكذلك اإلنسان يتعرف« ) . )67ثنوى احاديث محاله بمنطقه
كمال اال�خالص له نفى الصفات عنه، لشهادة كل صفة انها غير الموصوف، و شهادةـ 174
. فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه، و من قـرنه فقد ثنـاه ، و منكل موصوف انه غير الصفة يـه فقـدثنـاه فقـد جـزاه، و مـن جزاه فقد جهله، و من جهله فقد اشار اليه، و من اشار ال
. )1: خ 40ـ39نهج ( ٣حـده، و مـن حـده فقـد عـده ــ خدا را بسزا اطاعت كردن آن است كه او را از صفات ممكنات پيراسته دارند، چه
هر صفت بيانگر آن است كه از موصوف جداست و هر موصوف نمايانگر آن است كه با وصف كند، همتايى براى او جسته و صفت دو تاست. پس آن كس كه خداى سبحان را
هركه همتايى برايش جويد، او را دو تا دانسته است و هركه دوتايش داند، جزءجزءاش
.1/67 برهان قاطع . ابا: آش و هر طعام ديگر. رك:١ .2/1897معين فرهنگ فارسى. سكباج: آش سركه. رك: ٢
الحمدلله الذى انحسرت األوصاف عن كنه«و »أشهدأن ال إله إالاهللا وحده ال شريك له...«. نيز رك: ٣
»معرفته...
324
خواند و هركه جزءجزءاش خواند، او را نشناسد و هركه او را نشناسد، بدو اشارت ورزد
325
و هركه بدو اشارت ورزد، محدودش پندارد و هركه محدودش پندارد، معدودش رد.شما
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى در اين معنا گويد:
هر آن وصفى كه حق را كرد خواهى چنان دانم كه انسى فرد خواهى
تو اندر وصف او چيزى كه دانى ز دفترهاى وهم خويش خوانى
چو فهم تو تو باشى او نباشد
اگر وصفش كنى نيكو نباشد
چو نه اوست و نه غير او صفاتش
ش چون كنى بشناس ذاتشصفات
)95 اسرارنامه(
واصفان را وصف او در خورد نيست اليق هر مرد و هر نامرد نيست
عجز از آن همشيره شد با معرفت كو نه در شرح آيد و نه در صفت
قسم خلق از وى خيالى بيش نيست زو خبر دادن محالى بيش نيست
اندكو به غايت نيك و گر بد گفته
اندگفتند از خود گفتههرچ از او
برتر از علم است و بيرون از عيانست نشانستزانكه در قدوسى خود بى
نشانى كس نيافتزو نشان جز بى
فشانى كس نيافتاى جز جانچاره
هيچ كس را در خودى و بى خودى زو نصـيـبـى نيـســت اال الـــذى
ذره ذره در دو گيتى وهم تست
326
است آن فهم تستهرچه دانى نه خد
نيست او آن كسى آنجا كه اوست كى رسد جان كسى آنجا كه اوست
)10 الطيرمنطق(
هرچه آن موصوف شد آن كى بود با منت اين گفتن آسان كى بود
آن مگو چون در اشارات نايدت دم مزن چون در عبارت نايدت
پذيرد نه بياننه اشارت مى
نه كسى زو علم دارد نه نشان
مباش اصال، كمال اين است و بس تو
تو ز تو الشو، وصال اين است و بس
)11(همان كتاب
اىچند گويم كانچه گويم آن نه
اىچند جويم كانچه جويم آن نه
327
دانم چه گويم من ز توچون نمى
يابم چه جويم من ز توچون نمى
جمله يك ذات است اما متصف
جمله يك حرف و عبارت مختلف
امه يك ذات است من دانا نىجمل
امگرچه يك راه است من بينا نى
تر استپايانهر زمان اين راه بى
تر استخلق هر ساعت در او حيران
)9نامه مصيبت(
خداوندا بسى بيهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصى صد جهان است ولى يك ذره فضلت بيش از آن است
ا نيست جز تقصير طاعتچو ما ر
بضاعتچه وزن آريم مشتى كم
كنون چون اوفتاد اين كار ما را
خداوندا به خود مگذار ما را
مبرا از كم و چون و چرايى وراى عالم خلف و ورايى
)2نامهالهى(
. (ـ 175 )145: ح 495 نهجكم من صائم ليس له من صيامه اال الجوع والظمأ
دار كه از روزه خود جز گرسنگى و تشنگى نصيبى نيابد.ــ بسا روزه
هجويرى در اين باب گويد:
امساك را شرايط است؛ چنانكه جوف را از طعام و شراب نگاه دارى، بايد كه چشم فتن لغو ورا از نظاره حرام و شهوت، و گوش را از استماع لهو و غيبت، و زبان را از گ
آفت، و تن را از متابعت دنيا و مخالفت شرع نگاه دارى، آنگاه اين روزه بود بر حقيقت )414المحجوب كشفدارا كه با پنداشت روزه گرسنه و تشنه بودست. (و بسيار روزه
328
چون روزه ندانى كه چه چيز است چه سود است
١بيهوده همى روز ترا بودن ناهار
)161 ديوان ناصرخسرو(
.4/5064معين فرهنگ فارسىه معناى گرسنه و تشنه. رك: . ناهار: در اينجا ب١
329
شيخ اجل، سعدى شيرازى را ابيات زير در اين معناست:
مسلم كسى را بود روزه داشت اى را دهد نان چاشتكه درمانده
وگرنه چه الزم كه سعيى برى ز خود بازگيرى و هم خود حورى
)77بوستان (
خوانيم:مى جام جمدر مثنوى
دار و به ديگران بخورانروزه
نه بخور روز و شب، شكم بدران
تو ز آسيب روزه ماهى بركشى هر دم از جگر آهى
)580 ديوان اوحدى(
.ـ 176 )28: ر385 نهج( ١كناقل التمر الى هجر
ــ چونان كسى كه خرما به هجر برد.
كرا رودكى گفته باشد مديح
امام فنون سخن بود ور
دقيقى مديح آورد نزد او چو خرما بود برده سوى هجر
)2/735امثال و حكم (دقيقى،
شعر ما پيشت چنان باشد كه از بهر تجار
هجربا يكى خرما كسى هجرت كند سوى
ه است.. امام علىع اين مثل را ضمن پاسخ به نامه معاويه بر زبان راند١
330
)279ديوان سنايى (
در امثال عربى آمده است:
)4/572 العربموسوعة امثال». (التمر إلى هجركجالب«
)862 التمثيل والمحاضرة». (التمر إلى هجركمستبضع«
)4/376العرب موسوعة امثال». (كمبضع تمر إلى هجر
331
. ( ١كن سمحا وال تكن مبذرا،ـ 177 )33: ح474 نهجو كن مقدرا و التكن مقترا
خو باش به دور از تبذير و اندازه نگهدار ليك هرگز بر خود سخت مگير.ــ بخشنده
داغ جداييش كه اينجا كشى دا كشىبهتر از آن داغ كه فر
حيف بود كز پى فرزند و زن
داغ نهى اينهمه بر خويشتن
ضامن رزق همه شد كردگار
كار خدا را به خدا واگذار
)408ـ 407هفت اورنگ (
)53: ر442نهج ال تدفعن صلحا دعاك اليه عدوك و لله فيه رضى. (ـ 181
بدان خواند و خشنودى و رضاى خدا در آن باشد، ــ از صلح و سازشى كه دشمن ترا هرگز روى برمتاب.
سعدى در اين باب نيكو سرايد:
با مردم سهل گوى دشخوار مگوى با آن كه در صلح زند، جنگ مجوى
)181گلستان (
.، بل ال١ال تقل ما ال تعلمـ 182 )382: ح 544نهج ( ٢ تقل كل ما تعلم
ــ مگوى آنچه ندانى، بل مبادا هرچه دانى بر زبان رانى.
آمده است. 341، 6/318غررالحكم . اين كلمه در ١
.»ال تقل ما ال تعلم و إن قل ما تعلم«. اين سخن با اختالف در جمله دوم نيز اينگونه روايت شده است: ٢
.31: ر397البالغة نهج
336
ز كردار گفتار برمگذران
گوى آنچه دانش ندارى بر آنم
»)دانش«، ذيل واژه نامهلغت(اسدى،
آن به كه نگويى چون ندانى سخن ايراك ناگفته بسى به بود از گفته رسوا
337
)3 ديوان ناصرخسرو(
ضياى نيشابورى در اين معنا گويد:
گر دهدت روزگار دست و زبان زينهار
هرچه بدانى مگوى، هرچه توانى مكن
همه عالم به الف، با همه كس از گزاف با
زبانى مكندرازى مجوى، چيرهدست
)4/1917امثال و حكم (
.ـ 183 :502نهج ( ١ال خير فى الصمت عن الحكم؛ كما انه ال خير فى القول بالجهل )471: ح 558و 182ح آميز فروبستن نيكو نباشد، چنانكه زبان به گفتار نابخردانهــ دم از سخن حكمت
گشودن.
سعدى در اين باره چه نيكو سروده است:
امشى ادب استاگرچه پيش خردمند خ
به وقت مصلحت آن به كه در سخن كوشى
دو چيز طيره عقل است دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشى
)7 گلستان(
الشعراى بهار را ابيات زير در اين معناست:ملك
بسا گفته كان رانبايست گفت بسا گفته كان را نبايد نهفت
به جاى خموشى سخن سر مكن به جاى سخن لب مبند از سخن
و » الحكم«به جاى » الباطل«و » الحكمة«با الفاظ 6/414غررالحكم ؛ » مةالحك«با لفظ 2/252 النواظرالخواطر و نزههتنبيه. منابع ديگر: ١ » .الجهل«
338
)689ديوان بهار (
339
راقم اين سطور گويد:
دم از حكمت فروبستن سزا نيست گويى نادان روا نيستپريشان
ز دانا حرف حق بايد شنيدن ز نادان جز خموشى خوشنما نيست
.ـ 184 )371: ح 540 نهج( ١ال شرف اعلى من اال�سالم
ـ هيچ شرفى برتر از اسالم نيست.ـ
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هركه مسلمان شد، به عز جاودانى و شرف دو جهانى رسيد و عقال دانند كه عز مخلد و شرف مؤبد بهتر است از ملك گذرنده و مال ناپايدارنده.
اى كه در ذل كفر ماندستى
اى از كفعز اسالم داده
گر شرف بايدت مسلمان شو
كه چو اسالم نيست هيچ شرف
)15مطلوب كل طالب (
راوندى در اين معنا آورده است:
كفر را هركه زينتى داند
حق تعاليش خوار گرداند
اى نيست گر همى دانىپايه
برتر از قبه مسلمانى
)157الصدور راحه(
؛93، 90العقول تحف؛ 35، 29االعجاز وااليجاز ؛ 197شرح ابن ميثم ، مائة كلمة. منابع ديگر: ١
، شـرح مائة كلمـة»: أعلى«به جاى » أعز«ـ و با لفظ 15 مطلوب كل طالب؛ 20 االمثالتحفه ؛2/39 النواظرالخواطر و نزههتنبيه؛ 91 نوراالبصار .271، خوارزمى المناقب؛ 24عبدالوهاب
ــ هيچ همنشين چون خوشخويى و هيچ ميراثى چون فرهيختگى نيست.
راوندى در اين باره آورده است:
ادب از مال و همنشينان به خوى خوش از همه قرينان به
)244، 59الصدور راحه(
راقم اين سطور در معناى كلمه نخست گويد:
آدميزاده را دلفروزى باشدخوشتر از روى خوش نمى
همنشينى در اين جهان هرگز باشدبهتر از خوى خوش نمى
)113: ح 488نهج ( ٣.١ال كرم كالتقوىـ 191
فقط 54: ح 478البالغة نهجبه شكل دو كلمه جداگانه ؛ 353، 6/463غررالحكم . منابع ديگر: ١
كلمه دوم ــ و بـه 34 عجـاز وااليجـازاال؛ 100، 89العقول تحف. »الخلق خير قريناألدب خير ميراث و حسن«. نظير حديثى ديگر از امام علىع با اين عبـارت: ٢
.2/114المودة ينابيعشكل دو كلمه مستقل:
.6/350غررالحكم . مأخذ ديگر: ٣
346
، شرح عبدالوهابمائة كلمة. »التقوىال كرم أعز من«ت: اى ديگر از امام علىع با اين عبار. نظير كلمه١
ــ و بـا اخـتالف در يـك لفـظ: 2/114المـودة ينـابيع؛ 271خـوارزمى المناقـب،؛ 2/39النـواظر الخواطر و نزههتنبيه؛ 93، 90 العقولتحف؛ 23؛ 29 االعجـاز وااليجـاز؛ 14 مطلوب كل طالـب؛ 91 نوراالبصار؛ 109، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ التقوىال كرم أعلى من 35االعجاز وااليجاز
. التقىال كرم أعز من 20 االمثالتحفه
347
ــ هيچ بزرگوارى چون پرهيزگارى نباشد.
رشيد وطواط در اين معنا گويد:
خلق هركه پرهيزگارى كند، به نزديك خداى عزوجل گرامى بود و به نزديك بزرگوار. كرم دو گونه است: يك گونه آن است كه خلق را از شر خويش ايمن دارى و اين پرهيزگارى است و گونه ديگر آن است كه خلق را از خير خويش نصيب دهى و اين جوانمردى است و پرهيزگارى شريفتر از جوانمردى است به حكم آنكه فايده او كاملتر
است و منفعت او شاملتر.
كريمى به راه تقوا رو گر
زانكه تقوا سر همه كرم است
ناگرفتن درم ز وجه حرام بهتر از بذل كردن درم است
)15ـ14 مطلوب كل طالب(
است. ١»إن أكرمكم عندالله أتقيكم«اين حديث شريف يادآور آيه كريمه
)371: ح 540 نهج( ٢.٣القناعة ال كنز اغنى منـ 192
ــ هيچ گنجى گرانبهاتر از قناعت نيست.
حكيم ناصرخسرو قباديانى در اين باب گويد:
بدانچت بدادند خرسند باش كه خرسندى از گنج ايزد عطاست
)74 ديوان ناصرخسرو(
.13/ 49. سوره حجرات ١
اى ديگر از. نظير كلمه2/39النواظر الخواطر و نزههتنبيه»: القنوع«ـ و با لفظ 92 نوراالبصار. منابع ديگر: ٢
.6/349غررالحكم . »ال كنز كالقناعة«طالبع بدينگونه: بن ابىامام همام، على
مدان گنجى به از گنج قناعت غنى مال است مرد اين صناعت
)065(همان كتاب
ت خزانه ساز كه آناز قناع
هست گنجى كه نيستش پايان
)153الصدور راحه(
349
الدين محمد را ابيات زير در اين معناست:موالنا جالل
اين قناعت نيست جز گنج روان تو مزن الف اين غم و رنج روان
)1/143 مثنوى معنوى(
قلتى كان از قناعت وز تقاست آن ز فقر و قلت دونان جداست
اى آن گر بيابد سر نهدحبه
جهدوين ز گنج زر به همت مى
)2/364مثنوى (
از ابن يمين فريومدى بشنويم كه گفت:
گر ترا گنج سيم و زر بايد
من بگويم كه چيست تدبيرش
دهقنت پيشه گير و قانع باش تا ببينى كه چيست تأثيرش
)441 يمينديوان ابن(
زى چنين گويد:الغيب شيرالسان
گنج زر گر نبود كنج قناعت باقى است
آنكه آن داد به شاهان به گدايان اين داد
)621ديوان حافظ (
كه هركه كنج قناعت به گنج دنيا داد
فروخت يوسف مصرى به كمترين ثمنى
)693(همان كتاب شاعر نامى، عبدالرحمن جامى در اين باره نيكو سرايد:
350
لك و مال چو هر سفله دل مبندجامى به م
كنج فراغ و گنج قناعت ترا بس است
)1/630ديوان جامى (
گنج خالى ز قناعت رنج است
كن قناعت كه قناعت گنج است
)541هفت اورنگ (
عرفى شيرازى در اين معنا گويد:
بايدعرفى نه مرا حاصل كان مى
بايدمحصول زمين و آسمان مى
عت مثل آمد او راآن كو به قنا
بايدگر هيچ نه گنج شايگان مى
)371كليات اشعار عرفى شيرازى (
351
ز خودسازى توانى زد اثر نقش سرافرازى
كند شاهى اگر يابد كسى گنج قناعت را
»)خودسازى«، ذيل واژه نامهلغت(قطره،
به كنج گنج قناعت برى ز راحت و رنج نممكان نمايم و رخ زين و آن بگردا
)211 ديوان رفعت سمنانى(
مستغنى ار به گنج قناعت شوى خود را به حرص و آز نه رسوا كنى
)445اى قمشهديوان حكيم الهى(
راقم اين سطور گويد:
حاصل دنياى دون جز رنج نيست
سنج نيستمرد دنيادوست نكته
گنج دنيا كى ترا آيد به كار
برتر از گنج قناعت گنج نيست
.ـ 193 )3: خ 50نهج ( ١ال�لفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطة عنز
ترارزشبزى بىايد كه دنيايتان در نظر من از آب بينى مادينهــ شما نيك دريافته است.
دلنشين گويد: ناظرزاده كرمانى با اقتباس از اين كالم
على كه گفت: جهان را به نزد همت من به قدر عطسه بز ارزش و بهايى نيست
.6/256غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
352
)94اى از اشعار دكتر ناظرزاده كرمانى مجموعه(
.ـ 194 )371: ح 540 نهج( ١ال معقل احسن من الورع
ــ هيچ پناهگاهى نيكوتر از پارسايى نيست.
عجاز وااليجازاالـ و با اختالف در يك لفظ: 20االمثال تحفه؛ 15 مطلوب كل طالب. منابع ديگر: ١
مائـة ؛ الـورعال معقل أحـرز مـن 271، خـوارزمى المناقب؛ 6/382غررالحكم ؛ 93، 90 العقولتحف؛ 2/39النواظر الخواطر و نزههتنبيه؛ 35، 29 . لالعقال معقل أحسن من 91 نوراالبصار؛ الورعال معقل أحصن من 25، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 111، شرح ابن ميثم كلمة
353
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هركه خواهد تا از حوادث دنيا و نوائب عقبى امان يابد، او را در قلعه ورع بايد دين گريخت و در حصار تقوا جاى حصين طلبيد، چه به بركات ورع هيچ آفت در دنيا و
بدو نرسد.
اى كه از دفع لشكر آفات عاجزى و ترا سپاهى نيست
در پناه ورع گريز از آنك از ورع نيكتر پناهى نيست
)15 مطلوب كل طالب(
شعر زير از نگارنده نيز در همين معناست:
اگر خواهى ز آفات زمانه وجود خويش را محفوظ دارى
پناه آور به تقوا چون نباشد ى نيكوتر از پرهيزگارىدژ
: فى نكبته، و غيبته، وـ 195 ال يكون الصديق صديقا حتى يحفظ اخاه فى ثالث
. )134: ح 494 نهج( ١وفاته ال پايد: در رنج و بال، در غياب وــ دوست باوفا آن باشد كه برادر خود را در سه ح
خفا و پس از رخت بربستن از دنيا.
شيخ اجل، سعدى در اين باره نيكو سرايد:
رفيقى كه غايب شد اى نيكنام دو چيز است از او بر رفيقان حرام
يكى آنكه مالش به باطل خورند دوم آنكه نامش به زشتى برند
».فى ثالث«ـ با حذف 6/411غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
354
)189 بوستان(
ر گويد:راقم اين سطو
دوست آن باشد كه در راه خدا حق يارى را نكو آرد به جا
در پريشان حالى و رنج و بال در حضور و در غياب و در فنا
355
)40: ح 476نهج ( ١.٢لسان العاقل وراء قلبهـ 619
ــ زبان خردمند در پس دل اوست.
و گفته است: رشيد وطواط دو بار به شرح اين كلمه پرداخته
هركه خردمند باشد، سر خويش در دل نگاهدارد و به زبان با هيچ كس نگويد و در پيدا كردن آن انديشه بسيار كند و تا او را نيك معلوم و محقق نگردد و مصور و مخمر
نشود كه پيدا كردن آن صواب است، به زبان نراند و با هيچكس پيدا نكند.
ال خردهركه او هست با كم
هست پنهان زبان او در دل
نشود هيچ سر او پيدا نبود هيچ گفت او باطل
)44مطلوب كل طالب (
خردمند چون خواهد كه سخن گويد در دل بينديشد و در صالح و فساد آن بنگرد، آنگاه بر زبان براند، پس زبان او تابع و طايع عقل او باشد.
مرد عاقل گه سخن گفتن
د هادى زبان دارددل خو
تا حديثى به دل نينديشد به زبان آن حديث نگذارد
)48ـ47(همان مأخذ شيخ اجل، سعدى شيرازى را ابيات زير در اين معناست:
؛46، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 83، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ 4/507 غررالحكم. منابع ديگر: ١
ـ و با لفـظ 2/120 جواهراالدب؛ 272، خوارزمى المناقب؛ 92 نوراالبصار؛ 2/114 المودةينابيع؛ 47مطلوب كل طالب ؛ 30 جاز وااليجازاالع؛ 92 نوراالبصـار؛ 26، شـرح عبـدالوهاب مائـة كلمـة؛ 44 مطلوب كل طالب؛ 4/507غررالحكم ؛ 41: ح 647البالغة نهج» وراء«به جـاى » فى«
.22 االمثالتحفه؛ 272ارزمى ، خوالمناقب
. اين كلمه گهربار با اندك تفاوت نيز بدينگونه روايت شده است:٢
.617: خ 253 البالغةنهج. »المؤمن وراء قلبهإن لسان «ــ
356
سخندان پرورده پير كهن
بينديشد آنگه بگويد سخن
مزن تا توانى به گفتار دم نكوگوى گر دير گويى چه غم
)11ـ10گلستان سعدى (
اول انديشه وانگهى گفتار ست و پس ديوارپاى بست آمده
357
)11 گلستان(
سخن گفته دگر باز نيايد به دهن
اول انديشه كند مرد كه عاقل باشد
)561 مواعظ سعدى(
از فخرالدين على صفى بشنويم كه در اين باره گفت:
مشورت نكند و در آن سخن زبـان دانـا در پس دل اوسـت، يعنـى تـا اول به دل لطايف الطوايفتأمـل ننمـايد، به زبـان نياورد، پـس زبان مرد عاقـل تابع دل اوسـت. (
خوار و آفاتى از روزگار.اش دو انباز است: ميراثــ هركس را در دارايى
گر ترا مال و جاه و تمكين است
حادث و وارث از پى اين است
)863 الحقيقةحديقه(
دارد:ابوالفتوح رازى در اين معنا بيان مى
)2/451رازى تحقيق در تفسير ابوالفتوح ( اى يا وارثى.بشارت ده مال بخيل را به حادثه
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
خوار افتد، از بهر آنكهخواسته بخيل يا در آفت روزگار تلف گردد يا به دست ميراث بخيل را دل ندهد كه مال خويش را خويش بخورد يا در وجه خيرات و طريق مبرات به
كار برد.
هست و خوردن نيستهركه را مال
او از آن مال بهره كى دارد
مائةىع روايت شده است. رك: نيز از امام عل »البخيل بحادث أو وارثبشر مال«. اين حديث با عبارت ١
؛ 91 نوراالبصـار؛ 2/113المودة ينابيع؛ 28االعجاز وااليجاز ؛ 7 مطلوب كل طالب؛ 11شرح عبدالوهاب مائة كلمة، ؛ 93شرح ابن ميثم كلمة، .1/189 العيونالفنون فى عرائسنفائس؛ 2/120جواهراالدب ؛ 19االمثال تحفه؛ 271، خوارزمى المناقب
358
يا به تاراج حادثات دهد خواره بگذارديا به ميراث
)7 مطلوب كل طالب(
359
ابن يمين فريومدى را ابيات زير در اين معناست:
روز و شب منتظر حادث و وارث باشد هركجا آزورى ضابط و زردارى هست
)350 ديوان ابن يمين(
زين مجوى ابن يمينبيشتر
تا نمانى مگر از اين منهاج
كانچه افزون از اين كنى حاصل
بهره وارث است يا تاراج
)063(همان كتاب عبدالرحمن جامى با اقتباس از اين حديث گويد:
آنچه از بهر خود نهادستى جاى در جيب و كيسه دادستى
زآن شود كار وارثى به رواج تاراج يا كند دست حادثى
)285 هفت اورنگ(
از واعظ كاشفى بشنويم كه گفت:
مرد بخيل در دين و دنيا بدنام بود و دنيادار ممسك به همه وقت مطعون و كام بود و مال بخيل در عاقبت هدف تير تاراج و تلف شود و بشرالبخيل بحادثدشـمن
أو وارث.
مال كز وى بخيل بهره نيافت د بر بادشدست تاراج دا
يا به وارث رسيد و گه گاهى كند يادشجز به نفرين نمى
)73ـ72انوار سهيلى (
360
ز جمع مـال ندانم نشـاط ممسـك چيسـت
كه همچو كيسـه زر از بهـر ديگرى دارد
)2/898 امثال و حكم (وحيد قزوينى، آمده است:اخالق محتشمى در
الشركاءحدثان والوارث، فإن أحببت أن ال تكون أخسالإن لك فى مالك شريكين« )648الحقيقة . (تعليقات حديقه»فتصدق
361
: فساعة يناجى فيها ربه، و ساعة يرم معاشه، و ساعة يخلىـ 198 للمؤمن ثالث ساعات: مرمةبين نفسه و بين لذتها فيما يح . و ليس للعاقل ان يكون شاخصا اال فى ثالث ل و يجمل
. )390: ح 545نهج ( ١لمعاش، او خطوة فى معاد، او لذة فى غير محرم كند،ــ مؤمن را سه ساعت است: ساعتى كه در آن با پروردگار خود راز و نياز مى
دهد و ساعتى كه بر وجه پسنديده در كامجويى واش را سروسامان مىساعتى كه زندگانى مانبرد. خردمند را نسزد كه جز در پى سه چيز گام بردارد: زندگى را ساآسايش به سر مى
بخشيدن، به كار آخرت پرداختن و نانكوهيده كام جستن.
امام محمد غزالى در اين معنا گويد:
عاقل آن است كه وى را چهار ساعت بود: ساعتى در حساب خويش كند و ساعتى با حق تعالى مناجات كند و ساعتى در تدبير معاش خويش كند و ساعتى بر آنچه وى را از
)467 كيمياى سعادتاند، بياسايد. (دهدنيا مباح كر
خوانيم:مى جام جمدر مثنوى
شب سه ساعت به امر حق كن صرف
سه حساب و كتاب و رقعه و حرف
سه به تدبير ملك و رأى صواب
سه به آسايش و تنعم و خواب
روز را هم بدين قياس نصيب بكنى، گر مدبرى و مصيب
)514 ديوان اوحدى(
رزا حبيب خراسانى با اقتباس از اين حديث شريف گويد:مي
روز و شب بايدت كه چون دانا ساعت عمر خويش برشمرى
هرچه در خور بود به هر ساعت بسپارى و ژرف درنگرى
هر شب و روز را سه بهره كنى
ـ با اختالف در برخى از90، 5/64 غررالحكم؛ 78/40 بحاراالنوار؛ 203العقول تحف. منابع ديگر: ١ ت.الفاظ و جمال
362
اى ببرىكه ز هر بهره بهره
اى بهر بندگى كردنبهره
ورىكه از اين بهره نيك بهره
ن دوم بهره بهر آسايشوا
كه بگويى و بغنوى و خورى
363
وان سه ديگر به كار و كرد جهان آمد و رفت و گفت و بيع و شرى
)32ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
: فعسكر ينزل من األصالب إلى األرحام، وـ 199 لله تعالى كل لحظة ثالثة عساكر
. (عسـكر ينزل من األ :شرح نهجرحام إلى األرض، و عسكر يرتحل من الدنيا إلى اآلخرة20/318( ــ خداى تعالى را هر لحظه سه لشكر است: لشكرى كه از پشتها به زهدانها روان
شود، لشكرى كه از زهدانها به خاكدان دنيا آيد و لشكرى كه از دنيا به آخرت كوچ نمايد.
ين محمد با اقتباس از اين حديث گويد:الدموالنا جالل
كمترين كاريش هر روز آن بود
كندكو سه لشكر را روانه مى
لشكرى ز اصالب سوى امهات بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكرى زارحام سوى خاكدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكرى از خاك زآن سوى اجل تا ببيند هركسى حسن عمل
)1/189معنوى مثنوى (
لو شئت الهتديت الطريق الى مصفى هذا العسل، و لباب هذا القمح، و نسائجـ 200
) . ـ417 نهجهذا القز، ولكن هيهات ان يغلبنى هواى، و يقودنى جشعى الى تخير اال�طعمة )45: ر 418
ــ اگر خواهم، به شهد پالوده و مغز گندم و جامه ابريشمين نيك دست يابم، ليكن نه چين كردنهرگز هوا و هوس بر من چيره آيد و نه هيچگاه حرص و آز مرا به دست
طعامها وادار نمايد.
خوشدل تهرانى با اقتباس از اين كالم گويد:
364
مرا ز شهد مصفا و مغز گندم هست كه مهيا كنم طعام به خوانتوان آن
365
چنانكه جامه توانم به بر كنم ز حرير
ولى چه چاره كنم با مالمت وجدان
)275 ديوان خوشدل تهرانى(
.ـ 201 )442: ح 554 نهج( ١ليس بلد باحق بك من بلد، خير البالد ما حملـك
اتــ شهرى ترا از شهر ديگر بهتر نيست، بهترين شهرها آن بود كه آسايش زندگانى در آن تأمين شود.
سعديا حب وطن گرچه حديثى است صحيح
كه من اينجا زادم نتوان مرد بسختى
)204غزليات سعدى (
غررالحكم؛ » أحق«با لفظ 2/412االمثال معفرائدالآلل فى مج؛ 2/453االمثال مجمع. منابع ديگر: ١ » .بأحق«به جاى » البالدأحق«با لفظ 5/83
366
367
م
ما احسن تواضع اال�غنياء للفقراء طلبا لما عند الله! و احسن منه تيه الفقراء علىـ 202
)640: ح 547 نهج( ١.٢اال�غنياء اتكاال على الله راى به دست آوردن رضاى خدا،ــ چه نيكوست فروتنى توانگران در برابر بينوايان ب
تعالى.منشى بينوايان در برابر توانگران است به اعتماد بر حقو نيكوتر از آن بزرگ
امام محمد غزالى در اين باب گويد:
يكى از بزرگان على را به خواب ديد، گفت مرا پند ده، گفت: چه نيكو بود تواضع ت، و نيكوتر از آن تكبر درويش بر توانگرانتوانگران پيش درويشان براى ثواب آخر
).016 كيمياى سعادتبه اعتماد فضل حق سبحانه و تعالى. (
ابوالفتوح رازى را سخن زير در اين معناست:
در خبر است كه يك روز اميرالمؤمنين و خضر به هم رسيدند. اميرالمؤمنين او را
به جاى» ما أحسن«ـ و با لفظ 2/412االمثال ى مجمعفرائدالآلل ف 2/454االمثال مجمع. منابع ديگر: ١ .6/100غررالحكم »: أحسن منه«
.39/133 بحاراالنوار. در روايتى اين سخن ميان حضرت خضر و امام على رد و بدل شده است. براى مزيد اطالع رك: ٢
368
خضر گفت: چه نيكوست تواضع توانگران مرگفت: كلمنى، بگو تا از تو ياد گيرم. درويشان را تقرب به خداى را. اميرالمؤمنين گفت: خواهى تا از اين نيكوتر بشنوى؟ گفت: بيار. گفت: از اين نيكوتر، تكبر درويشان بود بر توانگران استوارى به خداى.
).452ـ 2/451 تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى(
ار نيشابورى بشنويم كه گفت:از فريدالدين عط
فتح گفت: اميرالمؤمنين على را به خواب ديدم، گفتم: مرا وصيتى كن، گفت: نديدم چيزى نيكوتر از تواضع كه توانگر كند مرد درويش را بر اميد ثواب حق. گفتم: بيفزاى،
د بر حق.گفت: نيكوتر از اين كبر درويش است بر توانگران از غايت اعتماد كه او دار ).1/254االولياء تذكره(
فيض كاشانى در اين باره سرايد:
سهل باشد گر كنند افتادگان افتادگى
مهربانى و تواضع از بزرگان خوشنماست
)79ديوان فيض كاشانى (
مال احمد نراقى در بيان مضمون اين حديث آورد:
ه يكديگر رسيدند. حضرت از خضرمروى است كه حضرت اميرالمؤمنين(ع) و خضر ب پرسيد كه بهترين اعمال چيست؟ گفت: بذل اغنيا بر فقرا، به جهت رضاى خدا. حضرت
فرمود: از آن بهتر ناز و تكبر فقير است بر اغنيا از راه وثوق و اعتماد به خدا. خضر گفت: )390 السعادةمعراجاين كالمى است كه بايد با نور بر صفحه رخسار حور نوشت. (
ما اخذ الله على اهل الجهل ان يتعلموا حتى اخذ على اهل العلم انـ 203
)478: ح 559 نهج( ١.٢يعلموا
.119 جاويدان خرد؛ 2/15النواظر الخواطر و نزههتنبيه. منابع ديگر: ١
الجاهل أن يتعلم حتى أخذه علىما أخذالله سبحان«. اين حديث شريف با اندك تفاوت به شكل ٢
.6/94غررالحكم نيز از موالى متقيان روايت شده است. رك: » العالم أن يعلمعلى
369
ــ خداى تعالى دانش آموختن را بر عهده نادانان ننهاد تا كار آموزش را بر عهده دانايان قرار داد.
بن محمد قزوينى در ترجمه اين حديث گويد:الدين عثمانشرف
حق تعالى مؤاخذت جهال بر آموختن چنان نكرد كه مؤاخذت علماء بر آموزانيدن. ).119 جاويدان خرد(
خداى تعالى عهد نگرفت بر جاهالن كه علم آموزند تا عهد گرفت از عالمان كه )2/459 رازى تحقيق در تفسير ابوالفتوحآموزانند. (ايشان علم
انورى در اين معنا نيكو سرايد:
خواهى كه بهين دو جهان كار تو باشد
زين هردو يكى كار كن از هرچه كنى بس
يا فايده ده آنچه بدانى دگرى را يا فايده گير آنچه ندانى ز دگركس
)2/576ديوان انورى (
اسرع اال�يام فى الشهر، و اسرع الشهور فى السنة، وما اسرع الساعات فى اليوم، و ـ 204
)188: خ 279نهج ( ١اسرع السنين فى العمر! ساعتها در هر روز و روزها در هر ماه و ماهها در هر سال و سالهاــ چه شتابان بگذرد
در دوران زندگانى.
عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه پنهان و نرم، نرم چو موشان و راسوان
)463 ديوان ناصرخسرو(
پيرى و جوانى پى هم چون شب و روزند ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
.ـ 205 )62: ح 472 نهج( ١ما اضمر احد شيئا اال ظهر فى فلتات لسانه، و صفحات وجهه
اش آشكارانديشهــ هيچ كس چيزى را در درون پنهان نكرد جز آنكه در گفتار بى و از رنگ رخسارش نمودار. گشت
ابوالفتوح رازى گويد:
تحقيقهيچ كس چيزى پنهان باز نكند اال بر كنارهاى رو و جوانب لسان او پديد آيد. ( )2/459 در تفسير ابوالفتوح رازى
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
او و ادراج كردار او پيدا باشد.هركه در دل چيزى دارد، اثر آن چيز در اثناى گفتار
هركه چيزى نهفت اندر دل جويشتا بدانى كه چيست مى
گاه اندر ميانه گفتش
گاه اندر كرانه رويش
)64مطلوب كل طالب (
مولوى را ابيات زير در اين معناست:
؛272، خوارزمى المناقب؛ 46مطلوب كل طالب ؛ 36، شرح عبدالوهاب مائة كلمة. منابع ديگر: ١
بـا اضـافه شـدن 92 نوراالبصـار؛ » صـفحات«قبل از » على«با افزوده شدن لفظ 2/114المودة ينابيعـ و با اختالف و جا به جايى: 22 االمثالتحفهاالعجـاز ؛ » ظهـر«و » أحـد«به جـاى » اللهأظهره«و » أحدكم«با الفاظ 211شرح ابن ميثم ، مائة كلمة؛ » ظهر«بعد از » عليه«و » شيئا«بعد از » فى قلبه«
. ما أضمر إنسان شيئا إال ظهر منه فى صفحات وجهه و فلتات لسانه 30وااليجاز
371
پوشى درون خلوت سينههر انديشه كه مى
انشان و رنگ انديشه ز دل پيداست بر سيم
نوشدضمير هر درخت اى جان، ز هر دانه كه مى
شود بر شاخ و برگ او نتيجه شرب او پيدا
372
ز دانه سيب اگر نوشد، برويد برگ سيب از وى ز دانه تمر اگر نو شد، برويد بر سرش خرما
چنانك از رنگ رنجوران طبيب از علت آگه شد
ز رنگ و روى چشم تو به دينت پى برد بينا
)41ـ1/40 مسكليات ش(
. (ـ 620 )061: خ 225 نهجما الذى نرى من خلقك، و نعجب له من قدرتك
آييم.يابيم و از قدرتت در اين كار به شگفت مىــ چيست آنچه از آفرينش تو مى
الدين محمد در اين باب نيكو سرايد:موالنا جالل
دام را گويم؟!ز لطف و صنعت صانع ك
كه بحر قدرت او را پديد نيست كنار
)3/34 كليات شمس(
.ـ 207 :064 نهج( ١ما تقدم من خير يبق لك ذخره، و ما تؤخره يكن لغيرك خيره )96ر
ــ هر توشه خيرى كه از پيش فرستى، براى تو اندوخته شود و آنچه بر جاى نهى، ديگرى از آن بهره برد.
حكيم سنايى غزنوى را ابيات زير در اين معناست:
اين جهان پيش خوار عاريت است عزم ره كن كه مقصد آخرت است
كم كن آزار و تحفه پيش فرست
بردار و نزل خويش فرستزاد
گنج باشد هر آنچه خود دارى
جنگ وارث بود چو بگذارى
)101 مثنويهاى حكيم سنايى(
».يبق«به جاى » يكن«در آغاز و ضبط » إن«ـ با افزوده شدن 2/652 غررالحكم. مأخذ ديگر: ١
373
مالت آن دان كه كام راند از تو
كانچه ماند از تو آن بماند از تو
374
آنچه بدهى بماند جاويدان وآنچه بنهى ورا به مال مخوان
داده ماند، نهاده آن تو نيست ل به ز جان تو نيسترو بده ما
)963ـ863 الحقيقةحديقه(
جامى در اين باب گويد:
هرچه دارى ببخش و نام برآر به نكويى و نام نيك گذار
هرچه دادى نصيب آن باشد وآنچه نى حظ ديگران باشد
بهره خود به ديگران چه دهى مال خود بهر ديگران چه نهى
)285ـ284 هفت اورنگ(
ر رهش بنمايى احسانهر آنچه د
بماند جاودان در نزد سبحان
)495 اىقمشهديوان حكيم الهى(
.ـ 208 )387: ح 544 نهج( ١ما خير بخير بعده النار، و ما شر بشر بعده الجنة
ــ خير دوزخ افروز را خير نتوان ناميد و شر مينو ثمر را شر نتوان ديد.
ير در اين معناست:ساوجى را بيت زابن
بد نباشد بد بهشت گشاى خوش نباشد خوش جحيم نماى
المودةابيعينبا جابجايى دو جمله ؛ 99 العقولتحف؛ 2/41 النواظرالخواطر و نزههتنبيه. منابع ديگر: ١ .6/58غررالحكم »: ال خير«ـ و با لفظ النار بخيرالجنة بشر و ال خير بعدهما شر بعده 33 االعجاز وااليجاز؛ 88العقول تحف؛ 3/200
375
)2 وصيت اميرالمؤمنين(
.ـ 209 )114: خ 171 نهج( ١ما فات امس من العمر لم يرج اليوم رجعته
مروز به بازگشت آن اميد نتوان بست.ــ آنچه ديروز از عمر سپرى شده است، ا
ابن يمين در اين باره چنين سرايد:
بازآمدنت نيست به مقصود شتاب روزى دو كه در جهانت افتاد درنگ
وآگاه نيستى كه يكى افعىدارى گرفته تنگ و خوش اندر بر
گر خويشتن كشى ز جهان ورنىبر تو به كينه او بكشد خنجر
وفا وفا چه طمع دارىچون در دميت پيچد خاكسترزين بى
)147(همان كتاب
ور زى تو جهان به طاعت آيد زنهار بدان مباش مغرور
زيرا كه به زير نوش و خزش نيش است نهان و زهر مستور
اين ناكس را من آزمودم فعلش همه مكر باشد و زور
)197(همان كتاب
گيتيت بر مثال يكى بدخو اژدهاست
.1/398معين فرهنگ فارسى. اوباردن و اوباريدن: بلعيدن، ١
385
پرهيز دار و با دم اين اژدها مشور
)198(همان كتاب
جهان فريبنده را نوش مشمر
زشكه زهر است در نوش و رنج است نا
كرا داد چيزى كزو باز نستد
كرا بر گرفت او كه نفگند بازش
386
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازيرا نسازدش هرگز نوازش
)229 ديوان ناصرخسرو(
حكيم سنايى در اين معنا گويد:
پدرت را بكشت دنيا زار زان پرآزار دارد او آزار
كشته فرزند و مادر و پدرت
١نشسته كو جگرتتو بدو خوش
اژدها را به سوى خويش مكشكه كشد جانت را سوى آتش
)163الحقيقة حديقه(
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگين و از درون پر زهر
)431 حديقه(
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب نيكو سرايد:
دل اى حكيم در اين معبر هالك مبند كه اعتماد نكردند بر جهان عقال
مكن به چشم ارادت نگاه در دنيا كه پشت مار به نقش است و زهر او قتال
)43مواعظ سعدى (
وفادارى مجوى از دهر خونخوار محال است انگبين در كام ارقم
.1234، ص 1معين ج فرهنگ فارسى . جگر: شجاعت و دليرى، ١
387
)45مواعظ (
يباز برون مارى است دنيا پر ز نقش دلفر
اى آنجا به جز سم هيچ نيستوز درونش آگه نه
)22ديوان ابن يمين (
آمده است:نان و حلوا در مثنوى
388
زهر دارد در درون دنيا چو مار
گرچه دارد در برون نقش و نگار
زهر اين مار منقش قاتل است گريزد زو هر آن كس عاقل استمى
)20ى كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهاي(
از مال احمد نراقى بشنويم كه گفت:
اند به مارى كه ظاهر آن نرم و هموار و باطنش زهر قتال است ودنيا را تشبيه نموده )345 السعادةمعراجشناسد. (هركه ظاهر و باطن او را شناخت، حقيقت آن را مى
ى به كار رفته است كهاين حديث شريف با اندك تفاوت به صورت مثل در زبان عرب : لين مسها، قاتل سمها، يحذرهاالعاقل، و«عبارت آن چنين است: مثل الدنيا كمثل الحية
)249 التمثيل والمحاضرة». (يهوى إليهاالجاهل
.ـ 214 )251: ح 512 نهج( ١مرارة الدنيا حالوة االخرة، و حالوة الدنيا مرارة االخرة
ــ تلخى دنيا شيرينى آخرت است و شيرينى دنيا تلخى آخرت است.
ا نيكو سرايد:حكيم نظامى در اين معن
جهان آن به كه دانا تلخ گيرد
كه شيرين زندگانى تلخ ميرد
كسى كز زندگى با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
)180خسروشيرين (
عطار نيشابورى در اين باب گويد:
گر بود آگاه جانت از جز او
گو شمال جان به ناگاهت دهند
غررالحكم؛ اآلخرةالدنيا حالوهمراره 6/130غررالحكم ؛ 73/131 بحاراالنوار. منابع ديگر: ١ . اآلخرة و سوءالعقبىالدنيا توجب مرارهحالوه 3/398
389
رت شودلذت دنيا اگر زه
شربت خاصان درگاهت دهند
)162ديوان عطار (
راقم اين سطور گويد:
جهان در كام تو چون تلخ آيد
شود شيرين حيات جاودانى
390
وگر شيرين بود دنيا به كامت بسى تلخ است عيش آن جهانى
)31: ر 402نهج ( ١.٢مرارة اليأس خير من الطلب الى الناسـ 215
ــ تلخى نوميدى بهتر تا دست نياز به سوى مردمان دراز كردن.
شيخ اجل، سعدى در اين باب نيكو گويد:
سوخت و رقعه بر خرقه همى دوخت ودر آتش فاقه مىدرويشى را شنيدم كه تسكين خاطر همى گفت:
به نان خشك قناعت كنيم و جامه دلق
كه بار محنت خود به كه بار منت خلق
)89گلستان (
مردن به كه حاجت پيش كسى بردن. ٣در پسى
هم رقعه4 دوختن به و الزام كنج صبر بر خواجگان نوشت ٥كز بهر جامه رقعه
(همان مأخذ) تر و خوان بزرگان اگرچهخلعت سلطان اگرچه عزيز است، جامه خلقان خود به عزت
تر.خرده انبان خود به لذت لذيذ است،
سركه از دسترنج خويش و تره
».الطلب«به جاى » التضرع«ـ با لفظ 6/130غررالحكم ديگر: . مأخذ ١
».الحاجة أهون من طلبها إلى غير أهلهافوت«. نيز رك: ٢
.1/790معين فرهنگ فارسى. پسى: تنگى، نيازمندى. ٣
.2/1667معين فرهنگ فارسى قعه: پينه كه به جامه دوزند، وصله. . ر٤ . رقعه: نامه، مكتوب. همان مأخذ.٥
391
بهتر از نان دهخدا و بره
)198گلستان (
شرط كرم آن است كه با درد بميرى
سعدى و نخواهى ز در خلق دوايى
)282غزليات سعدى (
سخن زير از جامى نيز در اين معناست:
را در ميان بيند، طعمه از جگر خود خورى بهچون ميزبان بر كنار خوان نشيند و خود
392
كه از نان او و شربت از خون خود آشامى به كه از خوان او.
هركه گويد خوان و نان من، بكش پاى خويش از خوان و دست از نان او
اى كز بوستان خود خورىتره
خوشتر است از بره بريان او
)42بهارستان (
راقم اين سطور گويد:
كامى بسى بود بهترتلخ
تا تمناى حاجت از دگران
نتوان برد حاجت خود را جز به درگاه ايزد سبحان
)31: ر 402نهج . (المرء احفظ لسرهـ 621
ــ آدمى بهتر از هركس رازنگهدار خويش است.
خوانيم:مى نامهروشنايىدر
مبود راز ترا كى چون تو محر
كه باشد بهتر از تو يار و همدم
)529ديوان ناصرخسرو (
حكيم نظامى در اين معنا گويد:
پرده درد هرچه در اين عالم است راز ترا هم دل تو محرم است
)361االسرار مخزن(
از واعظ كاشفى بشنويم كه گفت:
در عالم كمتر است.هر سرى كه دارى مخفى بهتر است، زيرا كه محرم اسرار
393
سر خود را هم تو محرم شو كه محرم يافت نيست
همدم خود باش خود زيرا كه همدم يافت نيست
دوستى يكروى و يكدل جستم از پير خرد خواهى به عالم يافت نيستگفت بگذر كانچه مى
)143، 142اخالق محسنى (
394
)148: ح 497ج نه( ١.٢المرء مخبوء تحت لسانهـ 217
ــ آدمى در زير زبان خويش پنهان است.
هنر به دست بيان است از اختيار سخن چنانكه زير زبان است پايگاه رجال
)2/933امثال و حكم (عنصرى، عنصرالمعالى گويد:
سخن كه به مردم نمايى، بر روى نيكوترين نماى تا مقبول بود و مردمان درجه تو سند كه بزرگان و خردمندان را به سخن دانند، نه سخن را به مردم كه مردم نهان استبشنا
)44قابوسنامه زير سخن، چنانكه به تازى گويند: المرء مخبوء تحت لسانه. (
ناصرخسرو قباديانى را ابيات زير در اين معناست:
مرد نهان زير دل است و زبان ديگر يكسر گل پر صورت است
)66ان ناصرخسرو ديو(
سخن با خطر تواند كرد
خطرى مرد را جدا از حقير
جز به راه سخن چه دانم من
كه حقيرى تو يا بزرگ و خطير
)170(همان كتاب
سخن پديد كند كز من و تو مردم كيست
عيون اخبارالرضا؛ 6مطلوب كل طالب ؛ 1/240غررالحكم ؛ 36، شرح ابن ميثم مائة كلمةمنابع ديگر: . ١؛ 271، خـوارزمى المناقـب؛ 27،28االعجاز وااليجـاز ؛ 2/113 المودةينابيع؛ 91 نوراالبصار؛ 71/285 بحاراالنوار؛ 2/120جواهراالدب ؛ 2/54
نيز از امـام » تكلموا تعرفوا فإن المرء مخبوء تحت لسانه«. اين حديث شريف با عبارت 9، شرح عبدالوهاب كلمة مائة»: مخبو«ـ و با لفظ 19االمثال تحفه .2/70االدب مجانى؛ 3/287غررالحكم ؛ 392: ح 545 البالغةنهجعلىع روايت شده است. رك:
».الفخار بامتحانها بأصواتها...كما تعرف أوانى«. رك: ٢
395
سخن من و تو هر دو نقش ديواريمكه بى
)662(همان كتاب
تا خامشى ميان خردمندان صورتى و كارىمرد تمام
ليكن گه سخنت پديد آيد از جان و دل ضعيفى و بيمارى
396
)438(همان كتاب
دليل عقل مرد آمد سخن باز
چو آيد در سخن پيدا شود راز
)513 ديوان ناصرخسرو(
ابوالفتوح رازى در ترجمه اين حديث آورد:
)2/064وح رازى تحقيق در تفسير ابوالفتمرد در زير زبان پنهان است. (
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
تا مرد سخن نگويد، مردمان ندانند كه او عالم است يا جاهل، ابله است يا عاقل؛ چون سخن گفت، مقدار عقل و مثابت فضل او دانسته شود.
مرد پنهان بود به زير زبان
چون بگويد سخن بدانندش
خوب گويد، لبيب گويندش
شت گويد، سفيه خوانندشز
)6مطلوب كل طالب (
شاعر نامى، حكيم نظامى در اين معنا نيكو سرود:
قافيه سنجان كه سخن بركشند گنج دو عالم به سخن دركشند
خاصه كليدى كه در گنج راست
سنج راستزير زبان مرد سخن
)40االسرار مخزن(
زبان پاكيزه گفتستحكيمى خوش
ر زبان مردم نهفتستكه در زي
)75 اسرارنامه(عطار، مولوى در اين باره گويد:
397
آدمى مخفى است در زير زبان
اين زبان پرده است بر درگاه جهان
)1/293مثنوى معنوى (
گمان كه مرزبان پرده دل استبى
چون بجنبد پرده سرها واصل است
)3/655مثنوى (
زير زبان هين خمش دل پنهان است، كجا؟
آشكارا شود اين دل چو زبان برخيزد
398
)2/149كليات شمس (
آمده است:فيه مافيه در
امثال و حكمآدمى را خواهى بشناسى او را در سخن آر، از سخن او او را بدانى. ( 3/1212(
شيخ اجل، سعدى را ابيات زير در اين معناست:
زبان در دهان اى خردمند چيست كليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند كسى
وركه جوهرفروش است يا پيله
)7گلستان (
تا مرد سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد
)15گلستان (
آدمى را زبان فضيحه كند جوز بى مغز را سبكسارى
)187گلستان (
تفكر شبى با دل خويش كرد ست مردكه پوشيده زير زبان ا
)180بوستان (
به نطق است و عقل آدميزاده فاش چو طوطى سخن گوى نادان مباش
)181بوستان (
399
از ابن يمين فريومدى بشنويم كه گفت:
هست همچون نمونه سخنت زآنچه دارى تو در بدن محجوب
گر درونت بد است گفتت بد
ور درون تو خوب گفتت خوب
)322ديوان ابن يمين (
شود چون ز سخن گوهر هركس پيدامى
بگشا لب به شكرريزى و بنما گوهر
)3/1334امثال و حكم (اميدى رازى، رباعى زير از شيخ بهايى نيز بيانگر همين مضمون است:
آن كس كه بدم گفت، بدى سيرت اوست وآن كس كه مرا گفت نكو، خود نيكوست
400
حال متكلم از كالمش پيداست
ه همان برون تراود كه در اوستاز كوز
)82كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهايى (
رودى در اين باره گويد:جبله
توان شناخت كه در چه پايه است و علمش چيست.آدمى را در سخن گفتن مى )243 التمثيلجامع(
پرده گشاى عقل هر آن كس بود سخن المبتوان شناخت نيك و بد هركس از ك
)409 ديوان المع(
مالاحمد نراقى در اين معنا چنين گويد:
گويى به عقل خود بسنج؛ اگر سخنمرد در زير زبان خود پنهان است، پس هرچه مى ، به تلخيص)658ـ585السعادة معراجاز براى خدا باشد، بگو واال سكوت كردن بهتر است. (
زين سبب فرمود شاه انس و جان
اللسانمرء قد خبى تحت كل
دل بود چون چشمه و نهرى زبان باشد آب چشمه اندر جو روان
حال آب چشمه از جو باز جو
كان ترا آگاه سازد مو به مو
)141مثنوى طاقديس (
شهريار در ترجمه اين حديث گفته است:
با هر سخنى كه گفت، برهان شده مرد شده مردكش پايه به چاه يا به كيهان
پس حرف همان است كه موال فرمود: در زير زبان خويش پنهان شده مرد
)1/616ديوان شهريار (
401
مضمون اين حديث نورانى نيز به شكل مثلهايى كوتاه در زبان فارسى بروز و ظهور هاى ذيل از آن جمله است:يافته كه نمونه
)21 العينقرهـ ابله را در سخن بتوان شناخت. (1
)358التمثيل جامعـ مرد در زير سخن پنهان است. (2
)1/79امثال و حكم ـ مرد را در سخن توان شناخت. (3
402
)3/6151 امثال و حكمـ مرد را به سخن دانند. (4
)3/1334(همان كتاب ـ گوهر هركس از سخن او پيدا شود. 5
)5/394العرب موسوعة امثال». (تحت لسانهالمرء «در امثال عربى آمده است:
نظير بيت ذيل كه مناسب اين مقال است:
الصمت ستر للغبى و إنماو فى
المرء أن يتكلماصحيفة لب
)170متنبى و سعدى (
.ـ 218 )633: ح 534نهج ( ١المسؤول حر حتى يعد
وعده نداده همچنان آزاد است. اند، تاــ هركس كه چيزى از او خواسته
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
مرد مسئول تا وعده نداده است و زبان در گرو نكرده است، آزاد است و زمام ايثار و عنان اختيار در دست اوست؛ اگر خواهد بكند و اگر خواهد نكند، اما چون وعده داد و
وعده ماند و زمام ايثار و عنان اختيار از روى مردمى اززبان گرو كرد، در بند وفا كردن دست او بيرون شود. به ديگر معنى مرد مسئول تا وعده نداده و زبان گرو نكرده سائل او
را حر داند و آزاده خواند، اما چون وعده داد و زبان گرو كرد، سائل در حريت او اگر وعده را وفا كند، گويد كه متوقف و در آزادگى وى متشكك گشت و منتظر ماند،
حر است و آزاده و اگر وعده را وفا نكند، گويد: نه حر است و نه آزاده.
مرد مسئول چون دهد وعده خويشتن در مقام شك فكند
هست حر گر ره وفا سپرد نيست حر گر در خالف زند
)23ـ22مطلوب كل طالب (
؛22مطلوب كل طالب ؛ 35، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 152، شرح ابن ميثم مائة كلمة. منابع ديگر: ١
، المناقـب»: حتى يعـد«ـ و نيز بدون 29 االعجاز وااليجاز»: حتى«به جاى » مالم«ـ و با لفظ 20 االمثالتحفه؛ 121 جاويدان خرد؛ 91 نوراالبصار .271خوارزمى
403
404
. (المسلم من سلم الـ 219 )761: خ 242نهج مسلمون من لسانه و يده
ــ مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبان او آسوده باشند.
ناصرخسرو قباديانى در اين معنا گويد:
آزارى بگزارمحق هركس به كم
كه مسلمانى اين است و مسلمانم
)283ديوان ناصرخسرو (
انم شنودننگويم آنچه نتو
مرا اسالم حق اين است و ايمان
رنج از آنممسلمانم چنين بى
چنان دانم چنين باشد مسلمان
)325(همان كتاب سعدى شيرازى را بيت زير در اين معناست:
خدا را بر آن بنده بخشايش است
كه خلق از وجودش در آسايش است
)84 بوستان(
از اين حديث گويد:اقبال الهورى با اقتباس
فطرت مسلم سراپا شفقت است در جهان دست و زبانش رحمت است
)132 كليات اقبال(
: فاماـ 220 معاشر الناس! إن النساء نواقص االيمان، نواقص الحظوظ، نواقص العقول ة والصيام فى ايام حيضهن، و اما نقصان عقولهن فشهادةنقصان ايمانهن فقعودهن عن الصال
امرأتين كشهادة الرجل الواحد، وأما نقصان حظوظهن فمواريثهن على الأنصاف من. فاتقوا شرار النساء، و ك ونوا من خيارهن على حذر، والتطيعوهن فىمواريث الرجال
405
. )80: خ 610ـ 105نهج ( ١المعروف حتى اليطمعن فى المنكر ن را ايمان و بهره و خرد ناتمام است: ناتمامى ايمانشان در اين استــ اى مردم، زنا
كه از نماز و روزه به گاه عادت ماهانه معذورند؛ ناتمامى خردشان در اين است كه گواهى
ـ و با اختالف و حذف و جا به جايى: 103/228و 81/107، 32/247 بحاراالنوار. منابع ديگر: ١
.152ـ 6/151غررالحكم
406
رود و ناتمامى بهره آنان در اين است كه سهمدو زن چون گواهى يك مرد به شمار مى ان بد بپرهيزيد و از نيكانشان برحذر باشيد وارثشان نصف سهم مردان است. پس از زن
در كار نيك از ايشان اطاعت نكنيد تا در كار زشت طمع نورزند.
شيخ محمود شبسترى با اقتباس از اين كالم سرايد:
زنان چون ناقصان عقل و دينند ١چرا مردان ره ايشان گزينند
جامى در اين معنا گويد:
زنان را چون مردان محل اعتماد مگردان، زيرا كه زن اگرچه از قبيله معتمدان آيد، از آن قبيل نيست كه معتمدى را شايد.
عقل زن ناقص است و دينش نيز
هرگزش كامل اعتقاد مكن
گر بد است از وى اعتبار مگير
عتماد مكنور نكو بر وى ا
)39بهارستان (
معرفة العلم دين يدان به، به يكسب اال�نسان الطاعة فى حياته، و جميلـ 221
. )147: ح 496نهج ( ٢اال�حدوثة بعد وفاته ــ شناخت دانش كيشى است كه ناگزير بدان گردن بايد نهاد. آدمى به دانش در دوران
زندگى گوهر طاعت به دست آرد و پس از مرگ ذكر جميل از خود به جا گذارد.
قباديانى در اين باب گويد:ناصرخسرو
عمر را بند كن از علم وز طاعت كه ترا علم با طاعت تو قيد دوان عمر تواند
بر سر و پاى زمانه گذران مرد حكيم
.552 ن ناصرخسروديواآمده است. رك: سعادتنامه. اين بيت عينا در ١ با تركيب 170العقول تحف؛ » العالم«با لفظ 6/143غررالحكم . منابع ديگر با اختالف جزئى: ٢ .1/618كتاب الخصال ؛ 462، خوارزمى المناقبـ و با تغيير بيشتر: » العالممحبه«
407
بهتر از علم وز طاعت نبود قيد و كمند
)143ديوان ناصرخسرو (
408
)191: ح 503و 145: خ 202نهج ( ١.مع كل جرعة شرق، و فى كل اكلة غصصـ 222
گرفتنى.اى ناىاى گلوگيرشدنى است و با هر لقمهــ با هر جرعه
چنان چون بگويند اندر مثلها
ست خارىلوى هر گل نشستهكه په
)375 ديوان فرخى سيستانى(
اال تا هر كجا مار است گنج است اال تا هر كجا خرماست خار است
)4/6193امثال و حكم (عنصرى، خوانيم:مى ويس و راميندر
جهان را هرچه بينى همچنين است
به زير نوش و مهرش زهر و كين است
غمان استگلش با خار و نازش با
هوا با رنج و سودش با زيان است
)2/016امثال و حكم (
نعمت و شدت او از پس يكديگر حنظلش با شكر و با گل خار آيد
)109ديوان ناصرخسرو (
خار اندر گلشن دهرگل بى
توان ديدبه چشم تيزبين كى مى
؛29 االعجاز وااليجاز؛ 36مطلوب كل طالب ؛ 54، شرح عبدالوهاب مائة كلمة. منابع ديگر: ١
ة 179، شرح ابن ميثم مائة كلمة؛ فى كل جرعة شرقة و مع كل أكلة غصة 21 االمثالتحفه؛ 272، خوارزمى المناقب؛ 91 نوراالبصار فى كل أكلة غصـ
» .مع«به جاى » فى«با لفظ 35 االعجاز وااليجاز؛ إن للدنيا مع كل شربة شرقا و مع كل أكلة غصصا 3/516 غررالحكم؛ ةو مع كل جرعة شرق
409
)105ديوان مسعود سعد سلمان (
ر اين معناست:حكيم سنايى را ابيات زير د
رنج راحت دنيانيست بى
خنك آن كس كه هر دو كرد رها
)352 الحقيقةحديقه(
نيست مهر زمانه بى كينه سير دارد ميان لوزينه
)463حديقه (
گفت بهلول را يكى داهى
جبه برد بخشمت خواهى
گفت خواهم دويست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
410
ر سراى غرورگفت ازيرا كه د
راحت از رنج دل نباشد دور
از پى آنكه در سراى سپنج رنجهيچ راحت نيافت كس بى
اندرين منزل فريب و غرور راحت از رنج دل نبينم دور
)663حديقه (
زير اين چرخ و گنبد دوار هست دى با بهار و گل با خار
)438حديقه (
هركجا راحتى است صد رنج است ندرون همه گنج استزير رنج ا
زانكه در زير هفت و پنج و چهار خارخمار و گل بىنيست مل بى
)717حديقه (
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
المغم و هيچ لذت بىخمار و هيچ شادى بىخار و هيچ مى بىدر دنيا هيچ گل بى نيست.
نيك و بد، بيش و كم، صالح و فساد
ه در اين عالمهست آميخت
رنجهيچ راحت نديد كس بى
غمهيچ شادى نديد كس بى
)37ـ63مطلوب كل طالب (
خاقانى در اين باره نيكو سرود:
411
در گلستان عمر و رسته عهد پس گل خار و بعد نفع ضر است
از پس هر مباركى شومى است از پس هر محرمى صفر است
)66ديوان خاقانى شروانى (
الدين محمد را بيت زير در اين معناست:موالنا جالل
گنج بى مار و گل بى خار نيست
غم در اين بازار نيستشادى بى
)3/1324امثال و حكم (
از شيخ اجل، سعدى شيرازى بشنويم كه گفت:
هرجا كه گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آنجا كه در
412
اجل در پس است و نعيم ١خوار است؛ لذت عيش دنيا را لدغهاهوار است نهنگ مردمش بهشت را ديوار مكاره در پيش.
جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست
٢گنج و مار و گل و خار و غم و شادى بهمند
)175ـ 174گلستان (
بود خار و گل با هم اى هوشمند چه در بند خارى؟ تو گل دسته بند
)203بوستان (
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم
همه دانند كه در صحبت گل خارى هست
)16غزليات (
خمر دنيا با خمار و گل به خار آميختست
هال گر پاى دارى نيش راخواهى نوش مى
)114مواعظ (
خار ميسر نشود در بستانگل بى
خار جهان مردم نيكوسيرندگل بى
)124مواعظ (
خار و گل در همند و ظلمت و نور
عسل و شهد و نشتر و زنبور
.3/6357معين فرهنگ فارسى. لدغه: گزيدن. ١
.131سعدى غزلياتاست. رك: تكرار شده كليات سعدى . اين بيت در ٢
413
)205مواعظ (
با وى رقيب همره و آرى چنين بود
و خار است با رطبدائم خمار با مى
)185 بن يمينديوان ا(
نه هر كو نعمتى دارد شريف است و عزيز آن كس كه گل در دامن خار است و زر در كيسه خارا
)3/1319امثال و حكم (سلمان ساوجى، حافظ شيرازى در اين باره گويد:
414
دل منه بر دنيى و اسباب او
زانكه از وى كس وفادارى نديد
نيش از اين دكان نخوردكس عسل بى
خار از اين بستان نچيدكس رطب بى
)163/ مصور ديوان حافظ(
ست كسىرنج نديدهگنج بى
ست كسىخار نچيدهگل بى
)3/1324امثال و حكم (جامى، از صائب تبريزى بشنويم كه گفت:
سرا را نيشها در چاشنى استنوش اين محنت
پرده ادبار باشد سر به سر اقبالها
)1/619ار صائب فرهنگ اشع(
سراباشد در اين محنتماتم نمىسور بى
شودبرق دايم در لباس ابر خندان مى
)1/197(همان كتاب
راست گويند حكيمان جهانديده كه نيست خارمگس و گل بىالله بى داغ و شكر بى
)4/1872امثال و حكم (قاآنى، اند:در اين معنا نيكو سروده
چرخ بارى ندارد دلى كو كه از
رخى كز حوادث غبارى ندارد
نظر در گلستان آفاق كردم
415
گلى نيست در وى كه خارى ندارد
به گرد خرابات گيتى دويدم سرى نيست در وى خمارى ندارد
به عبرت نگر در جهان تا ببينى كه ملك جهان اعتبارى ندارد
)63مطلوب كل طالب (
ستدر قهقهه كبك دو صد چنگل باز ا
اندر پس هر خنده دو صد گريه مهياست
)1/293امثال و حكم (
ماراين است كه گنج نيست بى
هرجا كه رطب بود بود خار
)4/1912(همان كتاب نگارنده را قطعه زير در اين معناست:
416
همدم هر گلى بود خارى
در خوشى رنگ غم پديدار است
مهر و كين با همند و سود و زيان ز پس خنده گريه در كار استو
نوش را نيش و نور را ظلمت روز را هم ز پى شب تار است
زندگى گاه خوب و گاهى بد آدمى گه عزيز و گه خوار است
هركه سرگرم لذتى آمد نيك اگر بنگرى گرفتار است
آب خوش كى فرو رود از ناى لقمه در كام بس دالزار است
ر العظيم تستمد منه الجداول، فإن كان عذبا عذبت و إن كان ملحاالملك كالنهـ 223
) . )20/279: شرح نهجملحت ــ شاه رود بزرگ را ماند كه از وى جويبارها جريان يابد، اگر آب رود شيرين بود،
آب شيرين در جويبارها روان شود و اگر آب رود شور باشد، آب شور به جويبارها ود.ر
الدين محمد را ابيات زير در اين معناست:موالنا جالل
شه چو حوضى دان و هر سو لولها
وز همه آب روان چون دولها
چون كه آب جمله از حوضى است پاك
هريكى آبى دهد خوش ذوقناك
ور در آن حوض آب شور است و پليد هريكى لوله همان آرد پديد
)1/174مثنوى معنوى (
417
كى جان است و لشكر پر ازوشه ي
روح چون آب است و اين اجسام جو
آب روح شاه اگر شيرين بود جمله جوها پر ز آب خوش شود
داند، تغافل ورزد.ترين كارهاى شخص بزرگوار آن است كه از آنچه مىــ از پسنديده
اين حديث شريف يادآور بيت زير از سعدى است:
نشنومنمايم كه مىفرا مى
مگر كز تكلف مبرا شوم
)143 بوستان(
الله ما بينه و بين الناس، و من اصلح امر آخرتهمن اصلح ما بينه و بين الله اصلح ـ 229
. :483نهج ( ٣اصلح الله له امر دنياه، و من كان له من نفسه واعظ كان عليه من الله حافظ
.156العقول تحف؛ 1/97 النواظرالخواطر و نزههتنبيه؛ 5/328 غررالحكم. منابع ديگر: ١
».تغافله«و » أفعال«ـ با الفاظ 6/22غررالحكم . مأخذ ديگر: ٢
توان از نظر گذراند.مى 5/383 غررالحكم. جمله ميانى را در ٣
423
)89 ح ــ هركس رابطه خود را با خدا نكو دارد، خدا ميان او و مردم را به صالح آرد و
424
هركس به اصالح كار آخرت خود پردازد، خدا كار دنياى او را آراسته سازد و هركس از خود پند پذيرد، خدايش در پناه گيرد.
شهريار با اقتباس از اين حديث شريف گويد:
گر خود نكو دارى نهانت را تو با ياد خدا
خدا هم در رخ مردم نكو دارد عيانت را
اى باشدبه كار آن جهانت گر به دل انديشه
خدا را نيز انديشه است كار اين جهانت را
ميانت با خدا گر صلح باشد نامرادى نيست خدا اصالح خواهد داد با مردم ميانت را
)2/377ديوان شهريار (
. منـ 230 )349: ح 536نهج ( ١اقتحم اللجج غرق
پروا به گردابها در رود، غرق شود.ــ آن كه بى
آورد:راوندى در اين معنا
پايابهركه در شد به بحر بى
تشنه ميرد چو آتش اندر آب
)89الصدور راحه(
.ـ 231 :540نهج ( ٢من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الراحة، و تبوأ خفض الدعة )371ح ــ آن كه به رزق روزانه اكتفا ورزيد، آسايش خود را فراهم ساخت و در راحت و
آرامش زيست.
البحرمن اقتحم 33 االعجاز وااليجازـ و با اختالف در يك لفظ: 5/200غررالحكم . منابع ديگر: ١
. الغمرات غرقمن اقتحم 88العقول تحف؛ غرق
ـ با اندك تفاوت. 93، 90 العقولتحف؛ 5/385غررالحكم . منابع ديگر: ٢
425
ابن يمين فريومدى در اين معنا گويد:
طلبىگر فزون از كفاف مى
طالب درد و رنج خواهى بود
)637ديوان ابن يمين (
ورزد:يد مىشيخ بهايى بر اين معنا چنين تأك
گر نبود خنگ مطال لگام
زد بتوان بر قدم خويش گام
ور نبود مشربه از زر ناب با دو كف دست توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان آن و اين هم بتوان ساخت به نان جوين
ور نبود جامه اطلس ترا دلق كهن ساتر تن بس ترا
شانه عاج ار نبود بهر ريش
ه انگشت خويششانه توان كرد ب
)55 كليات اشعار و آثار فارسى شيخ بهايى(
.ـ 232 )349: ح 536نهج ( ١من اكثر من ذكر الموت رضى من الدنيا باليسير
ــ آن كه مرگ را بسيار ياد نمايد، به اندك چيز از دنيا خشنود آيد.
ابن ساوجى در ترجمه اين كلمه گويد:
دل گر از ياد مرگ زنده كنى به دمى زين جهان بسنده كنى
)6صيت اميرالمؤمنين و(
؛100، 89العقول تحف؛ » باليسير«به جاى » بالكفاف«با لفظ 5/342 غررالحكم. منابع ديگر: ١
» .باليسير«به جاى » بالقليل«با لفظ 3/201 المودةينابيع؛ » ذكر«پيش از » من«بدون 34 االعجاز وااليجاز
426
.ـ 233 )31: ر 405نهج ( ١من امن الزمان خانه، و من اعظمه اهانه
ــ هركه خود را از زمانه ايمن ديد، زمانه بدو خيانت ورزيد و هركه زمانه را بزرگ انگاشت، زمانه او را خوار داشت.
اسدى طوسى در اين باب گويد:
.5/212غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
427
جهان را چنين دستبازى بسى است
سازى بسى استز هر رنگ نيرنگ
نه زو شايد ايمن بدن روز ناز نه نوميد گشتن به روز نياز
بحاراالنوار؛ 30 التمثيل والمحاضرة؛ 2/54 عيون اخبارالرضا؛ 221، 111 العقولتحف. منابع ديگر: ١
.132، 69/115و 78/06، 10/99
رسد و اصل آن ظاهرا از امير سخن،داند، در حاليكه چنين به نظر نمىپيامبر مى . مولوى اين روايت را از٢
امام علىع است.
428
داند او پاداش خود در يوم دين
آيدشهر زمان جود دگرگون كه يكى را ده عوض مى زايدش
)629ـ1/295 مثنوى معنوى(
السلفگفت پيغمبر كه جاد فى
تيقن بالخلفبالعطيه من
هركه بيند مر عطا را صد عوض زود در بازد عطا را زين غرض
)2/234مثنوى (
.ـ 235 )19: ح 471نهج ( ١من جرى فى عنان امله عثر بأجله
رالحكمغـر؛ 30 االعجـاز وااليجـاز؛44مطلـوب كـل طالـب ؛ 26، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 194، شرح ابن ميثم مائة كلمة. منابع ديگر: ١ ؛» أجله«بدون لفظ 22االمثال تحفهـ و با اندك اختالف: 5/375
من جرى فـى ميـدان أملـه 92 نوراالبصار؛ » عنان«به جاى » ميدان«با لفظ 5/329غررالحكم ؛ » عثر«به جاى » غز«با لفظ 272؛ خوارزمى المناقب
. عثر فى عنان أجله
429
كه در پى آرزوى خود گام بردارد، مرگ ناكامش گذارد.ــ هر
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هركه عنان خود به دست امل دهد و بر موجب هواى نفس رود، زود باشد كه در مغاك هالك شود.
در همه كارها به گفت هوا
هركه بدهد عنان به دست امل
زود باشد كه آن امل ناگاه در اندازدش به چاه اجلان
)45مطلوب كل طالب (
.ـ 236 )349: ح 536نهج ( ١من دخل مداخل السوء اتهم
نام شود.ــ آن كه به جاهاى بد رود، بد
راوندى در اين معنا آورد:
هركه راهى رود كه بد باشد دشمن نام نيك خود باشد
)134،161الصدور راحه(
.ـ 237 )349: ح 536نهج ( ٢من رضى برزق الله لم يحزن على ما فاته
ــ هركس به روزى خدا خشنود بود، بر از دست رفته اندوهگين نشود.
ابن ساوجى در ترجمه اين كلمه گويد:
هركه تن در دهد به قسمتها
»:مدخل«ـ و با لفظ 33 االعجاز وااليجاز؛ 89 العقولتحف؛ 5/159غررالحكم . منابع ديگر: ١
.201ـ3/200 المودةينابيع
با 33 وااليجازاالعجاز ؛ 3/200 المودةينابيع؛ 88العقول تحف؛ 5/400غررالحكم . منابع ديگر: ٢
» .لم يحزن«به جاى » لم يأسف«با لفظ 93العقول تحف؛ » رزق«به جاى » قسم«لفظ
430
فوت نعمتهانخورد غم به
431
)2وصيت اميرالمؤمنين (
)349: ح 536نهج ( ١.٢من سل سيف البغى قتل بهـ 238
ــ هركه تيغ ستم بركشد، خون خود بدان ريزد.
وانيم:خمى التحقيقطريقدر مثنوى
رخنه در ملك شاهى آرد ظلم در ممالك تباهى آرد ظلم
شه چو ظالم بود نپايد دير
زود گردد بر او مخالف چير
ظلم تا در جهان نهاد قدم
عافيت شد در آرزوى عدم
)861مثنويهاى حكيم سنايى (
رشيد وطواط در اين معنا گويد:
جاده و دايره انصاف و انتصاف بيرون نهد، هركه ستم كند و زيادتى جويد و قدم از شومى آن حال در او رسد و در انياب نوائب و اظفار مصائب هالك گرداند.
بغى شوم است گرد بغى مگرد
بغى بيخ حيات را بكند
مرد را از صف بقا ببرد تا كه او در كف فنا فكند
االمثالمجمع؛ 450التمثيل والمحاضرة؛ 33 االعجاز وااليجاز؛ 88،93 العقولتحف. منابع ديگر: ١ غـرر». قتل به«به جاى » غمد فى رأسه«ـ و نيز با جمله 5/301 غررالحكم»: البغى«به جاى » العدوان«ـ و با لفظ 5/447 العربموسوعة امثال؛ 2/3275/343.
. نظير دو كلمه ديگر از امام علىع با اين عبارات:٢
؛ 35مطلوب كل طالب ؛ 1/303غررالحكم ؛53، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 129، شرح ابن ميثم مائة كلمة». الحينالبغى سائق إلى«ــ .29 االعجاز وااليجاز»: إلى«ـ و بدون لفظ 93 العقولتحف؛ 272، خوارزمى المناقب؛ 91 ارنوراالبص
.20/334الحديد ، ابن أبىالبالغةشرح نهج». الملوكالبغى آخر مده«ــ
432
)63مطلوب كل طالب (
راوندى در اين باره گويد:
هركه دست ظلم برگشود و تيغ ستم بركشيد، خون خود ريخت و اول به جان و خان و مان و فرزندان خود زيان كرد.
زنى بر دست گيرد، در لگدكوب زيردستان بميرد.هركه شيوه مشت
دال گوش كن از من اين نكته خوش دانانكه ماندست در گوشم از نكته
كه هركس كشد تيغ نامهربانى
نامهربانانشود كشته تيغ
)38بهارستان (
از واعظ كاشفى بشنويم كه گفت:
435
حاكم ظالم كه به جور و تعدى رعيت خود را براندازد، خود را بدين واسطه منكوب و پريشان حال سازد.
كندكسى كو جفا و ستم مى
كنديقين است كو بيخ خود مى
)45اخالق محسنى (
اناى نهاده تير ظلم اندر كم
كى ز شمشير بال يابى امان
)173(همان كتاب
كند ستمشاهى كه بر رعيت خود مى
كند از ران خود كبابمستى بود كه مى
)170كليات صائب تبريزى (
اى بسا تاجدار كش بيداد سرنگون كرد از فراز سرير
)17ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
راقم اين سطور گويد:
در راه حق به پا خيزدهركه
پرورى بپرهيزداز ستم
وآن كه تيغ ستم برون آرد خون خود را بدان فرو ريزد
ابراهيم احدب طرابلسى با اقتباس از اين حديث شريف گويد:
البغى يوما قتالمن سل سيف
به فدع بغيا تنل كل عال
436
)2/287االمثال فرائدالآلل فى مجمع(
)1/109 االمثالمجمع» (القومالبغى آخر مده«در امثال عربى آمده است:
.ـ 239 )638: ح 544نهج ( ١من طلب شيئا ناله او بعضه
ــ هركه چيزى را طلبيد، بدان يا برخى از آن رسيد.
منزل رسيد آن كه پوينده بودبه
بهى يافت آن كس كه جوينده بود
)1/464امثال و حكم (فردوسى،
شنيدم كه جوينده يابنده باشد
به معنى درست آمد اين لفظ بارى
.2/454االمثال مجمع؛ 5/305غررالحكم . منابع ديگر: ١
437
)373 ديوان فرخى سيستانى(
چنين زد مثل شاه گويندگان
كه يابندگانند جويندگان
)79 شرفنامه(نظامى، الدين محمد را ابيات زير در اين معناست:جاللموالنا
جست او را تاش چون بنده بود
الجرم جوينده يابنده بود
)1/87مثنوى معنوى (
چون طلب كردى به جد آمد نظر
جد خطا نكند چنين آمد نظر
)1/339مثنوى (
گر گران و گر شتابنده بود
ست يابنده بودآن كه جوينده
ما تو هر دو دستدر طلب زن داي
كه طلب در راه، نيكو رهبر است
)2/65مثنوى (
شك يافت اوهركه چيزى جست بى
چون به جد اندر طلب بشتافت او
چون نهادى در طلب پا اى پسر
خطريافتى و شد ميسر بى
طلبهين مباش اى خواجه يكدم بى
تعبتا بيابى هرچه خواهى بى
عاقبت جوينده يابنده بود
438
چون كه در خدمت شتابنده بود
)7/172تفسير مثنوى جعفرى (
گر گران و گر شتابنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود
)7/174(همان مأخذ
هرچه روييد از پى محتاج رست تا بيابد طالبى چيزى كه جست
)2/183مثنوى معنوى (
هركه جويا شد بيابد عاقبت اش درد است و اصل مرحمتمايه
)8/314 تفسير مثنوى جعفرى(
سايه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود
چون نشينى بر سر كوى كسى
عاقبت بينى تو هم روى كسى
439
)2/273 مثنوى معنوى(
جد را بايد كه جان بنده بود
زآنكه جد جوينده يابنده بود
)3/87 مثنوى(
هركه رنجى برد گنجى شد پديد رسيد ٢كرد در جدى ١جدىهركه
)3/103مثنوى (
عاقبت جوينده يابنده بود كه فرج از صبر زاينده بود
)3/630مثنوى (
خوانيم:مى جام جمدر مثنوى
سفرىنشود مرد پخته بى
ا نكوشى نباشدت ظفرىت
)557ديوان اوحدى (
طلب صيد چون به شست آيدبى
تا نجويى كجا به دست آيد
)765(همان كتاب
طلبت چون درست باشد و راست
.1/1217معين فرهنگ فارسى . جد: كوشش، پافشارى. ١ .1/6121. جد: حظ، بهره، نصيب. همان مأخذ ٢
440
خود در اول قدم مراد تراست
)657(همان كتاب خواجوى كرمانى در اين باب نيكو سرايد:
نيابد مراد آن كه جوينده نيست استجويندگى عين يابندگىكه
)4/5618امثال و حكم (
اى يابنده استتا مثل باشد كه هر جوينده
هرچه خواهد خاطرت هم در زمان يابنده باد
)77ديوان ابن يمين (
واعظ كاشفى در اين معنا آورده است:
441
باش به جد و جهد در كارمى
دامان طلب ز دست مگذار
گرايدهر چيز كه دل بدان
گر جهد كنى به دستت آيد
)29اخالق محسنى (
جو تا بيابىبه جد و جهد مى
اى يابنده باشىاگر جوينده
)706ديوان فيض كاشانى (
شود المعز همت كارهاى صعب آسان مى
باشداى يابنده مىدرست است اين كه هر جوينده
)625ديوان المع (
راقم اين سطور گويد:
نجويى كى مرادت حاصل است تا
تا نخواهى كى ترا حل مشكل است
رسىتا نكوشى كى به مقصد مى
طلب اميد بارى بر دل استبى
و من خاصمه الله ادحض ١من ظلم عباد الله كان الله خصمه دون عبادهـ 240
. )53: ر 429ـ428نهج ( ٢حجته، و كان لله حربا حتى ينزع أو يتوب
.5/337 غرر». العباد كان الله خصمهمن ظلم«ارت: اى ديگر از امام علىع با اين عب. مشابه كلمه5/259غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
ىنيز از موال» من يكن الله خصمه يدحض حجته و يكن له حربا«. اين كلمه با اندك تفاوت به صورت ٢
ـ بـه 5/259 غررالحكمتـوان آن را در اى ديگر كه بيانگر همين مضمون است و مى. نيز مقايسه كنيد با كلمه5/374 غررمتقيان روايت شده است. از نظر گذراند. 8251شماره
442
يد وــ هركس بر بندگان خدا ستم نمايد، خدا به جاى بندگان با او از در دشمنى درآ هركه را خدا دشمن گيرد، عذرش نپذيرد. چنين كسى با خدا سر جنگ دارد تا آن دم كه
دست از ستم كشد و توبه آرد.
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باره نيكو سرايد:
تميز بايد و تدبير و عقل و آنگه ملك كه ملك و دولت نادان سالح جنگ خداست
443
)192گلستان (
زير از نگارنده در اين معناست: رباعى
بر خلق خدا ستم سزاوار كجاست چون دشمن آدم ستمكار خداست
دارد سر جنگ اگر ستمگر با حق با توبه فقط از او خداوند رضاست
.ـ 241 )20/292: شرح نهج( ١من عرف نفسه فقد عرف ربه
شناس شود.ــ هركه خودشناس بود، خداى
تباس از اين حديث شريف شاهد شعرى زير را ارائه داده است:رادويانى در اق
خويشتن خويش را بدان بدرستى
تا ملك خويش را درست بدانى
)120البالغه ترجمان(
هجويرى در اين باره گويد:
چون بنده مكلف بود به معرفت خداوند عزوجل معرفت خود ورا ببايد دانست تا به قدم خداوند را عزوجل بشناسد و به فناى خود بقاى حق تعالى وى صحت حدث خود
المحجوبكشفرا معلوم گردد. پس هركه خود را نشناسد، از معرفت كل محجوب باشد. ( )248ـ247
به هستيش هستو شوى2 از نخست
ى درستاگر خويشتن را شناس
)4/6233برهان قاطع (اسدى طوسى،
؛2/036 البحارسفينه؛ 9لوهاب ، شرح عبدامائة كلمة؛ 57، شرح ابن ميثم مائة كلمة. منابع ديگر: ١؛ 5/194 غررالحكم»: فقد«ـ و بدون لفظ 19االمثال تحفه؛ 91 نوراالبصار؛ 271، خوارزمى المناقب؛ 2/113 المودةينابيع؛ 5مطلوب كل طالب
.23 جاويدان خرد
.4/5142معين فرهنگ فارسى. هستو شدن: اعتراف كردن، اقرار كردن. ٢
444
ابوالفضل بيهقى در شرح اين حديث نورانى گويد:
هركس كه خويشتن را نتواند شناخت، ديگر چيزها را چگونه تواند دانست؟ وى از شمار بهائم است، بلكه نيز بتر از بهائم، كه ايشان را تميز نيست و وى را هست. پس چون
آيد، در زير اين كلمه بزرگ سبك و سخن كوتاه بسيار فايده است كه انديشه كرده
445
هركس كه او خويشتن را بشناخت كه او زنده است و آخر به مرگ ناچيز شود و باز به قدرت آفريدگار خويش جل جالله ناچار از گور برخيزد و آفريدگار خويش را بدانست
، او را دين راست و اعتقاد درست حاصلو مقرر گشت كه آفريدگار چون آفريده نباشد )119ـ118تاريخ بيهقى گشت. (
ناصرخسرو قباديانى را ابيات زير در اين معناست:
اهر آنك او نفس خود بشناخت، بشناسد يقين حق ر
اميرالمؤمنين اين گفته شير ايزد ديان
)635ديوان ناصرخسرو (
چنين گفتند رو بشناس خود را
ر و دين و نيك و بد راطريق كف
كزين ره سوى يزدان است راهت
ترا بس باشد اين معنى گواهت
)511 ديوان ناصرخسرو(
اگر بشناختى خود را بتحقيق هم از عرفان حق يابى تو توفيق
نماند بر تو پنهان هيچ حالى نبينى از جهان در دل ماللى
(همان مأخذ)
بيا بگشاى چشم دل در اين راه از خويش و از حق گردى آگاه مگر
(همان مأخذ)
بدان خود را كه گر خود را بدانى ز خود هم نيك و هم بد را بدانى
شناساى وجود خويشتن شو
446
پس آنگه سرفراز انجمن شو
چو خود دانى همه دانسته باشى
چو دانستى ز هر بد رسته باشى
ندانى قدر خود زيرا چنينى نىخدا بينى اگر خود را ببي
)528 ديوان ناصرخسرو(
امام محمد غزالى در اين باب گويد:
كليد معرفت خداى عزوجل معرفت نفس خويش است. اگر خواهى كه خود را اند: يكى اين كالبد ظاهر كه آن را تن گويند و وىبشناسى، بدان كه ترا از دو چيز آفريده
447
اطن كه آن را نفس گويند و جان گويند و دلتوان ديد و يكى معنى برا به چشم ظاهر مى گويند و آن را به بصيرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان ديد و حقيقت تو آن معنى باطن است و هرچه جز آن است، همه تبع وى است و لشكر و خدمتكار وى است
غريب آمده و ما آن را نام دل خواهيم نهاد. حقيقت دل از اين عالم نيست و بدين عالم است و معرفت خداى تعالى و مشاهدت جمال حضرت وى صفت وى است و تكليف بر وى است و خطاب با وى است و عتاب و عقاب بر وى است و سعادت و شقاوت
اصلى وى راست و تن اندرين همه تبع وى است و معرفت حقيقت وى و معرفت صفات ى را بشناسى كه آن گوهر عزيزوى كليد معرفت خداى تعالى است، جهد آن كن تا و
است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلى وى حضرت الهيت است. پس آدمى چنانكه شرف خود بشناخت، بايد كه نقصان و بيچارگى خود بشناسد، كه معرفت نفس از اين وجه هم مفتاحى است از مفاتيح معرفت حق تعالى. در اخبار و آثار معروف است كه
و اين كلمه دليل است كه نفس آدمى چون آيينه است كه» سه فقد عرف ربهمن عرف نف« )11،38،41ـ9كيمياى سعادت بيند. (هركه در وى نگرد، حق را مى
القضات همدانى بشنويم كه گفت:از عين
خود را بشـناس تا خدا را بشناسى. هركه معرفت نفس خود حاصل كرد، معرفت حاصل شود و هركه معرفت نفس محمد(ص) حاصل كرد، پاىنفس محمد(ص) او را
اند به معرفت ذات بى چـون او،همـت در معرفـت ذات الله نهد. هركس را راه نداده اى سازد و در آن آينهپـس هركه راه معرفت ذات او طلبد، نفس حقيقت خود را آينه تخم لقاءالله است درنگرد. اى عزيز، معرفت خود را ساخته كن كه معرفت در دنيا
آخرت. هركه نفس خود را فراموش كند، او را فراموش كرده باشد و هركه نفس خود را من عـرف نفسـه عرف ربه و من عجز عن معرفـة«ياد آرد، او را با ياد آورده باشـد
سـعادت ابد در معرفت نفس مرد بسته است؛». نفسـه فأحـرى أن يعجـز عن معـرفة ربـه ، به06ـ65تمهيدات ر معرفت خود هريك را از سعادت نصيب خواهد بود. (به قد
تلخيص)
448
حكيم سنايى غزنوى را بيتهاى زير در اين معناست:
در ره قهر و عزت صفتش كنه تو بس بود به معرفتش
)26الحقيقة حديقه(
اندرين ره كه راه مردان است هركه خود را شناخت مرد آن است
)4/1745و حكم امثال(
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هركه در نفس خويش نگرد، او به بديهه عقل بداند كه پيش از اين هست نبوده است و اكنون هست شده است و از اينجا بداند كه او را هست كننده و پديدآرنده است؛ پس
از دانستن نفس خويش به دانستن پروردگار خويش رسد.
بر وجود خداى عز و جل هست نفس تو حجت قاطع
چون بدانى تو نفس را دانى
كوست مصنوع و ايزدش صانع
)6مطلوب كل طالب (
چون نظر از بينش توفيق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
)131 االسرارمخزن(نظامى، ست:شيخ فريدالدين عطار نيشابورى را ابيات زير در اين معنا
هركه اينجا نديد، محروم است در قيامت ز لذت ديدار
فرمودمن عرف ربه نمى
449
ديد حيدر كرارگر نمى
)50 ديوان عطار(
چو تو هادى شدى در خود نگه كن
بدان خود را و قصد بارگه كن
دان شوى توكه چون خوددان شوى حق
از آن پس زود در پيشان شوى تو
)31اسرارنامه (
نچه گويى وانچه دانى آن تويىآ
خويش را بشناس صد چندان تويى
)10الطير منطق(
به پاى فكر سفر كن در آفرينش خويش بسا غنيمتها كاندرين سفر يابى
450
)30ديوان خالق المعانى (
الدين رازى در اين باب گفته است:شيخ نجم
ت يابد و به كمال خود رسد، ظهورگى است، تربيچون نفس انسان كه مستعد آينه اند،جملگى صفات در خود مشاهده كند؛ نفس خود را بشناسد كه از بهر چه آفريده
محقق گردد و باز داند كه او چيست و از» من عرف نفسه فقد عرف ربه«آنگه حقيقت براى كدام سر كرامت و فضيلت يافته است. پس تربيت نفس كردن و او را به اصالح
وردن و از صفت امارگى به مطمئنگى رسانيدن كارى معظم است و كمال سعادتآ آدمى در اين است كه تزكيه نفس كند و هوا و غضب را فرو گذارد، از براى آنكه از
تربيت نفس شناخت نفس حاصل شود و از شناخت نفس شناخت حق الزم آيد. تا نفس ت نفس نكنى به كمال شناخت او كه موجبرا نشناختى، تربيت او نتوانى كردن و تا تربي
)98، 3ـ2مرصادالعباد معرفت حق است، حاصل نيايد. (
از مولوى بشنويم كه گفت:
ايمما بدانستيم ما اين تن نه
زييماز وراى تن به يزدان مى
اى خنك آن را كه ذات خود شناخت اندر امن سرمدى قصرى بساخت
)3/212مثنوى معنوى (
تعالى به خود عالم و دانا و آشناجود آدمى اسطرالب حق است، چون او را حقو كرده باشد، از اسطرالب وجود خود تجلى حق را و جمال بيچون را دم به دم و لمحه به
بيند و هرگز آن جمال از اين آينه خالى نباشد. اگر همه عالم نور گيرد، تا درلمحه مى ر را نبينند؛ اكنون اصل آن قابليت است كه در نفس است.چشم نورى نباشد، هرگز آن نو
)65، 10فيه ما فيه ، اين نفس را گفت. (»من عرف نفسه فقد عرف ربه«پس آنچه على گفت:
شيخ محمود شبسترى در اين معنا گويد:
ها را ضرورى است، ببايدچون محقق شد كه ادراك هستى جزوى و كلى هستى ها ادراك هستى كلى مظهر و آيينه ادراك هستى جزوى بود و اين مقاموقتدانست كه
مبين اين مقام است. پيغمبر آخر» من عرف نفسه فقد عرف ربه«معرفت است و نص
451
زمان، محمد مصطفى(ص) خلق را از هاويه جهالت به واسطه انوار هدايت خالص اص گردانيد و به واسطه معرفت نفسگردانيد و بعضى از خاليق را به علم خداشناسى خ
عبارت از آن ١»يحبهم«به معرفت حق رسانيد. بدان اى عزيز كه كمال محبت ازلى كه اشاره ٢»السموات واالرضلىانا عرضنااالمانة ع«است، با اين ضعيفان بيچاره بود كه
آيند و خود را شناسند،» يحبون«بدان است، تا ايشان از ذوق اين خطاب در شوق چنانكه آن عارف مشتاق گفت كه كوشش با كشش همخانه است و طالب كشش
كششكوشش كار گواه است بى» من عرف نفسه فقد عرف ربه«كوشش بيگانه است و بى )391، 351، 290مجموعه آثار شيخ محمود شبسترى تباه است. (
امير حسينى سادات در اين معنا سرايد:
بهر اين گفت آن كه بيناى ره است حق شناسد آن كه از حق آگه است
اى دل گرت شناختن راه حق هواست ان كه عارف خود عارف خداستخود را بد
)20ديوان ابن يمين (
453
الف عرفان حق چگونه زنى
تو كه از خويشتن نه آگاهى
)529(همان كتاب
تا دستخوش كشاكش وسواسى چون مور اسير اين معلق طاسى
كى محرم اسرار الهى گردى
تا سر وجود خويش را نشناسى
)708(همان كتاب
نع خداى كندر روى خود تفرج ص
فرستمتكايينه خداى نما مى
)182ديوان حافظ (
الدين حسين خوارزمى گويد:كمال
معرفت حضرت سبحانى موقوف است بر معرفت نفس انسانى و اين بر دو طريق است: قياسى و عيانى. قياسى آن است كه به طريق قياس و استدالل از معرفت نفس و
ت حق سبحانه و تعالى و صفات او حاصل گردد. عيانى هم آنمشاهده كماالت او معرف است كه دل را كه آيينه جمال نماى حضرت است، به مصقله ذكر از زنگار تعلقات ماسوا
افزاى جانانبزدايد و به چشم بصيرت و ديده عيان در آينه جمال نماى جان طلعت روح يق حضرت باشد، چاره نيست و آناى كه المعاينه بيند. پس اى عزيز ترا نيز از تحفه
تحفه آيينه صافى است و عبارت از قلب سليم است و غير آن هر تحفه كه بدان حضرت )29، 62ينبوع االسرار برى، نافع و مقبول نخواهد بود. (
الله ولى را ابيات زير در اين معناست:شاه نعمت
به يقين هركه خويش بشناسد عارف حضرت خدا گردد
)12 الله ولىديوان شاه نعمت(
454
آن كس كه خداى خويش نشناخت گويا كه خبر ندارد از خود
)228(همان كتاب
به خدا تا ز خود شدم آگاه خدا نيستم دمى واللهبى
)522 الله ولىديوان شاه نعمت(
دانىزهى عقل و زهى دانش كه تو خود را نمى
خوانىىدمى با خود نپردازى، كتاب خود نم
455
چو تو نشناختى خود را چگونه عارف اويى
دانى بگو تا چون مسلمانىخداى خود نمى
)557(همان كتاب
گر زانكه به ذوق علم ما را دانى
خود را بشناسى و خدا را دانى
)700(همان كتاب
بر روى عارفان ز تو مفتوح گشته است ابواب كنت كنز به مفتاح من عرف
)1/55ن جامى ديوا(
واعظ كاشفى در باب معرفت به عنوان نخستين ركن شيخى گويد:
معرفت كامل يعنى (پير) خود را شناخته باشد تا از او شناخت حق حاصل گردد كه )76 نامه سلطانىفتوت». (من عرف نفسه فقد عرف ربه«
علم تو نور شناسايى خورشيد بقاست من عرف استسر تو آينه لو كشف و
)51آينه آفتاب (بابافغانى،
پرستى قطره را در كار دريا كردن استحق
خودشناسى بحر را در قطره پيدا كردن است
)1/275فرهنگ اشعار صائب (
دمى با حق نبودى چون زنى الف شناسايى تمام عمر با خود بودى و نشناختى خود را
)4/1745امثال و حكم (وحيد قزوينى، المع درميانى با اشاره به صدر حديث سرايد:
456
آن مى كه در معارف اسرار من عرف كشف غطا كند ز تمامى روزگار
)31 ديوان المع(
آن شه كه از نص جلى شد وصف ذاتش منجلى خوانده خداوندش ولى، بد با نبى چون جسم و جان
در وجودش را صدف گه كعبه آمد گه نجف ترجمان فرقانمن عرف بر نص عارف به سر
457
)64ديوان المع (
رشح سحاب لو كشف، سر حديث من عرف
در ثمين نه صدف، موالى دين سر و علن
)57(همان كتاب ورزد:اكبرآبادى بر اين معنا چنين تأكيد مى
هركه شناخت ذات خود را از حيثيت نقايص امكانى، شناخت خداى خود را از )5/98شرح مثنوى اكبرآبادى يت كماالت وجوبى. (حيث
مال احمد نراقى در اين باره گويد:
بدان كه كليد سعادت دو جهانى شناختن نفس خويشتن است، زيرا كه شناختن آدمى من عرف نفسه فقد«نمايد. منقول است كه خويش را اعانت بر شناختن آفريدگار خود مى
بشناسد نفس خود را پس بتحقيق كه بشناسد پروردگار خود را.يعنى هركه » عرف ربه روشن است كه هركه خود را نتواند بشناسد، به شناخت ديگرى چون تواند رسيد، زيرا كه
شناسى؟هيچ چيز به تو نزديكتر از تو نيست؛ چون خود را نشناسى ديگرى را چون )17السعادة معراج(
گفت زين ره لؤلؤ اين نه صدف
عرف نفسه فقد ربه عرفمن
هركسى كو عارف نفس خود است عارف پروردگار سرمد است
)143مثنوى طاقديس (
شناختن نتوانى هرگز ايزد را
چو خود شناختن نفس خويش نتوانى
)4/1745امثال و حكم (قاآنى،
تا ترك جان نگفتم، آسوده دل نخفتم تا سير خود نكردم، نشناختم خدا را
458
)26فروغى بسطامى ديوان (
آدمرمزى است در نهاد بنى
كز وى توان شناختن ايزد را
)190عليشاه ديوان صفى(
رباعى زير از اختر طوسى در همين معناست:
سلطان سرير من عرف كيست، على است
قائل به كالم لوكشف كيست، على است
459
آن كس كه چو مردمك به چشم آدم كيست، على استجا كرده به وادى نجف
)288گلزار حسينى (
چون تو شناساى خود شوى بحقيقت
بر تو هويدا شود حقيقت دو جهان
)4/1745امثال و حكم (سيد نصراهللا تقوى،
ز روى لوكشف و من عرف به نيم نظر وجود صورت كونين شد مصور او
)48گنجينه عرفان خان تركمن، (بيرام
ن عرفاى قائل سلونى و داناى م
از مقدم شريف تو آفاق را شرف
)125گنجينه عرفان (كشورى،
شهسوار لو كشف، مصداق قول من عرف
شاه بطحا، شوى زهرا، پيشواى متقين
)476گنجينه عرفان (رشيدپور، زاده آملى در اهميت معرفت نفس گويد:استاد حسن
س، يعنى خودشناسى است و آن كهسرمايه همه سعادتها و اهم واجبات معرفت نف بهرهخود را نشناخت، عاطل و باطل زيست و گوهر ذاتش را تباه كرد و براى هميشه بى
تر ازآيد. انسان كارى مهمماند. هيچ معرفتى چون معرفت نفس به كار انسان نمى خودسازى ندارد و آن مبتنى بر خودشناسى است.
شمرد. گويند وقتى از كنار معبدتر مىهمه مهمسقراط خودشناسى و اخالق را از همين كالم را اساس». خود را بشناس«كرد، ديد باالى آن نوشته است: عبور مى» دلف«
فلسفه خود قرار داد. سقراط در مقابل دانشمندان طبيعى گفت: بيهوده در شناختن انسان باالترروح رنج مبر، بلكه خود را بشناس كه شناختن نفس موجودات خشك و بى
460
از شناختن اسرار طبيعت است.
اش جهان را بگرفت، چهچون گفتار او شبيه به گفتار انبياء بود، بزرگ شد و آوازه قيمت انسان را باال برده بود؛ اما آن دانشمندان گمنام شدند.
461
براى چهسقراط گفت: آنچه براى ما مفيد است، آن است كه بدانيم خود ما چه هستيم و ايم و سعادت ما در چيست و كارى بكنيم كه براى خود و ديگران فايده داشتهآفريده شده )824ـ 2/823هزار و يك نكته اند: سقراط فلسفه را از آسمان به زمين آورد. (گفته باشيم، لذا
رباعيهاى زير از نگارنده نيز در اشارت بدين حديث شريف پرمحتواست: )1(
در دايره ريا گدايى نخرى بى عشق و وفا راه به جايى نبرىاى آنكه ز نفس خويشتن بى خبرى كى معرفت خدا ترا دست دهد
)2( ست بسىبرخيز كه از عمر نمانده تا چند اسير دست هر بوالهوسىاز خود به خداى خود سرانجام رسى در گلشن معرفت اگر سير كنى
)3 ( وز لو كشفش نور يقين راهگشاست از من عرفش آيت عرفان پيداست
گلبانگ سلونى على غيب نماست در وادى عشق و معرفت بى كم و كاست
)4( دنياى خويش آباد مكن» من«با ياد مكن» من«گر طالب حكمتى ز
بيهوده ز دست خويش فرياد مكن خود را سپس خدا را بشناس» من«بى
)5( وز لو كشفش كجا كسى شد آگاه از من عرف على درخشان رخ ماهال حـول و ال قـوة اال بـالـلـه از عالم غيب با سلونى دم زد
)345: ح 535نهج ( ١صمة تعذر المعاصى.من العـ 242
ــ توان گناه كردن نداشتن، خود نوعى پاكدامنى است.
مولوى را ابيات زير در اين معناست:
شرح. اين حديث نيز به اشكال ديگر روايت شده است. رك: 6/23غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
.19/062الحديد ، ابن ابىالبالغةنهج
462
نيست قدرت هركسى را سازوار
عجز بهتر مايه پرهيزگار
)2/187مثنوى معنوى (
اىشكر كه مظلومى و ظالم نه
اىايمن از فرعونى و هر فتنه
)3/654مثنوى (
مر بشر را خود مبا جامه درست چون رهيد از صبر در حين صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد نه سدادكه نه دين انديشد آنگه
)3/550مثنوى (
كجا خود شكر اين نعمت گزارم
كه زور مردم آزارى ندارم
)88گلستان (
جامى در شرح و تفسير اين كلمه گويد:
آن دگر نكته را كه كرد ادا شافعى از كالم اهل هدى
بود آن كز خداى عز و جل عصمت آمد نصيب تو ز ازل
كانچه خواهد دلت ز خودرايى
هندت بر آن توانايىند
عصمت است اينكه نيست سيم و زرت كه شود آرزوى شور و شرت
463
نوشىمطرب آرى به خانه، مى
آغوشىشاهدان را كنى هم
عصمت است اينكه نيست دسترست كه چو آزار كس شود هوست
بركشى تيغ و خون او ريزى خاك و خونش به هم برآميزى
عصمت است اينكه صاحب ديوان خوش نشسته در ايوان نيستى
تا كنى بر اميد عزت و جاه عالمى را زدود خامه سياه
عصمت است اينكه همچو شحنه شهر نيست با هر كسيت قوت قهر
. كائن ال عن حدث، من قال فيمـ 243 فقد ضمنه، و من قال عالم فقد اخلى منه
. مع كل شى . (ء ال بمقارنة، و غيـر كل شـىموجود ال عن عدم )1: خ 40نهج ء ال بمزايلة نظر آرد و آن كه گويد خدا فرازــ آن كه گويد خدا در كجاست؟ جايى براى او در
آنكه از چيزىچه چيزى است؟ جاهايى را از وجود او تهى انگارد. هماره بوده است بى پديد آمده باشد و وجودى است كه مسبوق به عدم نيست. با هر چيز هست اما بدان
نپيوسته و از هر چيز جداست ليك از آن نگسسته.
ويد:عطار نيشابورى در اين معنا گ
همه جاى اوست و او از جاى خالى الله زهى نور معالىتعالى
هركسى كو عيب خود ديدى ز پيش كى بدى فارغ خود از اصالح خويش
غافلند اين خلق از خود اى پدر الجرم گويند عيب همدگر
474
)1/295مثنوى (
اى خنك جانى كه عيب خويش ديد
هركه عيبى گفت آن بر خود خريد
)1/641مثنوى (
حرص نابيناست بيند مو به مو
عيب خلقان و بگويد كو به كو
عيب خود يك ذره چشم كور او جومى نبيند گرچه هست او عيب
)2/149مثنوى (
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب نيكو سرود:
گرفتم كه خود هستى از عيب پاك
تعنت مكن بر من عيبناك
)124بوستان سعدى (
مكن عيب خلق اى خردمند فاش به عيب خود از خلق مشغول باش
)182بوستان (
عاقل استكسى پيش من در جهان
كه مشغول خود وز جهان غافل است
)189بوستان (
منه عيب خلق اى فرومايه پيش كه چشمت فرو دوزد از عيب خويش
475
)203بوستان (
همه عيب خلق ديدن نه مروت است و مردى نگهى به خويشتن كن كه تو هم گناه دارى
)144 مواعظ سعدى(
نكنىخويشتن را عالج مى
ديگران خاموش بارى از عيب
)181 مواعظ(
همه حمال عيب خويشتنيم طعنه بر عيب ديگران چه زنيم
)4/6199امثال و حكم (سعدى، اى گويد:اوحدى مراغه
هرگز نباشدت به بد ديگران نظر در فعل خويشتن تو اگر نيك بنگرى
)36ديوان اوحدى (
476
الغيب شيرازى بشنويم كه گفت:از لسان
مرا به رندى و عشق آن فضول عيب كند كه اعتراض بر اسرار علم غيب كند
كمال صدق محبت ببين نه نقص گناه
هنر افتد نظر به عيب كندكه هركه بى
)663ديوان حافظ (
ابن ساوجى در ترجمه اين حديث گويد:
هركه در چشم خويش خس بيند چون تواند كه عيب كس بيند
)2لمؤمنين وصيت اميرا(
جامى در اين معنا نيكو سرايد:
من كه عيب است پاى تا به سرم كى به عيب كسان فتد نظرم
)37هفت اورنگ (
صائب تبريزى را ابيات زير در اين معناست:
هنر ديگران نديدن عيب ديدن عيب خويشتن هنر است
)625كليات صائب تبريزى (
برد صائببه عيب خويش اگر راه مى
به عيبجويى مردم چكار داشتمى
)717(همان كتاب مال احمد نراقى در اين باره گويد:
اى مسكين غافل و اى مبتال به انواع عيوب و رذايل، ترا چه افتاده است كه پرده از
477
نمايى و زبان بهدارى و سعى در فاش كردن بديهاى ايشان مىعيوب بندگان خدا برمى گشايى؟ از خود غافلى كه به چه عيوب گرفتارى و به چه اعمال ناشايستهت ايشان مىمذم
در كارى! اندكى ديده بگشاى و چاره از عيوب خود كن. پس اى جان برادر، چون خواهى كه عيب ديگران را بگويى، اول عيوب خود را ياد كن و در صدد اصالح آن
گردد و به عيوب مردم نپردازد. برآى. خوشا به حال كسى كه مشغول عيب خود )565، 542السعادة معراج(
عيب خود گر بگذارى همه دم پيش نظر ديده از عيب كسان پاك و مبراست ترا
478
)144ديوان رجاء اصفهانى (
راقم اين سطور گويد:
آفت جان بشر آمد زبان ور شد آتش دوزخ از آنشعله
گمانهركه عيب خويش بيند، بى
م فرو بندد ز عيب ديگراند
ذوالنون را سخن زير در همين معناست:
الناس عمى عن عيوب نفسه و من نظر فى عيوبه عمى عنمن نظر إلى عيوب« )411 الحقيقةتعليقات حديقه» (الناسعيوب
نظير مضمون اين دو بيت عربى:
غيره أرى كل إنسان يرى عيب
العيب الذى هو فيهو يعمى عن
و ما خير من تخفى عليه عيوبه و يبدو له العيب الذى بأخيه
)18/100البالغة شرح نهج(
. (ـ 252 )159: ح 500نهج من وضع نفسه مواضع التهمة فال يلومن من اساء به الظن
ــ آن كه خود را در مظان تهمت نهاد، بدگمان شونده بدو را نبايد مورد نكوهش قرار داد.
سعدى در اين معنا نيكو گويد:
هركه با بدان نشيند، اگر نيز طبيعت ايشان در او اثر نكند، به طريقت ايشان متهم گردد دن.وگر به خراباتى رود به نماز كردن، منسوب شود به خمر خور
رقم بر خود به نادانى كشيدى
كه نادان را به صحبت برگزيدى
طلب كردم ز دانايى يكى پند
مرا فرمود با نادان مپيوند
479
)199گلستان (
راقم اين سطور گويد:
اگر با بد نشينى، بد ببينى مالمت بشنوى، دشمن گزينى
به دست خويش تخم بدگمانى چو كارى الجرم حنظل بچينى
480
گمان بد برد هركس نشايد
گناه خود ز چشم او ببينى
تويى خودكرده بيچاره، زين رو پريشانى، پشيمانى، غمينى
: طالب علم و طالب دنيا.ـ 253 )457: ح 556نهج ( ١منهومان ال يشبعان
ــ دو آزمند هرگز سير نشوند: آن كه دانش آموزد و آن كه مال دنيا اندوزد.
مولوى را ابيات زير در اين معناست:
حد و كنارعلم دريايى است بى
طالب علم است غواص بحار
مر اوگر هزاران سال باشد ع
او نگردد سير خود از جستجو
)3/495 مثنوى معنوى(
مالهادى سبزوارى در ترجمه اين حديث گويد:
شرح مثنوىدو حريصند كه سيرى ندارند: يكى طالب علم و ديگرى طالب مال. ( ).331سبزوارى
(همان مأخذ. شوند: يكى طالب علم و ديگرى طالب مال دنيااند كه سير نمىدو گرسنه 495( ميرزا حبيب خراسانى با اقتباس از اين حديث شريف سرايد:
طالب علم و طالب دنياست
نگردد سيردو گرسنه كه مى
)17ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى (
راقم اين سطور گويد:
ـ و نيز با اندك تفاوت: 5/138و 3/243 الحديث واألثرالنهاية فى غريب. منابع ديگر: ١ .331شرح مثنوى سبزوارى ؛ 6/182، طريحى البحرينجمعم
481
آن كه پيوسته دانش آموزد وآن كه هر لحظه مال اندوزد
ولىاند دو حريص گرسنه
آن بيفروزد، اين ز غم سوزد
.ـ 254 )639: ح 546نهج ( ١المنية وال الدنية
؛ 2/303االمثـال مجمـع ؛2/253 االمثـالجمهـره؛1/98غـررالحكم ؛ 2/297 النواظرالخواطر و نزههتنبيه؛ 207، 95العقول تحف. منابع ديگر: ١
.2/562 االمثالفرائدالآلل فى مجمع
482
ــ مردن به از خوارى بردن.
حكيم فردوسى در اين باب نيكو گويد:
مرا سر نهان گر شود زير سنگ از آن به كه نامم برآيد به ننگ
)3/1509امثال و حكم (
مرا مرگ بهتر از اين زندگى كه ساالر باشم كنم بندگى
)3/1510(همان كتاب
همان مرگ خوشتر به نام بلند ن زيستن با هراس و گزنداز اي
)4/6198(همان كتاب فرخى سيستانى را بيت زير در اين معناست:
دلم ببردى، جان هم ببر كه مرگ به است ز زندگانى اندر شماتت دشمن
)3/1531امثال و حكم (
عنصرالمعالى گويد:
)99ابوسنامه قبه نام نيكو مردن به كه به ننگ زندگانى كردن و زيستن. (
نشنودى آن مثل كه زند عامه ١مرده به از به كام عدو زسته
)393ديوان ناصرخسرو (
مردن آدمى به ناكامى
. زسته: مخفف زيسته.١
483
بهتر از زيستن به بدنامى
)3/1522امثال و حكم (اميرخسرو دهلوى،
تيره شد پيش روز روشن مرگ بهتر كه دشنام دشمن
)3/1531امثال و حكم ، الزمان(بديع )3/39العقدالفريد ( ١».الدنيةالمنية خير من«در امثال عربى آمده است:
.5/495العرب موسوعة امثال. نيز رك: ١
484
ابراهيم احدب طرابلسى با اقتباس از اين كلمه گويد:
المنيه دون سلوه أرى
الدنيه مختارة و أكره
)2/562االمثال ائدالآلل فى مجمعفر(
.ـ 255 )20/280: شرح نهج( ١المؤمن إذا نظر اعتبر و إذا سكت تفكر و إذا تكلم ذكر
ــ مؤمن چون بنگرد، عبرت گيرد و چون خموشى گزيند، بينديشد و چون سخن گويد، اندرز دهد.
شيخ محمود شبسترى در اين باره نيكو سرايد:
حكيمان كاندرين كردند تصنيف
چنين گفتند در هنگام تعريف
ر دل تصوركه چون حاصل شود د
نخستين نام وى باشد تذكر
وزو چون بگذرى هنگام فكرت بود نام وى اندر عرف عبرت
تصور كان بود بهر تدبر به نزد اهل عقل آمد تفكر
)8 گلشن راز(
عاقل آن است كز سر فكرت گيرد از حال ديگران عبرت
)213مجموعه آثار شيخ محمود شبسترى (
در اين باب آورده است: حمداهللا مستوفى
هر سخن كه از سر حكمت نيست، عين آفت است و هر خاموشى كه از سر فكرت
العاقل إذا سكت فكر«. اين حديث شريف با عبارت 212 العقولتحف ؛2/127غررالحكم . منابع ديگر: ١
.2/70 االدبمجانى؛ 2/55رالحكم غرنيز روايت شده است. » و إذا نطق ذكر و إذا نظر اعتبر
485
تاريخ گزيدهنيست، مايه شهوت و هر نظر كه از سر عبرت نيست، محض لهو و ذلت. (316( ابن ادهم را سخن ذيل در همين معناست:
مه حكمة فهو لغو و من لم يكن سكوته تفكرا فهوالعقل و من لم يكن كالالتفكر مخ«
486
)4/763 القديرفيض». (سهو و من لم يكن نظره اعتبارا فهو لهو
، المناقـب؛ 81. شـرح ابـن ميـثم مائـة كلمـة؛ 27االعجـاز وااليجـاز ». المرء عدو ما جهله«اى ديگر از اميرمؤمنان علىع با اين عبارت: . نظير كلمه٢
؛ 30، شـرح عبـدالوهاب مائـة كلمـة؛ 2/114المـودة ينـابيعـ و با اختالف در يـك لفـظ: 18مطلوب كل طالب ؛ 91نوراالبصار ؛ 271مى خوارز » .ما جهل«با لفظ 29 االعجاز وااليجاز؛ 1/611غررالحكم ؛ » ما«به جاى » لما«با لفظ االمثال تحفه
488
)401 ديوان مسعود سعد سلمان(
رشيد وطواط در شرح اين كلمه گويد:
هركه علمى را نداند، پيوسته در پوستين آن علم و عالم افتان بود و اصحاب آن علم گويد.را مذمت كند و بد مى
مردمان دشمنند علمى را
كه ز نقصان خود ندانندش
لم اگرچه خالصه دين استع
چون ندانند كفر خوانندش
)19مطلوب كل طالب (
حسين ميبدى در اين معنا سرايد:
نادان كه حسد از دل او سر بر زد پيوسته به كين اهل دانش لرزد
)62ديوان اميرالمؤمنين امام على (
اند:در اين باره نيز نيكو سروده
رد رافخر از دانش بود مر م
كو خاليق را به موال رهبر است
مردم جاهل عدوى عالم است زانكه عالم زو به قيمت برتر است
)62العين قره(
نظير بيت زير كه منسوب به امام على(ع) است:
المرء ما قد كان يحسنهو قيمه
١والجاهلون الهل العلم أعداء
مذكور افتاده است.» ما يحسنه◌ قيمة كل امرى «ت كه در ذيل حديث . نيز رك: حواشى مربوط به همين بي١
489
)25ديوان االمام على (
.ـ 257 : فعالم ربانى، و متعلم على سبيل نجاة، و همج رعاع :496نهج ( ١الناس ثالثة )147ح پژوهى كه در راه ستگارىــ مردم سه گروهند: دانايى كه خداشناس است و دانش
الناس عالم «. اين حديث شريف با عبارت 196العقول تحف؛ 1/618 كتاب الخصال؛ 462، خوارزمى المناقب؛ 2/132غررالحكم . منابع ديگر: ١
.92 نوراالبصارنيز روايت شده است. رك: » أو متعلم و سائرهم همج رعاع
490
است و فرومايگان.
جام نامقى در اين باب گويد:احمد
مردم عالم است و يا متعلم و هرچه نه اين است، خرمگس است. پس خردمند و عاقل بايد كرد. آن را كه علم نداند، ببايد آموخت و آن كه علمآن بود كه در انديشد تا چه مى
)111 النجاتمفتاح( ١داند، به علم كار بايد كرد و متابع هوا نبايد بود.
ادهم خلخالى را سخن زير در همين معناست:
االمرعالمان بر دو قسمند: علماى ربانى و متعلمان بر سبيل نجات، و باقى در نفس )55 المواقفلطايفخرمگسانند نه آدميان. (
در ترجمه و شرح اين حديث شريف گويد:رفعت سمنانى
شنو از ناس و از اقسام ايشان
كه ترسم آيد اين مجمع پريشان
گروهى در تعلم پا فشرده
گروهى پى بدين معنى نبرده
گروهى عالمان رازدانند
النوع هر خرد و كالنندكه رب
)353ـ352ديوان رفعت سمنانى (
سه قسم ناس را يك هست عالم
بانى است وز ربش معالمكه ر
يك از قسم دوم مربوب اين رب كه از اين رب برد او پى به مطلب
تعلم بايد از عالم شب و روز افروزبه راه حق بود شمعى شب
سوى راه نجات از جان روان است
كه جانش مايل جانان جان است
يك از اقسام سيم نيست از ناس
از نظر گذراند. 76التائبين انستوان در ندك تفاوت مى. اين مطلب را با ا١
491
سواقط با چه خاشاك است و نسناس
مر او را بهره از علم و عمل نيست ز سر تا پا جز از مكر و دغل نيست
)354ـ353(همان كتاب
: عامل عمل فى الدنيا للدنيا، قد شغلته دنياه عن آخرته،ـ 258 الناس فى الدنيا عامالن
492
منه على نفسه، فيفنى عمره فى منفعة غيره؛ و عامل عمل فىيخشى على من يخلفه الفقر و يأ رينالدنيا لما بعدها، فجاءه الذى له من الدنيا بغير عمل، فاحرز الحظين معا، و ملك الدا
.جميعا، فاصبح وجيها عند الل )962: ح 522نهج ( ١ه، ال يسأل الله حاجة فيمنعه گمارد واند: يكى تنها به كار دنيا همت مىــ مردم در دنيا از نظر كار و هدف دو گونه
زماندگانش در نگرانى است،دارد. وى هماره از تنگدستى بادنيا او را از آخرت باز مى گرداند.اما هرگز نگران آينده خويش نيست و زندگانى خود را به نفع ديگران تباه مى
هاى دنيوى به سوى اوهيچ تالشى بهرهپردازد و بىديگرى در دنيا به كار آخرت مى برد و هر دو جهان را به دستتازد و در نتيجه، از دنيا و آخرت نيك بهره مىمى هايش با اجابتآورد؛ چنين كسى را در پيشگاه خداى تعالى آبروست و خواستهمى
روبروست.
مولوى با يادكرد تشبيه ذيل، به ترسيم مضمون اين حديث شريف پرداخته است:
صيد دين كن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملك ن پشم و پشكدر تبع دنياش همچو
پشم بگزينى شتر نبود ترا ور بود اشتر چه قيمت پشم را
)2/464مثنوى معنوى (
.ـ 259 )20/341شرح نهج ( ٢النصح بين المإل تقريع
ــ اندرز دادن در حضور جمع سرزنش باشد.
عنصرالمعالى گويد:
نصيحت مگـوى و پنـد مـده، خاصه كسى را كه پند نشنود كهتـا نخـواهند كـس را
.73/131 بحاراالنوار؛ 2/149غررالحكم . منابع ديگر: ١
؛20 مطلوب كل طالب، 31، شرح عبدالوهاب مائة كلمة؛ 150، شرح ابن ميثم مائة كلمة. منابع ديگر: ٢
الفنون فى نفائس؛ 123جاويدان خرد ؛ 20االمثال تحفه ؛2/114 المودةينابيع ؛91 نوراالبصار؛ 271 ، خوارزمىالمناقب؛ 29 االعجاز وااليجاز .6/172غررالحكم »: نصحك«ـ و با لفظ 1/229العيون عرائس
493
النصح عندالمأل«اند: او خـود اوفتـد و بر سـر مأل هيـچ كس را پنـد مـده كه گفتـه )29ـ28قابوسنامه ». (تقريع
آمده است:كيمياى سعادت در
)4/1815امثال و حكم نصيحت بر مأل فضيحت باشد. (
در شرح اين كلمه گويد: رشيد وطواط
هركه دوستى را نصيحت كند، تنها بايد كرد، چه نصيحت در ميان مردمان فضيحت بود.
گر نصيحت كنى به خلوت كن
كه جز اين شيوه نصيحت نيست
هر نصيحت كه برمال باشد آن نصيحت بجز فضيحت نيست
)20مطلوب كل طالب (
: تنام على طول اللدم، حتى يصل اليها طالبها، ويختلهاوالله ال اكون كـ 062 الضبع
)6: خ 53نهج ( ١راصدها. ــ به خدا سوگند، من چون كفتار نباشم كه با آهنگ ماليم صياد به خواب رود و با
اين ترفند ناگهان شكار شود.
حكيم ناصرخسرو قباديانى را ابيات زير در اين معناست:
چو كفتارى كه بندندش به عمدا
ا نيست كفتارهمى گويند كاينج
)145ديوان ناصرخسرو (
چون خفت در آن غار برون نايد از آن تا
بيرون نكشى پايش از آنجاى چو كفتار
نيز از امام علىع روايت شده» ال أكون كالضبع تسمع اللدم فتخرج حتى تصاد«. اين حديث با عبارت ١
.5/35العرب موسوعة امثال، 2/205االمثال فرائدالآلل فى مجمع؛ 2/242االمثال مجمعاست. رك:
494
)161(همان كتاب
چرخ همى بنددت به گشت زمان پاى
روزى از اينجا برون كشدت چو كفتار
495
)561(همان كتاب
تو همى بينى كت پاى همى بندد
ه نه كفتارىپس چرا خامشى و خير
)417 ديوان ناصرخسرو(
نصراهللا منشى در اين باب آورده است:
شد ناف معطر سبب كشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن كفتار
)104كليله و دمنه (
الدين محمد در اين باره نيكو سرايد:موالنا جالل
خود گرفتستت تو چون كفتار كور
از غروراين گرفتن را نبينى
گوند اين جايگه كفتار نيستمى
از برون جوييد كاندر غار نيست
نهنداين همى گويند و بندش مى
آگهنداو همى گويد ز من بى
گر ز من آگاه بودى اين عدو
كى ندا كردى كه اين كفتار كو
)643ـ1/435مثنوى معنوى (
تا كه بر بندند و بيرونش كشند ن ريشخندغافل اين كفتار از اي
)5/503تفسير مثنوى جعفرى (
گيرندش و اوهمچو كفتارى كه مى
غره آن گفت كاين كفتار كو
496
)2/288مثنوى (
نيست در سوراخ كفتار اى عمو
گشته او مغرورتر زين گفتگو
نهنداين همى گويند و بندش مى
او خوش آسوده كه از من غافلند
)9/347تفسير مثنوى جعفرى (
االمثالجمهره». (اللدم حتى تصادال أكون كالضبع تسمع«در امثال عربى آمده است: 2/404(
ابراهيم احدب طرابلسى با اقتباس از اين حديث شريف گويد:
مع أننى لست كمثل الضبع حسب الذى حكوه عنها فاسمع
تخرج و هى تسمع اللدم لمن ها حتى تصاد فاعلمن يصيد
497
)2/205االمثال فرائدالآلل فى مجمع(
.والله البن ابىـ 216 )5: خ 52نهج ( ١طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه
تر است تا كودك شيرخوار به پستان مادر.ــ به خدا سوگند، پسر ابوطالب به مرگ مشتاق
مال احمد نراقى در اين معنا گويد:
انس پسر ابوطالب به مرگ و اشتياقش به آن بيشتر است از انس طفل به پستان مادر. سراى طبيعتداند كه مرگ آدمى را از ظلمتآرى كسى را كه عقل كامل باشد، مى
رساند. هان! از وطن اصلى خود يادر و نعمت و سرور مىرهاند و به عالم بهجت و نومى آور و بال و پر روح قدسى را بر هم زن و گرد و غبار كدورات عالم جسمانيت را از آن بيفشان. اين قفس تنگ خالى را بشكن و به آشيان قدس پرواز كن و بند گران عاليق و
ن ناسوت خالص ساز و قدمى درعوايق را از پاى خود باز كن و خود را از تنگناى زندا فضاى دلگشاى عالم الهوت گذار و در صدر ايوان انس بر مسند عزت قرار گير.
)174، 173السعادة معراج(
راقم اين سطور گويد:
سوگند به حق كه پور بوطالب
دارد با مرگ الفتى بسيار
افزونتر از الفتى كه كودك راست هر دم با شير مادرش، صد بار
و الله لو اعطيت اال�قاليم السبعة بما تحت افالكها على ان اعصى الله فى نملةـ 262
. )224: خ 347نهج ( ٢اسلبها جلب شعيرة ما فعلته خدا سوگند، اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانهاست، به من دهند تا با ــ به
ربودن پوست جوى از دهان مورى خدا را نافرمانى كنم، هرگز چنين نخواهم كرد.
منصور حالج در اين باب گويد:
».إن أحب ما أناالق إلى الموت«. نيز رك: ١
».إن دنياكم عندى ألهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها«. نيز رك: ٢
498
هاى سالطين به نيم جو نخرندخزينه
شكستگان كه گدايان درگه اويند
499
)57حالج ديوان منصور (
ارزدبه خدا نيم جو نمى
دو جهان اندر آن جهان كه منم
نه فلك را حباب بشمارم در چنين بحر بيكران كه منم
)254 ديوان منصور حالج(
شيخ بهايى را رباعى زير در اين معناست:
دنيا كه دلت ز حسرت او زار است زار استسرتاسر او تمام محنت
نيرزد به جوىبالله كه دلوتش
تالله كه نام بردنش هم عار است
)81بهايى كليات اشعار و آثار فارسى شيخ(
خوشدل تهرانى با اقتباس از اين حديث شريف گويد:
من آن كسم كه جهانى اگر مرا بخشند كه تا به مورى دارم ستم روا، نتوان
به زور از دهن مور دانه نستانم به كاهكشان اگر سرم برساند فلك
)275 ديوان خوشدل تهرانى(
ورزد:منوچهر اسفنديارى بر اين معنا چنين تأكيد مى
نيم جو از همه دنيا به تعلق نگرفت آن كه فارغ ز غم دولت دنياست على است
)23بيعت با خورشيد (
نگارنده را شعر زير در اين معناست:
500
بر كشور جان اگر اميرى بيا كه دلپذيرىبرخيز و
دنيا به جوى نيرزد اى دوست كان را ز دهان مور گيرى
. (ـ 362 )1: خ 39نهج وتد بالصخور ميدان ارضه
ها و كوهها لرزه زمين را مهار كرد.ــ خداى تعالى با صخره
شيخ فريدالدين عطار در اين باب گويد:
ز نخستكوه را ميخ زمين كرد ا
پس زمين را روى از دريا بشست
501
)7 الطيرمنطق(
شيخ اجل، سعدى شيرازى را ابيات زير در اين معناست.
زمين از تب لرزه آمد ستوه فرو كوفت بر دامنش ميخ كوه
)3بوستان (
مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت تا فرش خاك بر سر آب استوار كرد
نزلة سواء، فان فى ذلك تزهيدا ال�هلء عندك بموال يكونن ال�محسن و المسىـ 462
) . )53: ر 431ـ430نهج اال�حسان فى اال�حسان، و تدريبا ال�هل اال�ساءة على اال�ساءة شود كهــ مبادا نيكوكار و بدكردار نزد تو يكسان باشند، چه اين نگرش موجب مى
رغبت آيند و بدكرداران به بدى گرايند.نيكوكاران به نيكى بى
شيخ اجل، سعدى شيرازى در اين باب نيكو گويد:
رحم آوردن بر بدان ستم است بر نيكان و عفو كردن از ظالمان جور است بر درويشان.
خبيث را چو تعهد كنى و بنوازى
كند به انبازىبه دولت تو گنه مى
)179،190گلستان (
بده پايه مهترانكسى را
كه بر كهتران سر ندارد گران
مبخشاى بر هر كجا ظالمى است
502
كه رحمت بر او جور بر عالمى است
)97بوستان (
نگارنده را شعر زير در همين معناست:
مبادا نيك و بد آيد برابر فراروى تو اى فرزانه گوهر
503
كه نيكو گردد از نيكى گريزان
بدتر شود صد بار بدكردار
ابوطيب متنبى در اين باب نيكو سروده است:
إذا أنت أكرمت الكريم ملكته و إن أنت أكرمت اللئيم تمردا
)2/11ديوان المتنبى (
.ـ 256 )140: خ 197نهج ( ١وليكن الشكر شاغال له على معافاته مما ابتلى به غيره
ــ بايد شكر بركنار ماندن آدمى از گناهى كه ديگرى بدان گرفتار است، او را از عيبجويى باز دارد.
الدين محمد در اين باب نيكو سرايد:موالنا جالل
اين نگر كه مبتال شد جان او د پند توتا در افتادست واو ش
تو نيفتادى كه باشى پند او زهر او نوشيد، تو خور قند او
)1/417مثنوى معنوى (
هذا ما امر به عبد الله على امير المؤمنين، مالك بن الحارث اال�شتر فى عهدهـ 662
: جباية خراجها، و جهاد عدوها، و استصالح اهلها، و عمارة بالدها... و اليه، حين واله مصر ضاريا تغتنم اشعر قلبك الرحمة للرعية، و المحبة لهم، و اللطف بهم، وال تكونن عليهم سبعا
: ام ا اخ لك فى الدين، أو نظير لك فى الخلق، يفرط منهم الزلل، واكلهم، فانهم صنفان لتعرض لهم العلل، و يؤتى على ايديهم فى العمد و الخطإ، فاعطهم من عفوك و صفحك مث
.الذى تحب و ترضى ان يعطي )53: ر 428ـ426نهج ( ٢ك الله من عفوه و صفحه ــ اين فرمانى است از بنده خدا، على امير مؤمنان به مالك اشتر پسر حارث در پيمانى
ـ با تغيير ضماير از غيبت به خطاب.5/48كم غررالح. مأخذ ديگر: ١
.006ـ33/599بحاراالنوار ؛ 127ـ 126العقول تحف. منابع ديگر: ٢
504
ج آن را فراهم آرد، باكه بدو نگاشت، آنگاه كه او را به حكومت مصر گماشت تا خرا دشمنان پيكار كند، كارهاى مردم را سامان دهد و شهرها را آباد نمايد... اى مالك، با
505
مردم نيك مهربان باش و از در دوستى درآى و به نرمى رفتار كن و چونان درنده اى دراند: دستهخونخوارى مباش كه خوردنشان را غنيمت شمارى! چه مردمان دو دسته
با تو برادرند و دسته ديگر در آفرينش با تو برابر. چون از ايشان گناهى سر زند يادين لغزشى پديد آيد بل خواسته يا ناخواسته خطايى رخ نمايد، عفو وبخشش در حقشان
بايد، چنانكه دوست دارى خدا بر تو ببخشايد.
خوشدل تهرانى با اقتباس از اين كالم گهربار گويد:
شد براى حكومت چون به سوى مصر
ز امر امام همام مالك اشتر
داشت يكى نامه امير به همراه درج در آن رمز حكمرانى كشور
هرچه بدان داشتى نياز در آن بود وضع خراج و اداره كردن لشكر
ويژه يكى جمله در سفارش مردم داشت كه بايد نوشت آن را با زر
بودى آن جمله اين كه مردم آن ملك دو نوعند و در حقوق برابرخود به
نوع نخستين بود بسان تو مسلم با تو برابر چنانكه با تو برادر
دسته دوم تراست ليكن همنوع چون تو پدر آدمند و حوا مادر
باش به آنان صديق و مخلص و مشفق باش به اينان رفيق و غمخور و ياور
يارى همدين و غمگسارى همنوع يدرفرض بود بر امير لشكر ح
)355ديوان خوشدل تهرانى (
.] السالم و قد مر بقذر على مزبلة:و قال عليه [ـ 276 و روى فى [ ١هذا ما بخل به الباخلون
.6/196غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
506
.] خبرآخرأنه قال: )195: ح 504نهج ( ١هذا ما كنتم تتنافسون فيه باال�مس اين همان چيزى ]امام ـ درود بر وى ـ بر پليديى كه در پارگينى بود، گذر كرد و فرمود: [ــ
اين ]د:و در روايت ديگرى آمده است كه فرمو [ورزيدند. است كه بخيالن بدان بخل مى
غررنيز از امام علىع روايت شده است، » هذا ما كنتم عليه باالمس تتنافسون«. اين كلمه با عبارت ١6/195.
507
كرديد.چيزى است كه ديروز بر سر آن با يكديگر رقابت مى
ناصرخسرو قباديانى در اين باب گويد:
گذشتناصرخسرو به راهى مى
مست و اليعقل نه چون ميخوارگان
ديد قبرستان و مبرز روبرو بانگ بر زد گفت كاى نظارگان
خواره بيننعمت دنيا و نعمت
خوارگانش نعمتاينش نعمت، اين
)507ديوان ناصرخسرو (
امام محمد غزالى را سخن زير در اين معناست:
گذشت با صوفيان، فرا جايى رسيدالله عليه ـ مىروزى شيخ ابوسعيد ابوالخير ـ رحمه كه چاه طهارت جاى پاك همى كردند و نجاست بر راه بود. صوفيان همه به يك سوى
بگرفتند و شيخ بايستاد و گفت: اى قوم، دانيد كه اين نجاست فرامن چهگريختند و بينى هاى خويش بر من همى افشانديد تاگويد كه دى در بازار بودم، همه كيسهگويد؟ مىمى
مرا به دست آورديد؛ يك شب با شما صحبت بيش نكردم، بدين صفت گشتم؛ مرا از )38سعادت كيمياى بايد گريخت يا شما را از من؟ (شما مى
دارد:محمد بن منور همين مضمون را بدينگونه بيان مى
كردند و آن نجاست به خيكگذشت، كناسان مبرز پاك مىروزى شيخ به راهى مى گريختند.آوردند؛ صوفيان چون آنجا رسيدند، خويشتن فراهم گرفتند و مىبيرون مى
گويد: ماگويد. مىزبان حال با ما سخن مىشيخ ايشان را بخواند و گفت: اين نجاست به فشانديد و جانها از بهر ما نثارآن طعامهاى خوشبوى با لذتيم كه شما زر و سيم بر ما مى
كرديد و هر سختى و مشقت كه از آن حكايت نتوان كرد، در راه به دست آوردن مامى ما شديم، از ما به چهكرديد؛ به يك شب كه با شما صحبت داشتيم، به رنگ شتحمل مى گريزيد؟ ما را از شما بايد گريخت! چون شيخ اين سخن تقرير كرد، فرياد ازسبب مى
الخط برخى، با تغيير رسم279ـ278اسرارالتوحيد جمع برآمد و بگريستند و حالتها رفت. ( ها)واژه شيخ فريدالدين عطار در اين باره نيكو سرايد:
508
ده ورديد روزى بوسعيد دي
مبرزى پرداخته در رهگذر
پس عصا در سينه زد آن جايگاه كرد آن نگاهبود و مىهمچنان مى
ديد انكاريش بودهركه آن مى
خاصه منكر بود و بسياريش بود
كرد آخر يك مريد از وى سئوال
خواست از سلطان حالت كشف حال
شيخ گفتش چون نجاست ديده شد
شدپس عجب رمزى از او بشنيده
امگفت من صد گونه نعمت بوده
امهم به قوت هم به همت بوده
هم رسيده بودم از درگاه حق هم مهلل آمدم در راه حق
بود رنگ و لذت و بويم بسى خواستندى صحبت من هركسى
يك زمان چون با تو صحبت داشتم آن همه سلطان سرى بگذاشتم
باز افتادم ز صد طاعت ز تو تم به يك ساعت ز تواين چنين گش
صحبت تو اين چنين زيبام كرد
هم نجس هم شوم هم رسوام كرد
خواره توگر چنينى مرد نعمت
آن من خود رفت اى بيچاره تو
)183نامه مصيبت(
گذشتآن حكيمى در تفكر مى
ديد سرگين دان و گورستان به دشت
509
اى زد، گفت: اى نظارگاننعره
خوارگاناينت نعمت، اينت نعمت
)184(همان كتاب
)31: ر 404نهج ( ١الهوى شريك العمى.ـ 286
ــ هواپرستى را با كوردلى پيوند است.
سعدى در اين باب نيكو سرايد:
ترا تا دهن باشد از حرص باز نيايد به گوش دل از غيب راز
نهجهيهات هيهات! قد فات ما فات، و ذهب ما ذهب، و مضت الدنيا لحال بالها (ـ 962 )191: خ 285 چه رفت و گذشت آنچه گذشت و جهان به دلخواهــ دريغا دريغا! از دست رفت آن
خود سپرى گشت.
المع درميانى را ابيات زير در اين معناست:
مدار گذشتجا و بىدريغ عمر كه بى
فغان كه با غم و اندوه روزگار گذشت
بساط عيش و طرب از جهان نورديدند مرا گمان كه شب آمد مگر نهار گذشت
رد نيست ثمربه جز فسردگى و رنگ ز
به باغ دهر خزان آمد و بهار گذشت
)193ديوان المع (
دريغ عمر كه فصل شباب زود گذشت بهار عمر به چندين شتاب زود گذشت
هر آن بنا كه نهاديم در محيط وجود نگشته بر سر پا، چون حباب زود گذشت
)194(همان كتاب
حيف اوقاتى كه از عمرم به حيرانى گذشت
ناى زندگى دايم به ويرانى گذشتوين ب
قدر ايام جوانى را ندانستم چه سود گنج بادآورد من از كف به نادانى گذشت
گوهر مقصود در كف بود و معلومم نبود
حيف آن گوهر كه از دستم به آسانى گذشت
جوهر ما در جهان نامد دمى بر روى كار
صرف شد نقد حيات و در پشيمانى گذشت
511
ودن دنيا كه چون موج حبابدل منه بر ب
روى تا با خود آيى عالم فانى گذشتمى
512
)195(همان كتاب
نظام وفا گويد:
پيرى رسيد و فصل جوانى دگر گذشت خبر گذشتديدى چگونه عمر، دال بى
)961گلزار ادب (
ورزد:كمال اجتماعى جندقى بر اين معنا چنين تأكيد مى
كه با شتاب گذشت بهار عمر من از بس
چو برق از نظرم دوره شباب گذشت
امنديده خير جوانى، بهار زندگى
چنان گذشت كه از آسمان شهاب گذشت
ز بس كه پيچ و خم راه زندگى ديدم تمام زندگى من به پيچ و تاب گذشت
المثل اين روزگار نيك و بدشگذشت فى
چو تندباد كه از خانه خراب گذشت
(همان مأخذ)
513
514
ى
يا بن آدم، ال تحمل هم يومك الذى لم يأتك على يومك الذى قد اتاك، فانه انـ 270
)762: ح 522نهج ( ١يك من عمرك يأت الله فيه برزقك ات را دردميزاد، امروز غم فردا مخور كه اگر فردا ترا عمرى ماند، خدا روزىــ اى آ
آن رساند.
خوانيم:مى نامهروشنايىدر
بخور وز نامده هرگز مينديش كه تا فردا چه آيد مر ترا پيش
)653ديوان ناصرخسرو (
شيخ اجل، سعدى در اين باب نيكو گويد:
ش محنت آجل منغص كردن خالف رأى خردمند است.راحت عاجل به تشوي
تا كه جان دارى گروگان بهر روزى غم مخور روزى از روزى بمانى كز تو جان يابد امان
چون عناكب را برات رزق بر پر مگس
شد حواله تو چرا باشى فسرده بهر آن
روزى هر روزه چون گردون رساند تابه كى بازى چون خسانغوطه در گرداب آز و حرص
)433ديوان المع ( .ـ 271 )192: ح 503نهج ( ١يا بن آدم، ما كسبت فوق قوتك، فانت فيه خازن لغيرك
ات به دست آرى، در آن ديگران را خزانهــ اى آدميزاد، آنچه بيش از قوت روزانه دارى.
سعدى در اين معنا نيكو گويد:
)90گلستان اين قدر ترا بر پاى همى دارد و هرچه بر اين زيادت كنى، تو حمال آنى. (
راقم اين سطور گويد:
بر دامن گلشن قناعت وحپرورى توسرزنده و ر
گر آزور و حريص باشى
گنجور كسان ديگرى تو
نيز از موالى» إياك واإلمساك، فإن ماأمسكته فوق قوت يومك كنت فيه خازنا لغيرك«. اين حديث به صورت ١
.2/309غررالحكم متقيان روايت شده است.
516
يا بن حنيف! فقد بلغنى ان رجال من فتية اهل البصرة دعاك الى مأدبة فاسرعتـ 272 . و م ا ظننت انك تجيب الى طعام قوم،اليها؛ تستطاب لك اال�لوان، و تنقل اليك الجفان
517
. فانظر الى ما تقضمه من هذا المقضم، فما اشتبه عليك علمهعائلهم مجفو، و غنيهم مدعو ءلكل مأموم اماما، يقتدى به و يستضى فالفظه، و ما ايقنت بطيب وجوهه فنل منه! اال و ان
. اال و ان كمبنور علمه؛ اال و ان امامكم قد اكتفى من دنياه بطمريه، و من طعمه بقرصيه. فو الله ما كنزت من التقدرون على ذلك، ولكن اعينونى بورع و اجتهاد، و عفة و سداد
دنياكم تبرا، و ال ادخرت من غنائمها وفرا، و ال اعددت لبالى ثوبى طمرا، والحزت من )45: ر 417ـ641نهج أرضهاشبرا.(
از جوانان بصره ترا به ميهمانىــ اى پسر حنيف، به من خبر رسيده است كه يكى اند واى. خورشهاى لذيذ گوناگون برايت آوردهدعوت كرده است و تو نيز بدان شتافته
كردم كه تو ميهمانى مردمانى را بپذيرىاند. تصور نمىهاى بزرگ پيش رويت نهادهكاسه ه از اين خوان چهكه نيازمندان را از خود رانند و توانگران را به خود خوانند. پس بنگر ك
ناك باز دار و لقمه حالل و پاك در كامخورى! دهان از قوت شبههدارى و مىبرمى گذار. هان! بدان كه هر پيروى را پيشوايى است كه از پى وى شتابد و به نور دانش او روشنى يابد. بدان كه پيشواى شما از دنيا به دو جامه ژنده و دو قرص نان بسنده كرده
ان! گرچه شما هرگز چنين نتوانيد كرد، اما مرا به پارسايى و كوشش و پاكدامنى واست. ه ام و نه از غنيمتهاىدرستكارى مدد دهيد. به خدا سوگند، من نه از دنياى شما زرى توخته
ام و هيچگاه مالك يكاى نيفزودهام ژندهام، حتى بر ژنده جامهآن ثروتى اندوخته ام.وجب زمين نبوده
خوشدل تهرانى را قطعه ذيل در همين معناست:
خبر رسيد على را به بصره حاكم وى
ست به خوان توانگرى مهمانشبى شده
برون خانه فقيران ستاده كاسه به كف درون خانه نشستند اغنيا بر خوان
بويژه در بر حاكم نهاده صاحب بيت ها الوانيكى طبق كه در آن بود طعمه
518
ر دل شير خدا به درد آمداز اين خب
چنانكه چهره پر آژنگ كرد و دل پژمان
بخواست نامه و خامه به كف گرفت و نوشت چنين به پور حنيف آن كه نام او عثمان
اىام كه در آن خانه ميهمان شدهشنيده
كه ره نداشت در آن بينواى خسته روان
تو گرم خوردن و بيچارگان ز سردى و جوع ه از صرصر خزان لرزانبسان بيد ك
ترا به بصره فرستادمى كه ره ببرى به حال مردم مسكين و خسته و جوعان
نه اينكه لقمه چرب و لذيذ اهل غنا خبرانبه خواب مرگ كشاند ترا چو بى
ات از امام خويش ضروربود به پيروى
مرا نگر كه كنم زندگى به دهر چسان
ببين ز مال جهانم يكى كهن جامه است چنانكه قوت من از جو بود دو قرصه نان
چو من اگرچه نياريد زندگى كردن
كه هست خاص من اينگونه زندگى به جهان
و ليك پيروى از امام بر مأموم به قدر طاقت و قدرت سزاست در دوران
)275ـ274ديوان خوشدل تهرانى (
يا اهل] على القبور بظاهر الكوفة:السالم، و قد رجع من صفين، فأشرف و قال عليه [ـ 273 يا اهل الديار الموحشة، والمحال المقفرة، والقبور المظلمة؛ يا اهل التربة، يا اهل الغربة،
519
. اما الدور فقد سكنت،الوحدة، يا اهل الوحشة، انتم لنا فرط سابق، و نحن لكم تبع الحق ؟واما اال�زواج فقد نكحت، و اما اال�موال فقد قسمت. هذا خبر ما عندنا، فما خبر ما عندكم
نهجكم ان خير الزاد التقوى. (اما لو اذن لهم فى الكالم ال�خبرو] ثم التفت الى اصحابه فقال: [ )130: ح 492 گشت، به گورستان بيرون شهر كوفه رسيد وامام على ـ درود بر وى ـ چون از صفين بازمى [ــ
هاى دهشتناك و جاهاى متروك و گورهاى تاريك؛ و اى دراى ساكنان خانه ]فرمود: زدگان، شما پيش از ما از دنيااى وحشتكسان، اى تنهايان، خاك آرميدگان، اى بى
هايتان سكنى گزيدند و زنانتانرفتيد و ما نيز به شما خواهيم پيوست. اما ديگران در خانه را به زنى گرفتند و مالهايتان را تقسيم كردند. ما را جز اين خبرى نيست، خبرى كه نزد
ايشان را رخصت گفتار بود، به اگر ]آنگاه به ياران خود نگريست و فرمود: [شماست چيست؟ ها تقواست.دادند كه بهترين توشهشما خبر مى
شيخ ابوالفتوح رازى در اين معنا گويد:
سالم بر شما باد اى اهل گورستان. اما سراهايتان ديگران در نشستند و اما مالهاتان را است كه نزديك ماست، به قسمت كردند و اما زنانتان شوهران باز كردند. اين آن خبر
نزديك شما چه خبر است؟ آنگه گفت: اگر ايشان را دستورى بودى تا جواب دهند، جز )2/644تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى ( ١».تزودوا فإن خيرالزادالتقوى«اين نگفتندى كه
خوانيم:مى جام جمدر مثنوى
هالك شود نه كه اين جسم چون
باد او باد و خاك خاك شود
پسرت دخترى به يار كند دخترت شوهرى شكار كند
زن جوان است، همسرش بايد مهر و ميراث از آن زرش بايد
درم نقد را ببندد سخت پيش نابالغان نهد دو سه رخت
تا به عجز و نياز و مكر و حيل وامدارت كند شب اول
.2/197. سوره بقرة ١
520
خانه بيگانه را نشست شود
كم عمارت كنند و پست شود
غارت اندر زر و قماش افتد تر بالش افتدهرچه ارزنده
تو بمانى و گور و سيرت زشت خام و سه خشت ١بر تو ده گز ركوى
اباد!ارم يادچون تو گفتى كه هرچه بادزان دگر هولها ني
پر نمودند، ليك كم ديدىبس بگفتند و هيـچ نشـنيدى
)216ديوان اوحدى (
شهريار در ترجمه اين حكمت هشداردهنده گهربار نيكو سرايد:
على آن شاهباز قاب قوسين به گاه بازگشت از جنگ صفين
كوبد پياپىپياده پاى مى
با وىسران لشكر اسالم
به پشت سر نهاده شام، شيدا اش از پيش پيداسواد كوفه
گذار افتاد بر اهل قبورش
ز عبرت بسته شد راه عبورش
ز فرمان الهى تا چه بشنود كه ناگه چون سپاهى ايست فرمود
آگاهچه حال افتاد با مرد دل
كه پيش مردگان استاد ناگاه
اى با مردگان خاستچنانش نعره
تن زندگان را موى شد راستكه بر
سالم اى خفتگان خواب دهشت
گالويز شب و كابوس وحشت
، ذيل2/7261معين فرهنگ فارسىدر اين بيت، كفن است. نيز رك: » ركو«. ركو، رگو: كرباس. مراد از ١
».رگو«واژه
521
سالم اى كاروان هول و تشويش
غريب منزل و بيگانه خويش
سالم اى ساكنان شهر خاموش
ز كرباس كفن يك القباپوش
سالم اى خفتگان خاك غربت
به سر از سنگها الواح عبرت
انگيزان صحراى خموشانغم
پوشانخ از خاك خجلت پردهبه ر
كجا يار و كجا ياراى نصرت
به خاك انباشته چشمان حسرت
به اين نزديكى از ما سخت مهجور كنار آشيان وز آشيان دور
شما از پيروان پيشى گرفتيد
كه پيش از ما به زير خاك رفتيد
522
به دنبال شما ما هم روانيم ايم از كاروانيماگر وامانده
اى دعوت حقبه ميعاد ند
كه ما هم با شما باشيم ملحق
موكل نيستيم از ما نترسيد هم از يار و ديار خود بپرسيد
بلى بعد از شما زحمت هدر شد پسر مشغول تاراج پدر شد
همه اموالتان وراث بردند سر قسمت چه غوغايى كه كردند
بناى كشمكش با هم نهادند چو گرگ و سگ به جان هم فتادند
نى هم كه در اطراف بودندسگا
به دندان استخوانى در ربودند
كبيرش را نه رحمى با صغيرى
جوانش را نه پروايى ز پيرى
نه خوان ثلث و احسانى گشوده نه از دل زنگ عصيانى زدوده
دريغ آن رنج كسب و سود و ثروت كه خود وزر و وبالى بود و حسرت
همه صحن و سرا شد خانه غير ت و كاشانه غيرحياط خلو
خواتين همسر ديگر گرفتند
هواى عيش و نوش از سر گرفتند
لب قند و شكر موران گزيدند به كندوى عسل ماران خزيدند
خبر اينهاست نزد ما شما را
خبرهاى شما تا چيست ما را
سپس رو كرد با ياران و فرمود
523
گر اينها رخصت گفتارشان بود
تهمى گفتند راه و توشه تقواس
خدايا عهد ما كن با على راست
)461ـ2/261ديوان شهريار (
يأتى على الناس زمان ال يبقى فيهم من القرآن اال رسمه، و من اال�سالم االـ 274
. )963: ح 540نهج ( ١اسمه جز نام و نشان بر جاى نماند.قرآن ردمان را روزگارى فرا رسد كه در آن از اسالم و ــ م
ناصرخسرو با اشاره به مضمون اين حديث گويد:
».فيهم«ـ بدون لفظ 6/491غررالحكم . مأخذ ديگر: ١
524
آن همى گويد امروز مرا بد دين
كه به جز نام نداند ز مسلمانى
)430 ديوان ناصرخسرو(
راقم اين سطور را شعر زير در اين معناست:
زگارى فرا رسد كه در آنرو
رنگ و بويى نماند از ايمان
نبود غير نامى از اسالم قرآننبود جز نشانى از
.ـ 275 )31: ر402نهج ( ١يأتيك ما قدر لك
رسد.ــ آنچه براى تو مقدر شده است، به تو مى
گويد:هروى در ترجمه اين حديث
كرم و لطف حضرت حق بين
كه نگيرد ترا به تقصيرت
به تو خواهد رسيد آخر كار آنچه حق كرده است تقديرت
)11چهل حديث (
يا دنيا يا دنيا، اليك عنى، ابى تعرضت؟ ام الى تشوقت؟ ال حان حينك! هيهات!ـ 627
)77: ح 481ـ480نهج ( ٢اجة لى فيك، قد طلقتك ثالثا ال رجعة فيها.غرى غيرى، ال ح اماى يا شيفتهــ اى دنيا، اى دنيا از من دور شو! آيا براى خودنمايى فراراهم آمده يگرى را بفريب! اصال مرا به تو چهاى؟ اينك وقت ناز تو نيست، هرگز! برو و دشده
.48چهل حديث . مأخذ ديگر: ١
».هيهات«ـ بدون لفظ 6/164غررالحكم . مأخذ ديگر: ٢
525
ام كه بازگشتى در آن نيست.ات كردهنيازى است؟ من سه طالقه
ابوسعيد ابوالخير را رباعى زير در اين معناست:
تا چند كشم غصه هر ناكس را وز خست خود خاك شوم هركس را
آيد راستكارم به دعا چو بر نمى
رادادم سه طالق اين فلك اطلس
)2سخنان منظوم ابوسعيد ابوالخير (
526
حكيم ناصرخسرو قباديانى در اين باره گويد:
اين جهان پيرزنى سخت فريبنده است نشود مرد خردمند خريدارش
پيش از آن كز تو ببرد تو طالقش ده مگر آزاد شود گردنش از عارش
)211ديوان ناصرخسرو (
آن عالم دين كه از حكيمان جز ازو نشد مطلق عالم
)623(همان كتاب
گر طالقى بدهى اين زن رعنا را
دان كه چون مردان كارى بكنى كارى
)417(همان كتاب
از من چو شناختم ترا بگذر آنگه بفريب هركه را خواهى
)420(همان كتاب حكيم سنايى غزنوى در اين باب نيكو سرايد:
ديگرى را فريب اى رعنا تى تو سزا و در خور مانيس
)252الحقيقة حديقه(
خوانده بر گنده پيرى و ميرى
سه طالق و چهار تكبيرى
)254حديقه (
527
سه طالقش ده ارت هيچ هش است
پير شوى كش استزانكه اين گنده
حيدرى نيست اندرين آفاق
پير را سه طالقدهد اين گنده
)470حديقه (
شنويم كه گفت:از رشيدالدين ميبدى ب
درگاه رسالت و داماد حضرت نبوت هرگه كه به دنيا برگذشتى، دامن ديانت ١آن هزبر گفتند:». غرى غيرى يا دنيا! فقد طلقتك ثالثا«خويش فراهم گرفتى ترسان ترسان و گفتى
يرمردان عصر از بيم ذوالفقار تو همه آب گشت، چنين از دنيااى عجبا كه روان ش بترسى؟ گفتا: شما خبر نداريد كه اين دنيا درختى خارآور است، دست هوا و حرصمى
.4/5138معين فرهنگ فارسى . هزبر: شير، پهلوان، دلير. ١
528
آن را بركنار جوى عمر تو نشانده، اگر نه به احتراز روى، خار آن در دامن عصمت تو كه هنوز خار آن قوت نگرفته بود، دامن اى كه در بدايت كارافتد و پاره پاره كند. نشنيده دريد؟ اكنون كه خار آن قوى گشت و روزگار برآمد، بادراعه عصمت آدم چون مى
)2/598االبرار االسرار و عدهكشفعلى بوطالب خود چه كند؟ (
همو افزايد:
يا بيضاء يا صفراء اصفرى و«اميرالمؤمنين على(ع) دينارى بر دست نهاد و گفت: اى و به انگشت، اى دنيا و اى نعيم دنيا، رو كه تو عروسى آراسته١»ابيضى و غرى غيرى
ان پنجه شيران نتوان شكست، شو ديگرى را فريب ده كه پسر بوطالب سر آنعروس )5/453االسرار كشفندارد كه در دام غرور تو آيد. (
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى را ابيات زير در اين معناست:
الدين محمد، شرح جمالغررالحكم و دررالكلمآمدى، عبدالواحد بن محمد تميمى: ،»محدث«الدين حسينى ارموى خوانسارى، با مقدمه و تصحيح و تعليق ميرجالل
جلد) 7. (ش 1366تهران، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم،
، به تصحيح ميرزاالعيونالفنون فى عرائسنفائسالدين محمدبن محمود: آملى، شمس ـ1377ابوالحسن شعرانى (و) سيد ابراهيم ميانجى، تهران، كتابفروشى اسالميه،
جلد) 3ق. (1379
، بتحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، قم، مؤسسةالبالغةشرح نهجالحديد: ابن ابى جلد در ده مجلد) 20تا. (للطباعة والنشر والتوزيع، بى اسماعيليان
541
النهاية فى غريب الحديثابن االثير، مجدالدين ابوالسعادات المبارك بن محمدالجزرى: تحقيق طاهر احمد الزاوى (و) محمود محمد الطناحى، قم، مؤسسهواالثر،
جلد) 5ش. (1366مطبوعاتى اسماعيليان، چاپ چهارم،
اكبر، به اهتمام محمد معين، با مقدمه علىبرهان قاطعريزى، محمدحسين: ابن خلف تب ش.1361دهخدا و ديگران، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ چهارم،
جلد) 4(
المعالى فى ترجمةدرهابن الساوجى، ابوالمحاسن محمدبن سعدبن محمد النخجوانى: ق729دستخط مؤلف به سال اى ، بابرگ دوصفحه 46، نسخه عكسى الآللى
در اصفهان.
(ع) متن ووصيت اميرالمؤمنين به فرزندش حسينابن الساوجى، ابوالمحاسن محمد: اى ، با دستخط مؤلف به سالترجمه ، نسخه عكسى هفت برگ دوصفحه
ق در اصفهان.729
،رسولالعقول عن آل التحفالحرانى، ابومحمد الحسن بن على بن الحسين: ابن شعبه اكبر الغفارى، قم، مؤسسة النشر االسالمى التابعة لجماعةصححه و علق عليه على ش.1363ق / 1404المدرسين، چاپ دوم،
، حققه و علق حواشيه على شيرى،العقدالفريدابن عبدربه االندلسى، احمدبن محمد: )جلد + فهرست 6م. (1989ق / 1409بيروت، دار احياء التراث العربى،
، به تصحيح و اهتمام حسينعلىديوان اشعار ابن يمين فريومدىابن يمين فريومدى: ش.1344باستانى راد، تهران، كتابخانه سنايى،
الدين ابراهيم ابرقوهى، مقدمه،، به انضمام تحرير آن از شمسنامهمعراجابوعلى سينا: ى آستان قدستصحيح و تعليق نجيب مايل هروى، مشهد، بنياد پژوهشهاى اسالم
ش.1365رضوى،
، حققه و علق حواشيه و وضع فهارسه محمداالمثالكتاب جمهرهابوهالل العسكرى: ابوالفضل ابراهيم (و) عبدالمجيد قطامش، بيروت، دارالفكر (و) دارالجيل، چاپ
، به تصحيح سيدصادق گوهرين،اسرارنامهعطار نيشابورى، فريدالدين ابوحامد محمد: ش. 1361تهران، كتابفروشى زوار، چاپ دوم،
، به تصحيح فؤاد روحانى، تهران، كتابفروشىنامهالهى عطار نيشابورى، فريدالدين: ش.1359زوار، چاپ سوم،
550
، با مقدمه ميرزامحمدخان قزوينى از روىاالولياءتذكرهعطار نيشابورى، فريدالدين: ش (تاريخ مقدمه).1336چاپ نيكلسون ، تهران، انتشارات مركزى، چاپ پنجم،
جلد در يك مجلد) 2(
، به تصحيح و اهتمام احمد سهيلى خوانسارى،خسرونامهفريدالدين: عطار نيشابورى، ش (تاريخ مقدمه).1339تهران، كتابفروشى زوار،
، با تصحيح و مقابله وديوان فريدالدين عطار نيشابورىعطار نيشابورى، فريدالدين: ش (تاريخ مقدمه). 1339مقدمه سعيد نفيسى، تهران، كتابخانه سنايى، چاپ سوم،
، به اهتمام و تصحيح نورانى وصال، تهران،نامهمصيبتار نيشابورى، فريدالدين: عط ش. 1356كتابفروشى زوار، چاپ دوم،
(مقامات طيور)، به اهتمام سيدصادق گوهرين،الطير منطقعطار نيشابورى، فريدالدين: ش.1372تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ نهم،
، به اهتمام مهدى آصفى، تهران،ديوان عمان سامانىلله بن عبدالله: عمان سامانى، نورا ش.1378انتشارات جمهورى،
، به اهتمام وقابوسنامهبن وشمگيربن زيار: بن اسكندربن قابوسعنصرالمعالى كيكاووس تصحيح غالمحسين يوسفى، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ ششم،
ش.1371
، با مقدمه و تصحيح و تحشيه و تعليقتمهيداتدانى، ابوالمعالى عبدالله: القضات همعين ش /1341ق / 1382عفيف عسيران، تهران، كتابخانه منوچهرى، چاپ دوم،
م (تاريخ مقدمه).1962
و بذيله كتاب المغنى عن حمل االسفار فى الدين احياء علومالغزالى، ابوحامد محمد: الحياء من االخبار لزين الدين ابى الفضل عبدالرحيم بناالسفار فى تخريج ما فى ا
جلد) 5تا. (، بيروت، دارالندوة الجديدة، بى الحسين العراقى
، تصحيح احمد آرام، تهران، كتابفروشىكيمياى سعادتغزالى، ابوحامد محمد: ش.1355مركزى، چاپ هفتم،
551
الجبار سعدى ساوى،، ترجمه عمربن عبدالعابدينمنهاجغزالى، ابوحامد محمد: تصحيح احمد شريعتى، تهران، انجمن اسالمى حكمت و فلسفه ايران، تهران،
ش.1359ق / 1400
، به سعى و اهتمام مجيد اوحدىديوان غمگين اصفهانىغمگين اصفهانى، محمدكاظم: تا.جا، سپهر، بىيكتا، مقدمه به قلم جالل الدين همايى، بى
، به كوشش محمدديوان حكيم فرخى سيستانى: فرخى سيستانى، ابوالحسن على ش.1349دبيرسياقى، تهران، انتشارات زوار، چاپ دوم،
، تهران، كتابفروشى زوار، چاپفرهنگ لغات و تعبيرات مثنوىگوهرين، سيدصادق: جلد) 9ش. (1362دوم،
، به كوشش محمود رفيعى (و)ديوان المعالمع درميانى، محمدرفيع بن عبدالكريم:
553
ش.1365ود رفيعى، مظاهر مصفا، تهران، محم
، ضبطه و فسر غريبهكنزالعمال فى سنن االقوال واالفعالالمتقى الهندى، عالءالدين على: الصفا، بيروت،الشيخ بكرى حيانى، و صححه و وضع فهارسه و مفتاحه الشيخ صفوه
جلد) 18م. (1985ق / 1405مؤسسة الرسالة، چاپ پنجم،
، شرح عبدالرحمن البرقوقى، بيروت، دارالكتابالمتنبىديوان المتنبى، ابوالطيب احمد: جلد در دو مجلد) 4م (تاريخ مقدمه). (1938ق / 1357العربى،
، بيروت، داراحياءبحاراالنوار الجامعة لدرر اخبار األئمة االطهارالمجلسى، محمدباقر: جلد) 110م. (1983ق/ 1403التراث العربى، چاپ سوم،
، بيروت، دارالمعرفة،القدير شرح الجامع الصغيرفيضحمد عبدالرؤف: المناوى، م جلد) 6م. (1972ق / 1391چاپ دوم،
، تصحيح و توضيح مجتبى مينوىترجمه كليله و دمنهمنشى، ابوالمعالى نصرالله: ش.1343طهرانى، تهران، انتشارات دانشگاه تهران،
الزمان فروزانفر،حات و حواشى بديع، با تصحيفيه مافيهالدين محمد: مولوى، جالل ش.1358تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ سوم،
، با تصحيحات و حواشىديوان كبير ]يا [كليات شمس الدين محمد: مولوى، جالل 10ش. (1355الزمان فروزانفر، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، چاپ دوم، بديع
جلد در نه مجلد)
555
، به تصحيح رينولد. ا. نيكلسون، به اهتماممثنوى معنوىالدين محمد: مولوى، جالل جلد) 4ش. (1363نصرالله پورجوادى، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير،
تفسير خواجه(معروف به االبرار االسرار و عدهكشفالميبدى، ابوالفضل رشيدالدين: تهران، مؤسسه انتشارات اصغر حكمت،)، به سعى و اهتمام علىعبدالله انصارى
جلد + فهرست) 10ش. (1357اميركبير، چاپ سوم،
، حققهاالمثالمجمعالميدانى، ابوالفضل احمدبن محمدبن احمدبن ابراهيم النيسابورى: و فصله و ضبط غرائبه و علق حواشيه محمد محيى الدين عبدالحميد، بيروت،
جلد) 2م. (1955ق / 1374دارالمعرفة،
، به سعى و اهتمام على حبيب،ديوان حاج ميرزاحبيب خراسانىبيب خراسانى: ميرزا ح ش.1361تهران، كتابفروشى زوار، چاپ چهارم،
، باديوان اشعار حكيم ابومعين حميدالدين ناصربن خسرو قباديانىناصرخسرو قباديانى: مقدمه، با »سعادتنامه«و » نامهروشنايى«تصحيح سيدنصرالله تقوى، به انضمام
ش.1348زاده، به كوشش مهدى سهيلى، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير، تقى
ياد دكتر احمد ناظرزادهاى از اشعار استاد زندهمجموعهناظرزاده كرمانى، احمد: ، به كوشش فرهاد ناظرزاده كرمانى، تهران، انتشارات اطالعات، چاپ دوم،كرمانى
ش.1377
مرصادالعباد من المبدءدالله بن محمدبن شاهاور االسدى: الدين رازى، ابوبكر عبنجم ،»العرفاءشمس«، به سعى و اهتمام حسين الحسينى النعمة اللهى، ملقب به الى المعاد
تا.تهران، سازمان انتشارات سنايى، بى
، به اهتمام حسن نراقى، تهران، مؤسسه انتشارات اميركبير،مثنوى طاقديسنراقى، احمد: ش.1362، چاپ دوم
278، بخواست نامه و خامه به كف گرفت و نوشت 275، بخور وز نامده هرگز مينديش 33، بخور هر چه دارى فزونى بده 59، بداريد كار جهان را به رنج 184، بدانچت بدادند خرسند باش
236، بدان خود را كه گر خود را بدانى 126، بدان كاين صبر مفتاح فرجهاست
166، بدان كه هرچه بكشتى ز نيك و بد فردا 56، بدر را ديدى برين خوش چار طاق
170، بد كاستن و نيك فزودن بايد 166، بد كاشتن و نيك درودن نايد
23، بد كسى دان كه دوست كم دارد 200، بد نباشد بد بهشت گشاى
168، جزابدى مكن كه در اين كشتزار روز 169، بدى مكن كه در اين كشتزار زود زوال 11، بدين دهر فريبنده چرا غره شده خيره
175، براندازد بن و بيخ ستم را 69، بر باد دهد اميد و ايمان و حيات
،زن، چون غنچه و چون سوسنبر بند لب و تن
573
124 115، برتر از انديشه بود سير تو
172، يانستبرتر از علم است و بيرون از ع 235، بر خلق خدا ستم سزاوار كجاست
198، برخيز كه رفتنت ضرور است 276، بر دامن گلشن قناعت
2، بردبارى سرورى را زيور است 94، تنيدبر رشته دراز امل خواجه مى
242، بر روى عارفان ز تو مفتوح گشته است 167، پروردبرزگر آن دانه كه مى 22، بر سر عذر باز رفتن تو
216، بر سر و پاى زمانه گذران مرد حكيم 116، بر سلونى به عرشه منبر
4، بر طريق راست رو، چون باد گردنده مباش 7، بر كسى مپسند كز تو آن رسد
266، بر كشور جان اگر اميرى 246، بركشى تيغ و خون او ريزى 17، بر گنهكار چون شدى قادر ، دهبر مسند دنا فتدلى نهاد پاى
113، ر سلونى و بر تخت لو كشفبر منب 160، برو به ملك قناعت درآ و ايمن باش
238، بر وجود خداى عز و جل 275، برو شادى كن اى يار دلفروز
277، برون خانه فقيران ستاده كاسه به كف 94، بر وى درازتر شود اين آرزو و آز
288، بزرگوار خدايا ترا زيان نبود 127، م اوستبس آدمى كه ديو به زشتى غال
40، بس است اينكه گفتمت كافزون نخواهد 272، بساط عيش و طرب از جهان نورديدند
179، بسا گفته كان رانبايست گفت 135، بس كس كه يافت خست و امساك پيشه كرد
233، طلب صيد چون به شست آيدبى 245، بى عشق و وفا راه به جايى نبرى
95، خويش من است بيگانه اگر وفا كند 211، گمان كه مرزبان پرده دل استبى 139، مرادى شد قالوز بهشتبى
245، خود را سپس خدا را بشناس» من«بى 116، زندبين چسان كوس سلونى مى
31، بين حق و باطل اى داراى هوش 109، خواهم بهشتبى وصال او نمى
پ
160، پادشاهى نزد اهل معرفت آزادگى است 107، پاسبان درويش است پادشه
223، پارسا باش و نسبت از خود كن 53، پارسايى چو تو پاكيزه دل پاك نهاد
147، پاره دل گر كنى بر آتش حسرت كباب 205، پازهر اژدهاست خرد سوى هوشيار
80، پاكى از تقديس و از تسبيح ما 180، اى نيست گر همى دانىپايه
206، پدرت را بكشت دنيا زار 161، مرد و باخبر نشدى پدرت
87، كند بر قصر كسرى عنكبوتپرده دارى مى 209، 126، پرده درد هرچه در اين عالم است
213، پرده گشاى عقل هر آن كس بود سخن 121، پرس پرسان مى كشيدش تا به صدر
280، پر نمودند، ليك كم ديدى 21، پرهيزم از آن عسل كه با زهر آميخت
163، جايگيرپرى را سخن بود شد 44، پس به هر دورى وليى قائم است
108، پس تو هم الجار ثم الدار گو 72، پس چو حكمت ضاله مؤمن بود 133، پس چه باشد مكه و شام و عراق
213، پس حرف همان است كه موال فرمود: 279، پسرت دخترى به يار كند
271، پس عصا در سينه زد آن جايگاه 86، لهاى كورپس كالم پاك در د
57، پس مگو دنيا به تزويرم فريفت 262، پشم بگزينى شتر نبود ترا
187، پناه آور به تقوا چون نباشد 85، پنج روزى كه حيات است چنان بايد زيست
94، پند ستوده عرب است آنكه مرد را ،پند سنايى گوش كن، غم چون رسد رو نوش كن
121 4، پند گير از مصايب دگران
280، كوبد پياپىپاى مىپياده 273، پيرى رسيد و فصل جوانى دگر گذشت 197، پيرى و جوانى پى هم چون شب و روزند
283، پيش از آن كز تو ببرد تو طالقش ده 158، پيش از آن كز نظر بيفكندت
103، پيش از آن كن حساب خود كه ترا 12، پيشه كن امروز احسان با فرودستان خويش
ت
133، دهد جانى دگرتا اميرى را 148، تا انيس خوبانى وز بدان گريزانى
101، تا با قضاش كردم ترك رضاى خود را 132، تا بود خواجه بنده شهوت 247، تا به بهتان در بهانه زنى
27، تا به جان برق طمع در گيرد 139، تا به طمع آن دلت نيت كند
279، تا به عجز و نياز و مكر و حيل 69، چنگ شيطانى اسيرتا به كى در
576
118، تا به مطلوب خود رسى ز ملوك 9، تا پسنديده فتد طور تو جامى همه را
243، تا ترك جان نگفتم، آسوده دل نخفتم 146، تا توانى التماس از كس مكن 139، تا توانى بكوش در ره علم 117، تا توانى مگرد گرد بدى 129، تا توانى مگرد گرد طمع
133، عزيزان را به شربينى تا تو مى ،تا جانم از تو خسته شد، تا دل به مهرت بسته شد
120 19، تا چنان كان هست ننمايد ترا
245، تا چند اسير دست هر بوالهوسى 282، تا چند كشم غصه هر ناكس را 252، تا چو بر تو عيب تو آيد گران
188، تا حديثى به دل نينديشد 250، هتا حيا گيرد ز ايمان فر و جا 210، تا خامشى ميان خردمندان
241، تا دستخوش كشاكش وسواسى 150، تا دليرى هست، جاى ترس نيست
61، تا رنج تحمل نكنى گنج نبينى 24، تا سر مويى از ريا باقى است
122، تا كشى خندان و خوش بار حرج 246، تا كنى بر اميد عزت و جاه
247، تا كنى تهمت مسلمانى 264، ندند و بيرونش كشندتا كه بر ب
،تا كه جان دارى گروگان بهر روزى غم مخور276
120، خانه صبرم برفتتا كى بود رازم نهفت، غم 120، تا كى كشم بيداد من، تا كى كنم فرياد من
233، اى يابنده استتا مثل باشد كه هر جوينده 108، ماند نفستا مرا از عمر مى
212، تا مرد سخن نگفته باشد 61، تا نپاشى تخم طاعت دخل عيش
234، تا نجويى كى مرادت حاصل است 109، تا ندانى كه كيست همسايه
65، تا نكنى جاى قدم استوار 234، رسىتا نكوشى كى به مقصد مى 169، كارىتخم نيك و بدى كه مى
169، تخم وفا و مهر در اين كهنه كشتزار 168 ،اى بر آن بدروى به صبرتخمى كه كشته
155، ترا اگر چه در مال افزايش است 16، ترا ايزد چو بر دشمن ظفر داد
278، ترا به بصره فرستادمى كه ره ببرى 271، ترا تا دهن باشد از حرص باز
150، ترس را نوميدى آخر در پى است 145، ترك احسان خواجه اوليتر
209، اى كز بوستان خود خورىتره 98، وارنالد كه اى آب گتشنه مى
257، تصور كان بود بهر تدبر 261، تعلم بايد از عالم شب و روز
178، تفرقه كن جمع درمهاى خويش 212، تفكر شبى با دل خويش كرد 100، تلخ را بر دل خود شيرين كن
209، كامى بسى بود بهترتلخ 235، تميز بايد و تدبير و عقل و آنگه ملك
60، تن آسان شود هر كه رنج آورد 145، تن به بيچارگى و گرسنگى
24، تن به طاعت چو خوپذير شود 55، تن تتبع كند به پاكروى
75، تنت زنده به جان و جان نهانى 60، تن رنج ناديده را ماژ نيست 251، تو اگر عيب خود همى دانى
172، تو اندر وصف او چيزى كه دانى 225، تو با ياد خدا گر خود نكو دارى نهانت را
280، و بمانى و گور و سيرت زشتت 181، توبه كن تا رضاى حق بينى
85، تو چنان زى كه بميرى برهى 182، تو چيزى مدان كز خرد برتر است
174، تو ز آسيب روزه ماهى 3، خبرىتو زان منازل دور و دراز بى
577
136، تو زجايى آمدى وز موطنى 63، توشه راه خدا عشق و ارادت بود
142، در غم روزكى چندتو صابر باش 286، اى از جود جهان را سه طالقهتو كرده
278، تو گرم خوردن و بيچارگان ز سردى و جوع 288، ام خلقىاى نه از آن آفريدهتو گفته
172، تو مباش اصال، كمال اين است و بس 127، تو نه در خورد حال همدميى
168، تو نيز كشته خود بدروى كه در حق من 268، ادى كه باشى پند اوتو نيفت
264، تو همى بينى كت پاى همى بندد 255، تويى خودكرده بيچاره، زين رو
285، تويى كه دادى زال زمانه را سه طالق 257، تيره شد پيش روز روشن
ج
100، جامى از دست بشد كار زتأثير قضا 185، جامى به ملك و مال چو هر سفله دل مبند
71، ك استجان آن كس كه مؤمن پا 37، آور، بلجانسوز و جگرخراش و رنج
84، جان نهان در جسم و تو در جان نهان 55، جاهل ار با تو نمايد همدلى
، نهجاه و جالل بين كه يدالله پا نهاد 233، جد را بايد كه جان بنده بود
286، اى دركشيدم و به دو كونجرعه 210، جز به راه سخن چه دانم من
111، رتضى در بارگاه مصطفىجز على م 106، جز نيكبخت پند خردمند نشنود 232، جست او را تاش چون بنده بود 165، جستجويش به كو و كى نكنند
146، جگر ز آتش حرمان كباب اوليتر 42، اندجمعى نظر از اين دو جهت قطع كرده
167، جمله دانند اين اگر تو نگروى 45، هان غيبجمله زين غافل كه هر ساعت ز آگا
70، جمله گفتند اى حكيم باخبر
172، جمله يك ذات است اما متصف 77، نشانجمله جانها ز كنهت بى
127، جوابش داد دولت گفت هرجا 95، جوانا سرمتاب از پند پيران
219، جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست 70، جوشش و افزونى زر در زكات 272، ر روى كارجوهر ما در جهان نامد دمى ب 43، جويد از تو طاعت احرار را
207، جهان آن به كه دانا تلخ گيرد 83، جهان از تو پر و تو در جهان نه
204، جهان چون يكى هفت سر اژدهاست 83، جهاندارى كه پيدا و نهان است 207، جهان در كام تو چون تلخ آيد
227، جهان را چنين دستبازى بسى است 112، چندى و چونىجهان راضى كند
227، جهان را گوهر آمد زشتكارى 217، جهان را هرچه بينى همچنين است
205، جهان فريبنده را نوش مشمر 81، جهان كز اول و كز آخر آمد
206، جهان مار بدخوست منوازش از بن 77، جهان متفق بر الهيتش
287، جهان و جيفه او را به نيم جو نخريد 133، ح مكه همجهد پيغمبر به فت
چ
40، چارپايان را دست آموزى 160، چرا پيش خسرو به خواهش روى
164، چرا گويم كه چون او هست كس نيست 85، چرا نه مردم دانا چنان زيد كه به عمر
107، چرا همراه بد جستى و بدخواه 15، چرخ بدين گردش دايم خموش
263، چرخ همى بنددت به گشت زمان پاى 152، د ديده دل جست ز منچشمش چو بدي
87، چشم عبرت بين چرا در قصر شاهان ننگرد ، هفتچگونه وصف نمايم بزرگوارى را
578
173، امچمله يك ذات است من دانا نى 75، چنان جان را بداشت اندر نهفت او
217، چنان چون بگويند اندر مثلها 85، چنان زندگانى كن اى نيك راى 85، كنندچنان زى كه ذكرت به تحسين
280، اى با مردگان خاستچنانش نعره ،چنانك از رنگ رنجوران طبيب از علت آگه شد
199 193، چنانكه جامه توانم به بر كنم ز حرير
284، چنان مطلق شد او در فقر و فاقه 85، چنان نبايد بودن كه گر سرش ببرند
123، چندان فرو خور اندهان تا پيشت آيد ناگهان 4، اين و آن نگران چند باشى به
161، چند باشى به اين و آن نگران 251، سازچند جويى ديگران را عيب
172، اىچند گويم كانچه گويم آن نه 27، چنين است كار طمع را نهاد 232، چنين زد مثل شاه گويندگان
236، چنين گفتند رو بشناس خود را 138، چو اعتقاد كند كز كسش نبايد چيز
137، د كز كسش نيايد هيچچو اعتقاد كن 247، چو او را نيست جايى در سر و پاى
،چو او زد از سلونى دم، عيان شد بر همه عالم115
22، چو با دشمنم دوستى افكنى 9، چو بر خود ندارى روا نشترى 13، چو برگرديد روز نيكبختى
75، چو بى آگاهم از جانم كه چون است 14، چو بيدادگر شد جهاندار شاه
79، چو بيرونى از عقل و وهم و قياس 242، چو تو نشناختى خود را چگونه عارف اويى
238، چو تو هادى شدى در خود نگه كن 76، چو تو هستى خدايا ما كه باشيم 236، چو خود دانى همه دانسته باشى
175، چو دارى به دست اندرون خواسته
212، چو در بسته باشد چه داند كسى 167، دعا نشنوى چو دشنام گويى
284، چو دنيا را طالقى داد جانش 13، اى راچو دولت خواهد آمد بنده
75، چو ديد و دانش ما آفريده ست 81، چو ذاتش باطن و ظاهر ندارد
76، چو ذاتش برتر است از هرچه دانيم 99، نگردد خدنگ قضاچو رد مى
115، چو صال زد از سلونى به درونى برونى 83، هور او جهان بودچو ظاهر شد، ظ
76، چو عقل هيچكس باالى او نيست 251، چو عيب تن خويش داند كسى 172، چو فهم تو تو باشى او نباشد
17، چو قدرت دادت ايزد بر گنهكار 263، چو كفتارى كه بندندش به عمدا
223، هنر بودچو كنعان را طبيعت بى 173، چو ما را نيست جز تقصير طاعت
278، نياريد زندگى كردنچو من اگرچه ،چون آسمان گر خم دهى در امر و فرمان وارهى
123 ،چون آفريدى رايگان نى سود كردى نى زيان
289 238، چون بدانى تو نفس را دانى
79، چون برانديشم از تو اندر حال 19، چون برون است او ز هر چيزى كه هست
269، چون به سوى مصر شد براى حكومت 24، نگه كنى گنه است چون به طاعت
17، چون بيابى تو نعمتى ورچند 201، چون پس از شام جوانى صبح پيرى بردميد
69، چون ترا خواند به خود سرباز زن 40، چون تن بى سر ندارد فايده
49، چون توانستى ندانستى چه سود 244، چون تو شناساى خود شوى بحقيقت
83، چون جهان را اول و آخر تويى 75، رد در ره تو پى گرددچون خ
579
263، چون خفت در آن غار برون نايد از آن تا 289، الخلق كى يربح علىچون خلقت
286، چون داد على دخت جهان را سه طالق ، دهچون دست حق بد و اثر لطف دوست بود
31، چون روزگار بر تو بياشوبد ،چون روزه ندانى كه چه چيز است چه سود است
173 55، زبان و دل اندرين تصديق چون
،چون ز تو اين عجوز دون بر سه طالق شد برون285
91، چون ز خوابش برجهاند گوش كش 140، چون ز سينه آب دانش جوش كرد
،چون سر تهى شد از عقل، همچون جرس زبانى16
43، چون سزاوار نماز و طاعت است 170، خرىها را مىچون سفالين كوزه 24، را نشانه پديد چون شد اخالص
16، چون شدى بر عدوى خود قادر 138، چون شكست او بال آن راى نخست
70، چون شود دشمن ماليم احتياط از كف مده 124، چون صبر فرج آمد و بى صبر حرج بود
232، چون طلب كردى به جد آمد نظر 27، چون طمع دست برد بنمايد
276، چون عناكب را برات رزق بر پر مگس 42، چون غير خويش مركز هستى نيافتند
99، چون قضاى حق رضاى بنده شد 126، چون كم آيد به راه توشه تو
221، چون كه آب جمله از حوضى است پاك 43، اندچون كه او را اهل طاعت ديده 7، چونكه بجويى همى آزار من
133، چونكه مخزنهاى افالك و عقول 224، چون گشادى ز روى راى نقاب
1، شود به مرادچون ميسر نمى 159، نگرى به راه و رفتار كسانچون مى
92، چون ندانستم كه آن غم و اعتالل
233، چون نشينى بر سر كوى كسى 238، چون نظر از بينش توفيق ساخت
172، دانم چه گويم من ز توچون نمى 232، چون نهادى در طلب پا اى پسر
172 ،چو نه اوست و نه غير او صفاتش ،چون همى بدرود اين سفله جهان كشته خويش
166 7، چو نيكو خواه باشى بر تن خود
3، چو هيچ ياد نكردى ز خاك مبدأ خويش 33، چه بد بود كه تو گردآورى به زحمت مال
280، آگاهچه حال افتاد با مرد دل 54، چه خوش گفت آن خردمند سخندان 6، چه خوش گفت آن مرد با آن خديش
83، اهر آن كه از باطن ظهور استچه ظ 18، چه كنى جنت و نعيم ابد
74، چه كنى وهم را به جستش حث 164، دانم اگر هيچچه گويم چون نمى
81، پرسى چه باطن يا چه ظاهرچه مى 8، پسنددچيزى كه به خود نمى
43، چيست آزادى در اين ره بندگى 77، اىچيست جان در كار او سرگشته
9، سر ديندارى و دانشمندى چيست دانى ح
186، حاصل دنياى دون جز رنج نيست 100، حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
153، حافظ غبار فقر و قناعت زرخ مشوى 213، حال آب چشمه از جو باز جو 202، حالت مال و علم اگر خواهى
213، حال متكلم از كالمش پيداست 185، داى آن گر بيابد سر نهحبه
129، حرص بگذار و ز آز دست بدار 99، حرص چه ورزى كه ز سودا و سود
252، حرص نابيناست بيند مو به مو 36، حسد آنجا كه آتش افروزد
580
119، خورند خلق و ندانندحسرت او مى 38، حصول لذت اين، فوت لذت آن است
17، حق بر تو درى ز نعمت ار بگشايد 242، ر دريا كردن استپرستى قطره را در كاحق
164، حقست و نور حق چيزى دگر نيست 215، آزارى بگزارمحق هركس به كم
271، حقيقت سرايى است آراسته 71، حكمت قرآن چو ضاله مؤمن است
44، حكمت محض است اگر لطف جهان آفرين 72، حكمت نويافته هرجا بود
257، حكيمان كاندرين كردند تصنيف 211، اكيزه گفتستزبان پحكيمى خوش
283، حيدرى نيست اندرين آفاق 272، حيف اوقاتى كه از عمرم به حيرانى گذشت
178، حيف بود كز پى فرزند و زن 82، حى و قيوم و قادر و قاهر
خ 53، خار آتش فروز سوختنى
219، خار و گل در همند و ظلمت و نور 211، خاصه كليدى كه در گنج راست
،»من لدن«خامش كه سر خامش بيان سر مكن،123
124، خامشى صبر آمد و آثار صبر 279، خانه بيگانه را نشست شود 109، خانه در كوى بختياران كن
11، خانه داد و ستد است اين جهان 230، خانه ظالمان نه دير كه زود 281، خبر اينهاست نزد ما شما را
277، خبر رسيد على را به بصره حاكم وى 267، را چو تعهد كنى و بنوازىخبيث
21، خدادوست را گر بدرند پوست 215، خدا را بر آن بنده بخشايش است
164، خداست و خلق جز نور خدا نيست 173، خداوندا بسى بيهوده گفتم
29، خداوندا به حق هشت و چارت
75، خداوندى كه او داند كه چون است 138، 137، اى فرو بنددخداى كار چو بر بنده
78، خرد ادراك ذات او نكند 79، خرد اندر جهان او نرسد
158، خرد بينش به چشم اهل تميز 75، خرد تا ابد در نيابد ترا
19، خرد حيران شده از كنه ذاتش 74، خرد در جستنش هشيار برخاست
79، خرد در ذات او آشفته رايى 73، خرد زادراك او حيران بمانده
182، هر استخرد مر جهان را سر گو 18، خرد مشمار گنه را كه گناهى است بزرگ
127، خرد نزديك دولت كس فرستاد 265، هاى سالطين به نيم جو نخرندخزينه
25، خشوع و نيت اخالص روح اعمال است 39، خلقان همه بر درگهت اى خالق پاك
51، خلق تا در جهان اسبابند 42، كنندخلق خدا كه خدمت دادار مى
250، خوش خلق را شكار كند خلق 155، خلق در قيمتت بيفزايند
42، خلق در ملك خداى از همه جنسى باشد 15، خم پر از باده تهى از صداست
219، خمر دنيا با خمار و گل به خار آميختست 83، خموشى تو از گويايى تست
،خندان شو از نور جهان تا تو شوى سور جهان123
159، ناعتخنك بارى بود بار ق 28، خواب خرگوش و سگ اندر پى خطاست
91، بيند كه او را هست مالخواب مى 281، خواتين همسر ديگر گرفتند
72، خواست عقل كل كه داند از كمالش نيم جزو 283، خوانده بر گنده پيرى و ميرى
197، خواهى كه بهين دو جهان كار تو باشد 223، خواهى كه شوى خالصه نوع بشر
211، گويد، لبيب گويندشخوب
581
23، خود چه باشد پيش نور مستقر 78، خود دست و پاى فهم و بالغت كجا رسد
264، خود گرفتستت تو چون كفتار كور 68، خود ماليك نيز ناهمتا بدند
99، خوش باش كه ديگرى نتاند خوردن 57، خوش ببين كونش ز اول با گشاد
122، خوش بكش اين كاروان را تا به حج 101، خوش درآميز از صفاى ضمير
خوش مدار از خويشتن آن را كه ناخوش دارى از 10، خلق
،خون دل از چشم خود گر وام سازى بهتر است146
250، كشدخوى بد جان را به آتش مى 43، خويشتن بينى در اينها اندر است 235، خويشتن خويش را بدان بدرستى
8، خلق باشخويشتن را خيرخواهى، خيرخواه 253، نكنىخويشتن را عالج مى
149، خير هر كس به قدر همت اوست د
285، دادش سه طالق آن شه دين 200، داده ماند، نهاده آن تو نيست 134، كنددار الفنا كراى مرمت نمى
،دارد خدا خوش عالمى، منگر در اين عالم دمى123
235، دارد سر جنگ اگر ستمگر با حق 36، است و خانه پرمحنت دار غم
269، داشت يكى نامه امير به همراه 178، داغ جداييش كه اينجا كشى
1، ام بر دلداغ حسرت نهاده 162، داغ فرزند و هجر همساالن
18، دامن دوست به دنيا نتوان داد زدست 155، دانا كه هميشه علم و حكمت ورزد 168، دانست شاه عهد كه در كشتزار عمر
139، مال به بود، زيرا دانش از
24، در آخر جان و تن از هم جدا كرد 14، در آن كوش تا هر چه نيت كنى
164، در آن وحدت دو عالم را شكى نيست 82، در ازل بوده و نبوده وجود
81، در اصل كار چون هر دو جهان اوست 24، در اول تن سرشت و جانت او داد
75، در اين ره جان پاكان چون گرفتست 163، در اين معنى سخن بايد كه جز سعدى نيارايد
109، در بيان رهنمونى آمده 187، در پريشان حالى و رنج و بال 187، در پناه ورع گريز از آنك
102، در پيش تير قضا سر تا به پا هدفيم 77، در جاللش عقل و جان فرتوت شد
286، در جهان جز تو كه جوانمردى 135، شانزيد چو درويدر جهان مى
112، در چار دفتر نبوى مشكلى نماند 70، در حذر شوريدن شور و شر است
255، رقم بر خود به نادانى كشيدى 244، آدمرمزى است در نهاد بنى 60، رنج بردار تا بيابى خنج
99، رنج طلب را همه بر خود مگير 59، رنج نابرده كجا گنج به دستت آيد 56، روز ديدى طلعت خورشيد خوب
191، روز را هم بدين قياس نصيب 14، روزگار آيد تبه زو، وانگهى
282، زگارى فرا رسد كه در آنرو 191، روز و شب بايدت كه چون دانا
190، روز و شب منتظر حادث و وارث باشد 174، دار و به ديگران بخورانروزه
143، روزى اگر به خير گذارى هزار بار 98، روزى تو اگر به چين باشد
276، روزى هر روزه چون گردون رساند تابه كى 35، يمان آيدروشن چو سپيده دل ز ا
153، رو قناعت گزين كه در عالم 204، روى نيارم سوى جهان كه نيارم 57، روى هر يك چون مه فاخر ببين 66، رهى دور است، اما بعد مرگت
25، رياء و سمعه بود زهر در مزاج عمل ز
31، زآفتاب ار كرد خفاش احتجاب 133، زآن بظاهر كوشد اندر جاه و حكم
190، ارثى به رواجزآن شود كار و 57، زآنكه او بنمود پيدا دام را
167، بافى همه ساله بپوشزآنكه مى
584
131، ز اسرار قلب و سر سرائر تو آگهى 280، زان دگر هولها نيارم ياد
113، ز انعام سلونى بر خط امكان صالگستر 67، كندزانكه با جان شما آن مى 129، زانكه پيوسته مردم طامع
71، مت همچو ناقه ضاله استزانكه حك 218، زانكه در زير هفت و پنج و چهار
74، ها برون است اوزانكه زانديشه 212، زبان در دهان اى خردمند چيست
249، زبان را نگهدار بايد بدن 273، ز بس كه پيچ و خم راه زندگى ديدم 83، ز پنهانيش در باطن چو جان ساخت 190، چيسـت ز جمع مـال ندانم نشـاط ممسـك
186، ز خودسازى توانى زد اثر نقش سرافرازى 180، ز دانا حرف حق بايد شنيدن
،ز دانه سيب اگر نوشد، برويد برگ سيب از وى199
151، ز دست ديده و دل هر دو فرياد 29، زدن چشم و زشتى گفتار
22، ز دودى گنبد خضرا كند او 151، ز ديدار باشد هوا خاستن
244، من عرف به نيم نظر ز روى لوكشف و 125، ز سر نكته الصبر مفتاح الفرج آگه
203، ز شوخى بپرهيز اى باخرد 280، ز فرمان الهى تا چه بشنود
138، ز قدرت ملك العرش يك نشان اين است 73، ز قدوسى خود برتر ز عقلى
102، ز كار خويش بينديش پيش از آن روزى 178، ز كردار گفتار برمگذران
75، ه ذات او كس را نشان نيستزكن 199، ز لطف و صنعت صانع كدام را گويم؟
11، زمانه سراسر فريب است و بس 11، زمانه هيچ نبخشد كه باز نستاند
267، زمين از تب لرزه آمد ستوه 54، ز نادان و ز ناجنس و ز ناكس
216، زنان چون ناقصان عقل و دينند 52، زنان نازك دلند و سست رايند
14، نا و ريا آشكارا شودز 279، زن جوان است، همسرش بايد 221، زندگى گاه خوب و گاهى بد 10، زنهار در نهان نكنى آن معاملت 135، زو حساب توانگران خواهند 228، زود باشد كه آن امل ناگاه 46، زود باشد كه خيره سربينى
172، نشانى كس نيافتزو نشان جز بى 207، تل استزهر اين مار منقش قا
207، زهر دارد در درون دنيا چو مار 202، ز هزل و الغ تو آزار خيزد
234، شود المعز همت كارهاى صعب آسان مى 75، زهى صنع نهان و آشكارا
76، زهى عزت كه چندان بى نيازى است ،دانىزهى عقل و زهى دانش كه تو خود را نمى
261، گروهى در تعلم پا فشرده 261، گروهى عالمان رازدانند
255، گر هزاران سال باشد عمر او 142، گشايد بند چون دشوار گردد
84، گشت ظاهر كه دل در او بندى 94، گفت آن ستوده شاه كه دنياپرست مرد
130، ه اوگفت آن كه هست خورشيد ر 218، گفت ازيرا كه در سراى غرور
88، گفت اطفال منند اين اوليا 121، گفت اين هديه حق و دفع حرج
217، گفت بهلول را يكى داهى 67، گفت پيغمبر ز سرماى بهار 227، السلفگفت پيغمبر كه جاد فى
227، گفت پيغمبر كه هركه از يقين 37، گفت چو خود نيست فلك را قرار
218، فت خواهم دويست چوب بر اوگ 171، گفت: دانم مرد را در حين زپوز 243، گفت زين ره لؤلؤ اين نه صدف
168، گفتم ز كار غيبى ما را يكى خبر كن 271، امگفت من صد گونه نعمت بوده
45، گفتن نيكو به نيكويى نه چون نيكو بود 287، ام من ترا سه بار طالقگفته
169، گندم كارگفته بودم ترا كه 112، گفته سلونى به علم، كرده صبورى به حلم
113، گلبن باغ سلونى، ماه برج انما 217، خار اندر گلشن دهرگل بى 219، خار ميسر نشود در بستانگل بى
217، گلش با خار و نازش با غمان است 153، گل كه از خاك قناعت خيزد 255، گمان بد برد هركس نشايد
160، ى و كنج قناعت ملكى استگنج آزادگ 199، گنج باشد هر آنچه خود دارى 62، گنج بى رنج نديده است كسى
220، ست كسىرنج نديدهگنج بى 218، گنج بى مار و گل بى خار نيست
185، گنج خالى ز قناعت رنج است 61، گنج خواهى در طلب رنجى ببر
186، گنج دنيا كى ترا آيد به كار 185، كنج قناعت باقى است گنج زر گر نبود
62، گنج كه اميد به وى زنده است 66، باك بودنگنه ناكردن و بى
107، گوسپند از براى چوپان نيست 23، گوشت پاره آلت گوياى او
23، گوشت پاره كه زبان آمد از او 31، گوش را بگرفت و گفت اين باطل است
160، گوشه عزلت و قناعت را 114، بى انتهاست گوهر بحر سلونى دانش
113، گوهر تاج سلونى، ماه برج لو كشف 25، گوهر حكمت و ايمان خرد است
72، گوهر گنجينه جان سازدش 272، گوهر مقصود در كف بود و معلومم نبود
56، گويد او آن دانه بد من دام آن 87، گويد كه تو از خاكى و ما خاك توايم اكنون
ده ،گويند پا نهاد به دوش نبى على 116، گوينده سلونى و درياى علم وجود 116، گوينده سلونى و قائل به لو كشف
222، گويى كه از نژاد بزرگانم 113، گه به منبر دم از سلونى زد
49، گيتى به مثل سراى كار است 205، گيتيت بر مثال يكى بدخو اژدهاست 93، گيتى سراى رهگذران است اى پسر
223 ،گيرم پدر تو بود فاضل ل
241، الف عرفان حق چگونه زنى 289، ال لأن أربح عليهم جود تست 281، لب قند و شكر موران گزيدند
207، لذت دنيا اگر زهرت شود 192، لشكرى از خاك زآن سوى اجل 192، لشكرى زارحام سوى خاكدان 192، لشكرى ز اصالب سوى امهات
592
140، لوح حافظ باشى اندر دور و گشت 67، بگريزيد از سرد خزانليك
210، ليكن گه سخنت پديد آيد 145، ليكن مرا به گرسنگى صبر خوشتر است
م
101، ما از ازل رضا به قضاى خدا شديم 67، خوريم، حريفان غم جهانما باده مى
239، ايمما بدانستيم ما اين تن نه 41، ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشى
204، نجوى مارگيرمار است اين جهان و جها 204، مار است اين جهان و جهانجوى مارگير
،مار خفته است اين جهان زو بگذر و با او مشور204
88، ما عيال حضرتيم و شيرخواه 199، مالت آن دان كه كام راند از تو 202، مال دارد چو بدر روى به كاست
247، مالش از حكم پايمال كنى 190 ،مال كز وى بخيل بهره نيافت
110، مالك ملك سلونى، باب شهرستان علم 152، ماننده آيينه و آبند اين قوم
122، ما همى گفتيم كم نال از حرج 14، مبادا كه بيدادى آيد ز شاه
12، مبادا گريزد ز دست تو نعمت 267، مبادا نيك و بد آيد برابر
267، مبخشاى بر هر كجا ظالمى است 173، مبرا از كم و چون و چرايى
230، مبيـن كز ظلم جبارى كم آزارى سـتم بينـد 1، مپنداريد كان بود اختيارى
39، مثال دنيى و عقبى، دو زن در عقد يك شوهر 77، مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر
161، مجلس وعظ رفتنت هوس است 91، محتشم چون عاريت را ملك ديد
98، مخور غم بهر رزق اندوزى او 129، طمع هر دم به چيزىمدار از كس
184، مدان گنجى به از گنج قناعت 74، مده انديشه را زين پيشتر راه
145، مرا از شكستن چنان باك نايد 33، مرا بر سخن پادشاهى و امر
253، مرا به رندى و عشق آن فضول عيب كند 1، مرا خورشيد دولت چون فروشد
38، مراد دنيى و دين هر دو ضد يكدگرند 284، ا رسـيد ز فقر رسـول ميراثىمـر
192، مرا ز شهد مصفا و مغز گندم هست 256، مرا سر نهان گر شود زير سنگ 256، مرا مرگ بهتر از اين زندگى 161، مرا نيست تخت تسلط به دنيا
261، مر او را بهره از علم و عمل نيست 246، مر بشر را پنجه و ناخن مباد 246، رستمر بشر را خود مبا جامه د 50، مر ترا در مضايق وحشت 109، مرتضاى مجتبا جفت بتول
111، مرتضى را دان ولى اهل ايمان تا ابد 56، مرخبث را گو كه آن خوبيت كو
150، مرد احمق گه سخن گفتن 251، مرد بايد كه عيب خود بيند 28، مرد بد خوى بر همه عالم 211، مرد پنهان بود به زير زبان
60، رنج برد گنج بردمرد چون 129، مرد خرسند مير كوى بود 229، مرد را از صف بقا ببرد
149، مرد را جز به قدر همت نيست 230، كن باشدمرد را ظلم بيخ
15، مرد را عقل چون بيفزايد 188، مرد عاقل گه سخن گفتن 259، مردمان اى برادر از عامه 260، مردمان دشمنند علمى را
260، ى عالم استمردم جاهل عدو 214، مرد مسئول چون دهد وعده
121، مردم كه باشد در جهان، با غم نماند جاودان
593
109، مردمى آزموده بايد وراد 257، مردن آدمى به ناكامى
210، مرد نهان زير دل است و زبان 111، مرغ سلونى صفير، بحر خليلى گهر 32، مرگ اگر مرد است آيد پيش من
47، از نام و ننگ مرگ فارغ سازدت 161، مرگ و مردن برابر دل دار
161، مرگ همسايه مرا واعظ شده 7، مرمرا آنچه نخواهى كه بخرى مفروش
169، مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو 188، مزن تا توانى به گفتار دم
186، مستغنى ار به گنج قناعت شوى 215، رنج از آنممسلمانم چنين بى 110، گفتن اومسلم شد سلونى
173، مسلم كسى را بود روزه داشت 267، مسمار كوهسار به نطع زمين بدوخت
23، مسمع او آن دوپاره استخوان 2، مسند عزت گزين و مرد خطر باش 116، مسندنشين بزم سلونى پس از نبى
48، مشتاق لقاى يار هستم هستم 112، مشكل گشا به قول سلونى و لوكشف
158، نشمند مجلس بازپرسمشكلى دارم ز دا 203، مشو افسوس پيشه با خردان
182، مشورت ادراك و هشيارى دهد 246، نوشىمطرب آرى به خانه، مى
160، مطلب گر توانگرى خواهى 285، معشوقه دنيا ز شه دين سه طالق است
93، معموره دنيا نبود جاى اقامت 153، معنى حل طلق حلول قناعت است
81، ظاهر نمايد مكان را باطن و 206، مكن به چشم ارادت نگاه در دنيا 85، مكن در جهان زندگانى چنانك 54، مكن دل خوش به سود بيكرانش
62، مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب 252، مكن عيب خلق اى خردمند فاش
106، مگر كز خوى نيكان پند گيرند 160، ملك قناعت مراست پيش چنين تخت و تاج
92، نماند جاودانكĤن مىمملكت 266، من آن كسم كه جهانى اگر مرا بخشند
3، من آن نى ام كه كنم نفس خويش را راضى 110، منادى سلـونـى در جـهـان داد
32، من از او جانى برم بى رنگ و بو 168، من اگر نيكم وگر بد تو برو خود را كوش
41، من بنده عاصيم رضاى تو كجاست 84، ر و باطن تويىمن چه گويم ظاه
52، منشين با بدان كه صحبت بد 238، فرمودمن عرف ربه نمى
142، منعم به كوه و دشت و بيابان غريب نيست 253، من كه عيب است پاى تا به سرم
201، من نخواهم خريد كبر كسى 289، من نكردم امر تا سودى كنم
133، من نيم سگ، شير حقم حق پرست 252، فرومايه پيشمنه عيب خلق اى
281، موكل نيستيم از ما نترسيد 55، مهر ابله مهر خرس آمد يقين
63، مهر بورز ار تويى رهرو راه صفا 64، مهر محكم شود ز خوشخويى
221، مهر و كين با همند و سود و زيان 115، مه سپهر سلونى و شاه لو كشف است
225، ميانت با خدا گر صلح باشد نامرادى نيست 175، انه گزينى بمانى به جاىمي 234، باش به جد و جهد در كارمى 170، زنى دستى بر آن كوزه چرامى 114، سزد او را سلونى گفت در منبر نه آنكمى 212، شود چون ز سخن گوهر هركس پيدامى 264، گوند اين جايگه كفتار نيستمى 77، مكن چندين قياس اى حق شناسمى 91، ين دنيا چو خوابنيارد ياد كامى ن
594
61، شودنابرده رنج گنج ميسر نمى 105، ناخواسته بخش كاين سخاوت باشد 260، نادان كه حسد از دل او سر بر زد
17، ناشكر مباش و نعمت از دست مده 96، ناصح او شود از آن غمگين
270، گذشتناصرخسرو به راهى مى 184، ناگرفتن درم ز وجه حرام
85، سم بد آيين نهادنبايد به ر 74، نبرد عقل در صفاتش راه
289، نبود اين هر دو عالم بود او كرد 282، نبود غير نامى از اسالم
271، نبينى كه جايى كه برخاست گرد 209، نتوان برد حاجت خود را
20، نتوان ديدنش به آلت چشم 78، نتوانيم گفت و نيست شكى
53 ،نخست موعظه پير صحبت اين حرف است 46، نخل نوخيز تو بهر بوستان ديگر است
145، نخورد شير نيم خورده سگ 236، ندانى قدر خود زيرا چنينى
273، امنديده خير جوانى، بهار زندگى 4، نرود مرغ سوى دانه فراز
146، تر استنزد ابن يمين ستوده 60، نشايد بهى يافت بى رنج و بيم 257، نشنودى آن مثل كه زند عامه
233، سفرىشود مرد پخته بىن 188، نشود هيچ سر او پيدا
106، نصيحت نيكبختان گوش گيرند 74، نطق ابكم بمانده در صفتش 220، نظر در گلستان آفاق كردم
172، هيچ كس را در خودى و بى خودى 99، هيچ ما را با قبولى كار نيست
211، هين خمش دل پنهان است، كجا؟ زير زبان 232، طلبهين مباش اى خواجه يكدم بى
ى
189، يا به تاراج حادثات دهد 190، يا به وارث رسيد و گه گاهى
98، يا ترا نزد او برد بشتاب 9، ارم ز پير دانشمندياد د
86، ياد دارى كه وقت زادن تو 34، يادگار شگرف حيدر كو
124، يار اگر در بست بر رويت چه باشى در حرج 175، يار با مظلوم و با ظالم به جنگ
51، يار شو تا يار بينى بى عدد 175، يار مظلوم و خصم ظالم باش
176، يار مظلوم و دشمن ظالم 269، رى همنوعيارى همدين و غمگسا
171، يا زبان همچون سر ديگ است راست 197، يا فايده ده آنچه بدانى دگرى را
،يعقوب كز هجر پسر، چندين بالش آمد به سر120
44، يعنى كه نمودند در آيينه صبح 110، يقيـن بدان كه سـلونى به از اقيلونى اسـت
164، شكى دانيقين دان اينچه رفت و بى 261، سيم نيست از ناسيك از اقسام
261، يك از قسم دوم مربوب اين رب 147، يك جوى منت مكش از درگه دونان دهر
271، يك زمان چون با تو صحبت داشتم 187، يكى آنكه مالش به باطل خورند
83، يكى اول كه پيشانى ندارد 145، يكى را تب آمد ز صاحبدالن
83، يكى ظاهر كه باطن از ظهور است
599
120، كه اندر چاه شد، كام دل بدخواه شد يوسف
600
فهرست اشعار عربى
(به ترتيب آغاز مصراعهاى نخست) 86إحرص على عمل تكون به متى / يبكون حولك ضاحكا مسرورا 268إذا أنت أكرمت الكريم ملكته / و إن أنت أكرمت اللئيم تمردا
254العيب الذى هو فيهكل إنسان يرى عيب غيره / و يعمى عن أرى 50أعف عنى فقد قدرت و خير ال / عفو عفو يكون بعد اقتدار 95إن األمور إذا األحداث دبرها / دون الشيوخ ترى فى بعضها خلال
223: كان أبىالفتى من يقولالفتى من يقول هاأناذا / ليسإن 4إن مالت الريح هكذا و كذا / مال مع الريح حيثما مالت
287انها زوجة سوء / ال تبالى من أتاها 264تخرج و هى تسمع اللدم لمن / يصيدها حتى تصاد فاعلمن
55حياتك التصحبن الجهول / فال خير فى صحبة األخرق 31ع شيئا سمعت به / فى طلعة الشمس مايغنيك عن زحلخذ ماتراه ود
257الدنيهالمنيه / مختارة و أكرهدون سلوه أرى 141رأيت العقل عقلين / فمطبوع و مسموع
287الدنيا ثالثا / واطلبن زوجا سواهاطلق 62لى من غير مانصبعليك بالجد إنى لم أجد أحدا / حوى نصيب الع
601
223الحسيب نسبته / باللسان له وال أدبفليس يغنى 155قيمة المرء قدر ما يحسن المر / ء قضاء من اإلمام على 141كما ال ينفع الشمس / وضوء العين ممنوع
223النسبكن إبن من شئت واكتسب أدبا / يغنيك محموده عن 97لعل عتبك محمود عواقبه / فربما صحت االجسام بالعلل 45له ملك ينادى كل يوم / لدوا للموت وابنوا للخراب 264مع أننى لست كمثل الضبع / حسب الذى حكوه عنها فاسمع
231البغى يوما قتال / به فدع بغيا تنل كل عالمن سل سيف 5و أبغض بغيضك بغضا رويدا / إذا أنت حاولت أن تحكما 5و أحبب حبيبك حبا رويدا / فليس يعولك أن تصرما
287و إذا نالت مناها / منه ولته قفاها 55وأقسم أن العدو اللبي / ب خير من المشفق االحمق
214المرء أن يتكلمانما / صحيفة لبالصمت ستر للغبى و إو فى 153المرء فحصل ماوردو قلة العيال يا هذاأحد / يسارى
260، 156و قيمة المرء ما قد كان يحسنه / والجاهلون ألهل العلم أعداء 288ء / و فيه هالكه لو كان يدرىو كم من طالب يسعى بشى
96طالب يسعى ألمر / وفيه هالكه لو كان يدرى و كم من 141والينفع مسموع / إذا لم يك مطبوع 147وللموت خير من زيارة باخل / يالحظ أطراف األكيل على عمد 107ولو لم تبق لم تعش البقايا / و فى الماضى لمن بقى اعتبار
254ه / و يبدو له العيب الذى بأخيهو ما خير من تخفى عليه عيوب 55و يكسب صاحبه حمقه / فيسرق منه واليسرق 86يا ذاالذى ولدتك أمك باكيا / والناس حولك يضحكون سرورا 155يا الئمى دعنى أغال بقيمتى / فقيمة كل الناس ما كان يحسنه
62تعب / هيهات نيل العلى عفوا بال تعب يا من يسامى العلى عفوا بال 55يظن أخوالجهل أن الضال / ل عين الرشاد فال يتقى